🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمت سی و ششم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده با هر دو
دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :
«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟»
من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند.
در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد.
اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد.
با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم، قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد.
تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم:
«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!»
میدانست موبایلش دست عدنان مانده.
خون غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام.
با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم:
«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم.
میان گریه زمزمه کردم:
«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود.
مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم.
باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید:
«زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن. سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود.
مثل کودکی از ترس به گریه افتادم.
حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد:
«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود.
سری تکان داد و تأیید کرد:
«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم:
«عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...»
از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد:
«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود.
یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد. حیدراو را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد.
دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم.
هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سفید بود. دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم.
چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش. بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید.
حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود.
پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد:
«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد:
«حاج قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام #حاج_قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، نشست صمیمانه پرستاران پیشکسوت دفاع مقدس به مناسبت ایام ولادت حضرت زینب (س) به همت سازمان نشر آثار و ارزشهای مشارکت زنان در دفاع مقدس و در موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس برگزار شد.
در این نشست که با حضور «مریم مجتهدزاده» رئیس سازمان نشر آثار و ارزشهای مشارکت زنان در دفاع مقدس و امیر قاسم علیان مسوول طب رزمی ارتش جمهوری اسلامی ایران برگزار شد پرستاران به بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس پرداختند.
در پایان مراسم تعدادی از پرستاران دوران دفاع مقدس تجلیل شدند.
https://dnws.ir/559803
@zanvahamase
🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمت سی و هفتم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود.
مؤمنانه زمزمه کرد:
«عاشق سید علی خامنهای و حاج قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد:
«نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!»
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود.
فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید:
«مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد.
حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت.
در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد:
«عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟»
عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود
سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم، شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد.
همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم.
دردی جز داغ عباس و عمو نبود.
حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم:
«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد
به چشمانم خیره شد و پرسید:
«برا این گریه میکنی؟»
باید جراحت جای خالی عباس و عمو را میپوشاندم
همان نغمه نالههای حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
زیر لب زمزمه کردم:
«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود
صورتش سرخ شد
با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد:
«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دختر عموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده بود
صدایش خش افتاد:
«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!»
فقط امیرالمؤمنین مرا نجات داده بود
میدیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم:
«حیدر چه جوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود.
ترمز دستی را کشید و گفت:
« برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد
او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت:
«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته
لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم:
«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود.
عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید:
«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم.
از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود.
حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
پایان
@zanvahamase
💌 پویش دلنوشته به شهید #آرمان_عزیز
🔖 با موضوع دلنوشته کوتاه خطاب به
شهید آرمان علی وردی 🕊
🎁 اهدای جوایز به آثار برتر
📲 ارسال آثار به شماره ایتا:
۰۹۳۷۶۴۰۵۱۹۸
⏳ آخرین مهلت ارسال آثار:
۳۰ آذرماه ۱۴۰۱
📌 رده سنــــــــی آزاد میباشــــــــد
▪️ جوانان عاشورایی هیئت رزمندگان اسلام شهرستان آمل
💠 @bj_amol 💠
هدایت شده از اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نام خدا
بصیرت ایرانیان
عجب وصیت و هشدار ی داده شهید «احمد صالحی» به مسئولان
در مراسم تشییع شهید مدافع امنیت احمد صالحی، وصیتنامه وی توسط مادر این شهید خوانده شد.
مادر شهید درخواست کرده به گوش مسئولین برسانید. لطفا هر گروهی عضو هستید نشر دهید انشاالله به دست مسئولان برسد.
۱. کانال اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی - خاطرات
http://Eitaa.com/mramezani44
۲. گروه اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی - روایت ۲۷
https://eitaa.com/joinchat/3493527688C90713b1344
۳. کانال اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی - کتابخانه
http://Eitaa.com/mramezani444
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید عجمیان: صورت پسرم خونی بود؛ تاالآن ندیده بودم؛ در دادگاه دیدم پسرم را چه طور زدهاند
@zanvahamase