🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمت سی و دوم
💠 خبر کوتاه بود
خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید.
صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد:
*«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سید علی خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»*
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید:
«بلاخره حیدر هم برمیگرده!»
همین حال حیدر شیشه شکیباییام را شکسته بود.
با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم:
«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :
«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.»
همین جمله از زندگی سیرم کرد
اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به فدایش رفتم :
«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود.
از جا بلند شدم.
یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست.
در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم.
پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد.
با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود.
خودم را به خدا سپردم و از خلوت خانه، دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند
فقط از امام مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد.
دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم.
هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد.
همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود.
میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد
مثل کودکی از ترس به گریه افتادم.
ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود.
تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند
دلم میخواست کسی به فریادم برسد
خدا با آرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت.
در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد.
نمازم را به سرعت تمام کردم
با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد
دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود
قدمهایم بیاختیار دوید
با گریه به خدا التماس میکردم؛ هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیز دلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد.
صدایی غریبه قلبم را شکافت :
«بلاخره با پای خودت آمدی!»...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | مهمان یک مهمانی خاص
🔸همهی ما به مهمانی دعوت میشویم و از قبل میدانیم که صاحب آن مهمانی کیست، اینبار اما شما روایت یک مهمان را میبینید که نمیداند به کجا دعوت شده است!
اما به محض رو در رویی با میزبان...
@zanvahamase
از شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه؟
گفت: تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴۰ سال مجاهدت بالاتره, بروم یک گوشه ای از این مملکت تو یک مسجدی، تو یک پایگاه بسیجی برای بچه ها ی جوان و نوجوان کار فرهنگی انجام بدم برای امام زمان(عج) آدم تربیت کنم، سرباز تربیت کنم
کاری که تا حدودی کوتاهی کردیم و باید اون دنیا جواب بدیم
@zanvahamase
🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمت سی و سوم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد.
عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.
دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد،
خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم.
با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم.
دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد:
«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند.
نفسم بند آمد.
قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم.
در این زندان راه فراری نبود.
پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد.
رمقی برای حرکت نداشت.
تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد:
«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید:
«با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود.
لیز خوردم و روی زمین زانو زدم.
میدید تمام تنم از ترس میلرزد
حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید
با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت:
«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم.
نگاهم از پا در آمد
با خندهای چندشآور خبر داد:
«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید
میدیدم میخواهد به سمتم بیاید
رعشه گرفتم،
حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد
دیگر بین من و مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد
چشمش به ساکم افتاد
سر به سر حال خرابم گذاشت:
«واسه پسرعموت چی اوردی؟»
و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود
دوباره خندید و مسخره کرد:
«مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت.
دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد
نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد
مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد:
«پسرعموت رو خودم سر بریدم!»
احساس کردم حنجرهام بریده شد
نفسهایم به خسخس افتاد
دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد.
اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود
دستم را داخل ساک بردم.
من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود
باید اسیر هوس این بعثی میشدم
نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود
ناگهان صدای انفجاری تنم را تکان داد.
عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده
از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید
زمین زیر پایمان میجوشید
در و دیوار خانه به شدت میلرزید.
عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند
انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمتسی و چهارم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم
دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد.
خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد:
«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود،
فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است.
از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد
با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد:
«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد
گلنگدن را کشید
نعره زد:
«میری یا بزنم؟»
دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید
از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم
بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم
هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده
میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشتزدهام را نشنوند
شنیدم عدنان ناله زد:
«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!»
صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :
«دارن میرسن ، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند
از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود.
عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟
هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم
تنها به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم
دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباتمه زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید،
ذلیلانه دست و پا میزد
من از ترس در حال جان کندن بودم
دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید
از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد.
تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند
رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم
چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد.
جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم
دیگر وحشت عدنان به دلم نبود
از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم
ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید.
میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند
با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده
میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد
هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد
در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
هدایت شده از صفت هستی
🌷 12 آذر؛ سالروز شهادت طلبه شهیده فهیمه سیاری
📜 وصیتنامه و مناجاتنامه شهیده فهیمه سیاری
📝 خدایا! قدرتی ده كه شناخت اصیلی از اسلام داشته باشم.
📝 خدایا! قدرتی ده كه سنجش میان عمل خوب و بدِ خود را داشته باشیم.
📝 خدایا! قدرتی ده كه ظرفهای وجودی عمرمان را خالی نگذاریم و به وسیله نیكیها آن را پر سازیم.
📝 اگر كسی راهی را انتخاب نمود و آن مسیر «الیالله» بود، با این كه به آن راه ایمان دارد، پس باید تمام اعمال خود را مورد بررسی قرار دهد تا از هدفی كه دارد، منحرف نشود. در خود نگریستن شهامت میخواهد و لازمه شهامت، ایمان و آگاهی است و با رفتن (شهادت) به حقیقت میپیوندد.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرج🌷
🌸☘🌸☘🌸
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون تعارف با خانواده شهید مدافع امنیت دانیال رضازاده
@zanvahamase
🔥تنها میان 🔥داعش
◀️ قسمت سی و پنجم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود.
هیاهویی از بیرون به گوشم رسید
از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد
چند نفر با هم وارد خانه شدند.
از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم
هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند
شنیدم میگفتند:
«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!»
دیگری هشدار داد:
«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای مردمی سر رسیدهاند
مقاومتم شکست
قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود ولی دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده بود
در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم.
یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد:
«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود،
شاید میترسیدند داعشی باشم
من نفسی برای دفاع از خود نداشتم
نارنجک را روی زمین رها کردم،
دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم
نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم
فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد:
«انتحاری نباشه!»
زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد
زخم دلم سر باز کرد،
خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید
اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم
هنوز از پشت با اسلحه مراقبم بودند
با آخرین نفسم زمزمه کردم:
«من اهل آمرلی هستم.»
هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند:
«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم
دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده
خودروهای نظامی به صف ایستاده اند
یکی سرم فریاد زد:
«با داعش بودی؟»
میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده
به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم:
«من زن حیدرم، همونکه داعشیها شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند
یکی پرسید:
«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!»
دیگری دوباره بازخواستم کرد:
«اینجا چی کار میکردی؟»
با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود
غریبانه نجوا کردم:
«همون که اول اسیر شد و بعد...»
از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد،
قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است
یکی آهسته گفت:
«ببرش سمت ماشین.»
شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند،
رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد:
«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین کشیدم.
چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده بود
نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند
درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند
حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند
باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست:
«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد.
آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید
هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد.
چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید
نگران حالم؛ نفسش به تپش افتاد:
«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم، نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمت سی و ششم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده با هر دو
دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :
«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟»
من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند.
در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد.
اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد.
با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم، قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد.
تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم:
«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!»
میدانست موبایلش دست عدنان مانده.
خون غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام.
با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم:
«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم.
میان گریه زمزمه کردم:
«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود.
مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم.
باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید:
«زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن. سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود.
مثل کودکی از ترس به گریه افتادم.
حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد:
«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود.
سری تکان داد و تأیید کرد:
«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم:
«عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...»
از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد:
«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود.
یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد. حیدراو را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد.
دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم.
هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سفید بود. دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم.
چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش. بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید.
حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود.
پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد:
«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد:
«حاج قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام #حاج_قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
ادامه دارد ...
@zanvahamase
🔥تنها میان داعش🔥
◀️ قسمت سی و هفتم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود.
مؤمنانه زمزمه کرد:
«عاشق سید علی خامنهای و حاج قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد:
«نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!»
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود.
فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید:
«مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد.
حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت.
در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد:
«عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟»
عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود
سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم، شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد.
همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم.
دردی جز داغ عباس و عمو نبود.
حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم:
«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد
به چشمانم خیره شد و پرسید:
«برا این گریه میکنی؟»
باید جراحت جای خالی عباس و عمو را میپوشاندم
همان نغمه نالههای حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
زیر لب زمزمه کردم:
«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود
صورتش سرخ شد
با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد:
«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دختر عموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده بود
صدایش خش افتاد:
«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!»
فقط امیرالمؤمنین مرا نجات داده بود
میدیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم:
«حیدر چه جوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود.
ترمز دستی را کشید و گفت:
« برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد
او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت:
«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته
لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم:
«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود.
عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید:
«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم.
از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود.
حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
پایان
@zanvahamase
💌 پویش دلنوشته به شهید #آرمان_عزیز
🔖 با موضوع دلنوشته کوتاه خطاب به
شهید آرمان علی وردی 🕊
🎁 اهدای جوایز به آثار برتر
📲 ارسال آثار به شماره ایتا:
۰۹۳۷۶۴۰۵۱۹۸
⏳ آخرین مهلت ارسال آثار:
۳۰ آذرماه ۱۴۰۱
📌 رده سنــــــــی آزاد میباشــــــــد
▪️ جوانان عاشورایی هیئت رزمندگان اسلام شهرستان آمل
💠 @bj_amol 💠
هدایت شده از اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدا
بصیرت ایرانیان
عجب وصیت و هشدار ی داده شهید «احمد صالحی» به مسئولان
در مراسم تشییع شهید مدافع امنیت احمد صالحی، وصیتنامه وی توسط مادر این شهید خوانده شد.
مادر شهید درخواست کرده به گوش مسئولین برسانید. لطفا هر گروهی عضو هستید نشر دهید انشاالله به دست مسئولان برسد.
۱. کانال اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی - خاطرات
http://Eitaa.com/mramezani44
۲. گروه اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی - روایت ۲۷
https://eitaa.com/joinchat/3493527688C90713b1344
۳. کانال اخلاق عملی شهید ابراهیم هادی - کتابخانه
http://Eitaa.com/mramezani444
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید عجمیان: صورت پسرم خونی بود؛ تاالآن ندیده بودم؛ در دادگاه دیدم پسرم را چه طور زدهاند
@zanvahamase
هدایت شده از ستاد مرکزی راهیان نور
#پیشنهاد_دانلود
#انتشار_حداکثری
✅️ پوستر آغاز ثبتنام سراسری خادمین شهدا منتشر شد
⬇️ برای دانلود فایل اصلی پوستر از طریق لینک زیر اقدام کنید: https://b2n.ir/f74085
#باشگاه_خبرنگاران_راهیان_نور
#خادمین_شهدا
#تیزر #پوستر
اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇👇👇
🆔 @Rahianenoor_News
هدایت شده از ستاد مرکزی راهیان نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری | #مادران_انتظار
🦋 چشم به راه
🌾 جنگ هنـوز هم ادامـہ دارد...
این را از نگاه چشم انتظار مادری فهمیدم
که سـالهاست
داغ نیامدن جوانـش،
جـانش را نشانـہ گرفتـہ...
🔺 کاری از گروه خادم الشهدای استان فارس
@khademinshohada_fars
#راهیان_نور
#زیارت_با_معرفت
#لبیک_یا_خامنه_ای
💕 #برای_ایران 🇮🇷
#انتشار_حداکثری
اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇👇👇
🆔 @Rahianenoor_News
روز به روز نور اسلام و معنویت فاطمه زهرا (س) آشکارتر خواهد شد و بشریت آن را لمس خواهد کرد.
آنچه ما وظیفه داریم این است که خود را شایسته انتساب به آن خاندان کنیم
حضرت آیت الله خامنه ای
@zanvahamase