أكثر حقيقة مُريحة في التاريخ:
"الله ينظرُ إلى قلبك"🤍
دلگرم کنندهترین حقیقت تاریخ :
"خدا حواسش به قلبت هست" :)
@zarabane_ghalb💗💓
- هیچوقت نتونستی ببینیش؟
+ فقط یه بار.
- چه شکلی بود؟
+ گمون کنم داشتن علاقه ی زیاد به یه نفر، قاعدتا این احساس رو در تو به وجود میاره که زیباترینه
📽 The Best Offer
@zarabane_ghalb💗💓
سرڪار...!
ما فقط میخواستیم زود بزرگ شیم...!
چمیدونستیم قراره اینجوری بشه آخه...!
@zarabane_ghalb💗💓
_ رعنا : قرص هاتو خوردی ؟
+ آقا یوسف : نه، واسه چی ؟
_ رعنا : اومدیمو من یه وقت رفتم ،
تو باید یادت بره ؟
+ آقا یوسف : تو نباشی من واسه چی
باید قرص بخورم ؟!
#دیالوگ
@zarabane_ghalb💗💓
دیدی بعضیا از ته دلشون وقتی یه مشکلی پیش میاد با لبخند بهتون کمک میکنن؟
اونا یه روزی یه جایی بد باختن و هیچکس کنارشون نبوده!
-محمد مهدی عظیمی
@zarabane_ghalb💗💓
||•🍋🛵•||
اگࢪ هدف شما به درستے تعیین شدھ باشد، در واقع نیمے از مسیࢪ ࢪا رفتهاید..●🚗🌸💕●
@zarabane_ghalb💗💓
#روز_دانشجو
🌹شهید بهشتی:دانشجو موذن جامعه است اگر خواب بماند نماز امت قضا می شود.
#روز_دانشجو رو خدمت همه دانشجو ها تبریک عرض میکنم 😊💐
@zarabane_ghalb💗💓
◖🍭📚◗
هیچچیزسختنیست🔪
کهاتفاقنیفتهتوتلاشکن🐣
بهشبرسی🤞🏻♥
•☘🌼•
@zarabane_ghalb💗💓
هميشه به اين فكر مىكنم كه علت گريه چيست: در هنگام گريه، بدنمان در حال مبارزه با چيزی است كه ذهن و قلبمان نمیتوانند آن را توجيه كنند.
#دور_از_خانه
@zarabane_ghalb💗💓
من همیشه دوست دار یک زندگیِ عجیب و پر حادثه بودهام، شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم می خواهد پیاده دور دنیا بگردم! من دلم می خواهد توی خیابانها مثل بچه ها بخندم، فریاد بزنم! من دلم می خواهد کاری کنم که نقضِ قانون باشد. شاید بگویی طبیعتِ متمایل به گناهی دارم ولی اینطور نیست. من از این که کاری عجیب بکنم لذت میبرم!
#فروغ_فرخزاد
@zarabane_ghalb💗💓
بچه که بودم سر کوچهمون یه دکه بود. به صاحبش میگفتن آقا سید...
آقا سید فقط هله هوله میفروخت. من عاشق لواشکاش بودم. زنش درست میکرد. خوشمزه، ترش، مُفت، دونهای یه تومن، از اون لواشکای کثیف که وقتی مزهش میرفت زیر زبون آدم دیگه نمیشد ازش دل کند. هر روز ده بیست تا لواشک میخریدم. هر کدومش اندازهی کف دست یه بچهی پنج ساله بود. میرفتم خونه و لواشکام رو میشمردم. نمیدونید چه کیفی میداد. بعد شروع میکردم به لواشک خوردن. همه رو میخوردم به جز آخری....
آخری رو نگه میداشتم. نمیخواستم چیزی که دوست دارم رو تموم کنم. اذیت میشدم از اینکه چیزی که زیاد داشتم یهو صفر بشه. فرداش وقتی باز لواشک خوشمزه، ترش، مُفت، میخریدم اون لواشک قبلی رو میخوردم. چون دیگه خیالم راحت بود صفر نمیشه، تموم نمیشه. یه روز خبر رسید زن آقا سید به رحمت خدا رفته... نمیدونید چقدر گریه کردم. درسته ندیده بودمش ولی لواشکاش، لواشکاش، لواشکاش...
یه هفتهای دکه تعطیل بود. بیشتر شاید ده روز... تو این مدت من همون یه دونه لواشکی رو داشتم که همیشه نگه میداشتم. یه هفته طاقت آوردم و لواشک رو نخوردم تا چیزی که دوست دارم صفر نشه. تموم نشه. هر روز میرفتم سر کوچه به این امید که آقا سید اومده باشه. بالاخره اومد. سلام کردم و گفتم آقا سید چند تا لواشک داری؟ شروع کرد شمردن. منم شمردم. گفت چهارده تا... دروغ میگفت پونزده تا بود. بهش گفتم پونزدهتاست. یکیش رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت حالا چهاردهتاست. پول رو دادم بهش و آخرین لواشکای خوشمزه، ترش، مُفت رو خریدم. آقا سید یه لواشک رو برای خودش نگه داشت. انگار اونم تو این چند روز فهمیده بود چقدر درد داره چیزی که دوست داری یهو تموم بشه...
- حسین حائریان
@zarabane_ghalb💗💓