《از آتشی که افروختم خودم سوختم》:
از آتشی که افروختم خودم سوختم را در مورد افرادی به کار میبرند که عواقب رفتار غلطشان گریبان گیر خودش میشود.
در جنگلی سرسبز ، روباهی در کنار شغالی زندگی میکرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت ولی به جای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی که در نزدیکی او زندگی میکرد. قوی و زورمند بود در مقابل خیلی از عقل و شعورش استفاده نمیکرد.
این دو حیوان با هم زندگی میکردند ، هر روز صبح روباه مکار به شکار میرفت و با هر حیله و نیرنگی بود حیوانی را شکار میکرد و به لانه میآورد و با شغال میخورد. شغال عملا" کاری نمیکرد همیشه گوشهی لانه در حال استراحت بود. مگر وقتی که روباه نیاز به زور بازو و قدرت شغال داشت مثلا" وقتی حیوان بزرگی را میخواست شکار کند که بزرگتر از خودش بود. ولی با این حال بیشتر غذاها را شغال میخورد و مقدار کمی از آن نصیب روباه میشد روباه چند باری به شغال اعتراض کرد. ولی شغال که اوضاع را به نفع خود میدید به اعتراضهای او گوش نمیداد.
یک روز که شغال بیشتر غذایی که آن روز شکار شده بود را خورد و روباره را گرسنه گذاشت ، روباه عصبانی شد و چون میدانست با حرف زدن نمیتواند شغال را قانع کند تصمیم گرفت نقشهای بکشد تا از دست شغال نجات پیدا کند. یک روز که روباه توانسته بود حیوان چاقی را شکار کند شغال حسابی گوشت خورد. و بعد از اینکه شغال سیر شد. روباه گفت : جناب شغال با اینکه شما موقع شکار کمکی به من نمیکنید ولی اشکالی ندارد. من این کار را میکنم ولی اگر شما یک روز مرا به حال خودم بگذارید و بروید من چه کار کنم؟
شغال که از این محبت نابهنگام روباه تعجب کرده بود گفت : من تو را تنها بگذارم؟ محال است! اصلا" این حرفها چیه که میزنی؟ من از کجا دوستی به خوبی تو پیدا کنم؟ (ولی در دلش میگفت : من از کجا دوستی به احمقی تو پیدا کنم ، که هر روز غذای من را هم تأمین کند.)
روباه مکار از فرصت استفاده کرد و گفت : من به درستی صحبتهای تو ایمان دارم. ولی ما روباهها یک رسمی میان خود داریم ، برای اینکه وفاداری و دوستی را ثابت کنیم ، وارد یک باتلاق سیاه میشویم و بعد از اینکه توانستیم از آن خارج شویم از روی آتشی که قبلا" کنار باتلاق برافروختهایم میپریم. اگر توانستیم از روی آتش بپریم ، این بهترین دلیل برای اثبات وفاداری ما به دوستانمان است. من دلم میخواهد تو هم وفاداریات را به من ثابت کنی تا بتوانم این دوستی را به دیگر روباههای جنگل نشان دهم.
شغال با خود گفت : من هیچ وقت نمیخواهم از دوست نادانم که تمام کارهای من را انجام میدهد دور شوم. و به روباه گفت : باشد شرط تو قبول! من برای اثبات وفاداریم این کار را خواهم کرد.
روباه گفت : خیلی خوب ، همین حالا من کنار باتلاق پایین کوه میروم و آتش را درست میکنم تا تو بیایی! شغال قبول کرد و از او خواست برای اینکه اطمینان او هم جلب شود روباه هم این کار را به همین شکل انجام دهد. روباه پذیرفت و گفت : باشه ، تو بپر ، بعد از تو نوبت من است.
هر دو راه افتادند و به کنار باتلاق سیاه رفتند. شغال گوشهای نشست و روباه به دنبال هیزم رفت تا آتشی درست کند. شغال همینطور که نشسته بود در دلش به روباه و بازی جدیدی که به راه انداخته بود میخندید.
شغال با خود میگفت : خوب من اگر از آب خارج بشم کاری ندارد از روی آتش پریدن. چون بدنم خیس است و حتی گرما رو هم حس نمیکنم.
روباه در این مدت هیزمها را جمع کرد و آتشی به راه انداخت. بعد رو کرد به شغال و گفت : حالا وقتش رسید که وفاداریات را به من ثابت کنی. بیا وارد این باتلاق شو و بعد که از آن خارج شدی از روی آتش بپر.
شغال که فکرش هم نمیکرد چه امتحان سختی پیش رو دارد ، سریع آمد و پرید در باتلاق ، باتلاق آنقدر آرام بود که هیچ حیوانی فکر نمیکرد ، آبش اینقدر گل و لای همراه داشته باشد و سنگین باشد. شغال همین که وارد شد ، فهمید روباه زیرک شرط آسانی برای او نگذاشته. ولی به هر سختی و زحمتی که بود خود را از باتلاق پر از گل و لای درآورد و دورخیز کرد تا از روی آتشی که روباه افروخته بود بپرد. خواست از روی آتش بپرد ولی گل آنقدر او را سنگین کرده بود که دقیقا" افتاد وسط آتش چون روباه آتش بزرگی درست کرده بود هرچه شغال دست و پا زد و خواست فرار کند ولی دیگر دیر شده بود و حسابی آتش گرفته بود.
روباه خندهاش گرفت و گفت : چرا آتش گرفتی؟ شغال میگفت : نمیدانم من که دروغ نمیگفتم ، چرا سوختم؟ روباه گفت : بله تو دروغ نمیگفتی ، ولی این آتش تنها راهی بود که به ذهن من میرسید تا از دست تو خلاص شوم. شغال تازه فهمید روباه مکار چه نقشهای برای فرار کردن از زورگوییهای او کشیده. و او را در دام انداخته.
@zarboolmasall
(من نوکر بادنجان نیستم):
نوکر بادنجان به کسانی اطلاق میشود که به اقتضای زمان و مکان به سر میبرند و در زندگی روزمرهی خود تابع هیچ اصل و اساس معقولی نیستند. عضو حزب باد هستند، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوی میروند و از هر سمت که بوی کباب استشمام شود به همان جهت گرایش پیدا میکنند.
خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هیچ وجه کاری ندارند. آنان که عقیدهی ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خویش را به هیچ مقام و منزلتی نمیفروشند اگر به آنها تکلیف کمترین انعطاف و انحراف عقیده شود بی درنگ جواب میدهند من نوکر بادنجان نیستم.
اما ریشهی این ضرب المثل:
نادرشاه افشار پیشخدمت شوخ طبع خوشمزهای داشت که هنگام فراغت نادر از کارهای روزمره با لطایف و ظرایف خود زنگار غم و غبار خستگی و فرسودگی را از ناصیهاش میزدود. نظر به علاقه و اعتمادی که نادرشاه به این پیشخدمت داشت دستور داد غذای شام و ناهارش با نظارت پیشخدمت نامبرده تهیه و طبخ شود و حتی به وسیلهی همین پیشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگیها و شیرین زبانیهایش روحاً استفاده کند.
روز برنامهی غذای نادرشاه خورشت بادنجان بود و چون بادنجان به خوبی پخته و مأکول شده بود. نادر ضمن صرف غذا از فواید و مزایای بادنجان تفصیلاً بحث کرد.
پیشخدمت زیرک و کهنه کار نه تنها اظهارات نادرشاه را با اشارت سر و گردن و زیر و بالا کردن چشم و ابرو تصدیق و تأیید کرد بلکه خود نیز در پیرامون مقوی و مغذی و مشهی و مأکول بودن بادنجان داد سخن داد و حتی پا را فراتر نهاده ارزش بهداشتی آن را به آب حیات رسانید!
چند روزی از این مقدمه گذشت و مجدداً خورشت بادنجان برای نادر آوردند. اتفاقاً در این برنامهی غذایی بادنجان به خوبی پخته نشده بود و به طعم و ذائقهی نادرشاه مطبوع و مأکول نیامد لذا به خلاف گذشته و شاید برای آنکه پیشخدمت را در معرض امتحان قرار دهد از بادنجان به سختی انتقاد کرد و با قیافهی برافروخته گفت:"اینکه میگویند بادنجان باد داردف نفاخ است، ثقیل الهضم و ناگوار است دروغ نگفتهاند." خلاصه بادنجان بیچاره را از هر جهت به باد طعن و لعن گرفت و از هیچ دشنامی در مذمت آن فروگذار نکرد.
پیشخدمت موقع شناس که درسش را روان بود بدون آنکه ماجرای چند روز قبل را به روی خود بیاورد با نادرشاه همصدا شد و هر چه از ضرر و زیان بعضی از گیاهان و نباتات در حافظه داشت همه را بی دریغ نثار بادنجان کرد و گفت:"اصولاً بادنجان با سایر گیاهان خوراکی قابل مقایسه نیست زیرا به همان اندازه که مثلاً کدو از جهت تغذیه و تقویت مفید و سودمند است خوراک بادنجان به حال معده و امعا و احشا بدن مضر و زیان بخش میباشد! بادنجان نفاخ است بله قربان! بادنجان باد دارد بله قربان!"
نادرشاه که با گوشهی چشمش ناظر ادا و اطوار مضحک پیشخدمت و بیانات پر طمطراق او در مذمت بادنجان بود سر بلند کرد و گفت: "مرتکهی احمق، بگو ببینم اگر بادنجان تا این اندازه زیان آور است پس چرا روز قبل آن همه تعریف و تمجید کردی و از نظر مغذی و مقوی بودن، آن را آب حیات خواندی؟ اینکه گفتهاند دروغگو را حافظه نیست بیهوده نگفتهاند."
پیشخدمت بدون تأمل جواب داد:"قربان، من نوکر بادنجان نیستم من نوکر قبلهی عالم هستم. هرچه را که قبلهی عالم بپسندد مورد پسند من است. پریروز اگر طرفدار بادنجان بودم از آن جهت بود که قبلهی عالم را از آن خوشش آمده بود. امروز به پیروی از عقیده و سلیقهی سلطان وظیفه دارم که دشمن آن باشم!"
@zarboolmasall
💠 #ضرب_المثل
🔹 در مورد #احترام_به_والدین
🌹 ۷. والدین وقتی زندهاند
🌹 باید مورد احترام باشند
🌹 و زمانی که فوت کردند
🌹 باید آنها را یاد نمود .
🌹 ۸. هر کسی به والدین احترام نماید
🌹 هرگز نمی میرد .
@zarboolmasall
🔴 برای ظهور امام زمان علیهالسلام قدمی بردار!
🌕 آقا امام صادق عليه السّلام فرمودند: «انفاق كن، و يقين بدار كه جاى آن پر خواهد شد؛ و بِدان كه چون كسى در راه طاعت خدا انفاق نكند، گرفتار آن خواهد شد كه در راه معصيت خداى عزّ و جلّ انفاق كند، و كسى كه در پى حاجت دوست خدا گام نسپارد، گرفتار آن خواهد شد كه در پى حاجت دشمن خداوند رهسپار گردد.»
عَنِ اَلْحُسَيْنِ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَقُولُ «أَنْفِقْ وَ أَيْقِنْ بِالْخَلَفِ وَ اِعْلَمْ أَنَّهُ مَنْ لَمْ يُنْفِقْ فِي طَاعَةِ اَللَّهِ اُبْتُلِيَ بِأَنْ يُنْفِقَ فِي مَعْصِيَةِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مَنْ لَمْ يَمْشِ فِي حَاجَةِ وَلِيِّ اَللَّهِ اُبْتُلِيَ بِأَنْ يَمْشِيَ فِي حَاجَةِ عَدُوِّ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»
📗من لا يحضرهالفقيه ج ۴، ص ۴۱۲
📗بحارالأنوار، ج ۹۳، ص ۱۳۰
@zarboolmasall
🟩از تو حرکت از خدا برکت
🔹️شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد .
به همین قصد یکروز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداون طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد.
درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد .
#خدا #حرکت #برکت
@zarboolmasall
《هنوز زرده را بالا نکشیده قدقد میکند》:
در گذشته مردی جوان با مادرش زندگی میکرد. جوان هرگز به فکر زندگی و آیندهاش نبود و همین امر مادر را نگران میکرد طوری که هرروز با دیدن پسرش به وی پند میداد و از او میخواست به دنبال کاری برود و درآمدی داشته باشد بلکه بتواند از این راه زندگیاش را بگذراند و همسری برگزیند، اما پسر به حرفهای مادرش اهمیت نمیداد.
مدتها گذشت تا اینکه سرانجام مرد جوان دل به دختر همسایه بست و از مادرش خواست به خواستگاری وی بروند.
مادرش به او گفت تو که هیچ شغل و درآمدی نداری چگونه میخواهی یک زندگی را بچرخانی؟ اما حرفهای مادر فایدهای نداشت و مرد جوان با اصرار مادرش را راضی کرد که به خواستگاری آن دختر بروند. وقتی پدر دختر فهمید که آن جوان که به خواستگاری دخترش آمده بی کار است و هیچ اندوختهای ندارد به او جواب منفی داد و آنها را از خانهاش بیرون کرد، اما باز هم در جوان هیچ دگرگونی ایجاد نشد.
تا اینکه روزی از روزها شخصی به مرد جوان خبر داد که عموی او سخت بیمار است و او باید به بالین وی برود، جوان به همراه مادرش به خانهی عموی پیرش رفتند. عموی مرد جوان سال ها پیش زن و فرزندش را از دست داده و اکنون تنها بود و وارثی نداشت. جوان که عمویش را در آن حال دید اندوهگین شد.
عمو وقتی جوان را دید لبخندی زد و به او گفت:«خودت میدانی که من وارثی ندارم و بعد از من هر آن چه که دارم به تو خواهد رسید.اکنون به سراغ صندوقچه ای که در گوشه ی اتاق است برو و هرآنچه درون آن است برای خودت بردار».
جوان که چنین شنید با شتاب به سمت صندوقچه رفت و پیش از آنکه در ان را بگشاید سروصدای حاضران او را نزد عمویش کشاند اما دیگر دیر شده بود زیرا وی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. چند روز بعد از مراسم خاکسپاری، جوان دوباره به سراغ صندوقچه رفت و وقتی در آن را گشود، داخل آن گوهرهای گرانقیمتی را دید پس بلافاصله آنها را نزد مادرش برد و رو به او کرد .
گفت:« دیگر روزهای سخت زندگی به پایان رسیده و تو باید به داشتن پسری چون من افتخار کنی».
مادر که چنین شنید گفت:« اما پسرم تو که برای به دست آوردن این مال و اموال زحمتی نکشیدهای تا من به تو افتخار کنم. اینها همه حاصل دسترنج عموی خدا بیامرزت است که پس از او به تو رسیده است».
جوان چهرهای در هم کشید و در گوشهای نشست، مادر که دانست پسرش از سخنان وی ناراحت شده نزد پسرش رفت و گفت:«اکنون بهتر است با این سرمایه کاری برای خودت دست و پا کنی و به سراغ دختر دلخواهت بروی و بی شک اگر چنین کنی پدر دختر نیز راضی خواهد شد و دخترش را به تو خواهد داد».
جوان که همراه مادرش در حیاط ایستاده بودند و سخن میگفتند خندهای بلند سر داد و گفت: «نه مادرجان، من دیگر این دختر را نمیخواهم زیرا این خانواده در حد و اندازهای نیست که ما با آنها پیوندی داشته باشیم، ما اکنون ثروت بسیاری داریم و باید با بزرگان نشست و برخاست کنیم».
اتفاقا" در این میان پدر دختر که در بالای بام خانه ایستاده بود سخنان پسر جوان را شنید و بسیار خشمگین شد و به همین سبب رو به همسرش که در کنارش ایستاده بود کرد و با صدای بلند گفت:
«یارو هنوز زرده را بالا نکشیده قدقد میکند، ببین اگر زرده را بالا بکشد چه خواهد کرد».
@zarboolmasall
هدایت شده از قاصدک
😍مگه نمیخواستی خادم موکب بشی؟؟؟
🥰مگه نمیخواستی به زائرای کربلا خدمت کنی؟؟؟
😊کاری نداره!!!
میخوایم کنار هم، هر روز
یه کار کوچیک انتخاب کنیم
و به عشق امام حسین
برای عاشقان امام حسین
انجامش بدیم
❤️هوادارحسین
📅هر روز
🖌یه کار
💚به عشق حسین
✅بیاید توی کانال بقیشو توضیح میدیم
به پویش هوادار حسین بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2147943007C03e1a192cf
✍گویند که ...
بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلايق ، جبرييل ملك مقرب نزدش آمد و گفت : چندي پيش شغل تو نجاري بوده است حالا كوزه بساز . !
او كوزه زيادي ساخت ، جبرييل گفت : خدا مي فرمايد : كوزه ها را بشكن ، او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمين زد و شكست . بعضيها را آهسته و بعضي را با اكراه شكست ، جبرييل ديد او ديگر نمي شكند .
گفت : چرا نمي شكني ؟ فرمود : دلم راضي نمي شود ، من زحمت كشيده ام اينها را ساخته ام .
جبرييل گفت : اي نوح مگر اين كوزه ها هيچ كدام جان دارند ، پدر و مادر دارند و . . . ؟ !
آب و گلش از خداست ، همين قدر تو زحمتش را كشيده اي و ساختي ، چطور راضي به شكستن آنها نمي شوي ، چگونه راضي شدي خلقي كه خالق آنها خدا بود ، و جان و پدر و مادر و . . . داشتند را نفرين كردي و همه را به هلاكت رساندي ؛ از اينجا او گريه بسيار كرد و لقبش نوح شد
📙جامع النورين ص 122
❁❥༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🖤ســـلام
🕊روزتـــون
🖤پر از خیر و برکت
🕊امروز پنجشنبه↶
✧ 18 مرداد 1403 ه.ش
❖ 3 صفر 1446 ه.ق
✧ 8 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🖤✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ المَلِک الحقّ المُبین نیست خدایی جز الله 》
@zarboolmasall
🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
چرا پدرم موقع عکس گرفتن زانوهایش را خم می کرد؟
دکتر محسن زندی
چند وقت پیش پدرم عکسهای قدیمی آلبومش را بیرون آورده بود و به من نشان میداد. عکسهایی از دوران نوجوانی و جوانی خودش در کنار پدرش.
چیزی گفت که هنوز هم نتوانستهام این حجم از ادب و توجه و احترام را درک کنم.
در تمام عکسها زانوهایش را شکسته بود تا هم قدِ پدرِ کوتاه قدش باشد. میگفت آنقدر حواسم به احترام و جایگاه پدرم بود که همیشه در کنارش طوری میایستادم تا بلندتر از او به نظر نرسم؛ و مهمتر آنکه او احساس نکند بلندتر از او هستم.
راستش هر چقدر سنم بالاتر میرود و بادِ چرخِ نخوت و تکبر و همهچیز دانیِ ایام جوانیام کمتر میشود، به اهمیت وجود بزرگسالان و حفظ جایگاهشان در هر خانوادهای بیشتر پی میبرم.
بزرگترها اساس و بنیان و محور هر خانوادهای هستند. وقتی میمیرند یا جایگاهشان را از دست میدهند، خیمه آن خانواده از هم میپاشد. چه بسیار خانوادههایی را دیدهایم که حتی با وجود فرهیختگی و صمیمیت اعضای آن، بعد از مرگ والدین از هم دور شدهاند. حتی اگر سالی یک بار هم دور هم جمع شوند، دیگر خانواده نیستند؛ بلکه ازدحامی از تنهایانند.
پدرم همیشه به مادربزرگ ساکت و نحیف و رنجورم اشاره میکرد و میگفت: همین یک مشت پوست و استخوان را میبینی که چگونه همه را دور خودش جمع کرده؟ اگر روزی نباشد دیگر این جمع پا نخواهد گرفت.
و دقیقاً همان شد که میگفت.
به جرات میگویم یکی از آیتمهای به شدت تاثیرگذار بر خانواده بودن یک خانواده و نه اینکه صرفاً ازدحامی از تنهایان باشند، میزان ادب و احترام و حفظ جایگاه بزرگترها در هر خانوادهای بود.
چقدر تفاوت بود بین آنها که بچههایشان را طوری تربیت کرده بودند که با هر رفت و آمد بزرگترها، حتی به دستشویی، به احترامشان تمام قد از جایشان بلند میشدند؛ با آنها که حتی یک حرف و کلام ساده و معمولی را با تندخویی و بیاعتنایی و بیتوجهی به بزرگترها میزدند.
نه اینکه بزرگترها همیشه درست میگویند، یا همیشه بیشتر و بهتر میفهمند، یا هیچگاه حرف زور و بیحساب نمیزنند، و گاهی ناخواسته و خواسته آسیب نمیرسانند.
ابداً منظورم این نیست. مقصودم حفظ جایگاه و شأن آنها، محبت، ادب، احسان، خشوع باطنی و ظاهری به آنها، حفظ بزرگیشان در هر خانه؛ و ازین مهمتر، القای این حسِ بزرگی و ادب و جایگاه به آنها، حتی در صورت مخالفت با نظرشان است.
این وضعیتی است که سودش به جیب همه میرود.
سالخوردهای که در برابر خود غبارِ غمناک مرگ را میبیند، دلخوشیای جز ثمرهها و محصولات باغش ندارد. چه مصیبت دردناکیست آنکه در برابرش هم باغی سوخته از گذشته میبیند و هم پایانِ آینده را.
پدرم که خودش یک کشاورز و باغدار حرفهای است همیشه درختها را کج و معوج و نادرست میکاشت. میپرسیدم چرا این کار را میکنی وقتی میدانی غلط است؟
میگفت: میدانم غلط است. اما پدرم اینگونه خوشش میآید. چرا باید برای ۴ کیلو میوه بیشتر، دلش را بشکنم و بعدش سالها حسرتش را بخورم؟
و البته پدرش هم همیشه از او راضی بود و از دیدنش لذت میبرد و دعایش میکرد. با اینکه ۲۰ سال از مرگش گذشته است هنوز هم پدرم با احترام و جلالت از او یاد میکند و اشک در چشمانش حلقه میزند.
به راستی این ادب چیست که مولانا میگوید:
از خدا جوییم توفیقِ ادب
بیادب، محروم گشت از لطفِ رب
بیادب، تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
از ادب پُر نور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک
دوست بسیار ثروتمندی دارم که از هر لحاظ انسان موفق و حسرتانگیزی است. یکبار خاطرهای تعریف میکرد که هروقت آن را تعریف میکنم گریهام میگیرد.
میگفت: مادری داشتم که سالها زمینگیر بود و لگن زیرش میگرفتیم برای دفع ادرار و مدفوع. مادرم که بسیار ماخوذ به حیا بود، از شدت خجالت، ادرار و مدفوعش را تا آنجا که ممکن بود نگه میداشت که نکند ما را به زحمت بیندازد. هر ساعت هم از خدا مرگش را میخواست تا از رنجِ این سرشکستگی و سربار بودن رها شود.
هر چقدر به او میگفتم که مادرجان این کار را نکن. ما وظیفهمان است حفظ و نگهداری از تو؛ به خرجش نمیرفت که نمیرفت.
یک روز بعد از دفع ادرارش در لگن، مشتم را پر از آن کردم و به صورتم مالیدم و التماس کردم که تا زنده است توفیق خدمتگزاری به خودش را از ما نگیرد. و این کار را به خاطر ما بکند. ماییم که محتاج اویم، و نه او محتاج ما.
با این کارم بهت زده شد و شروع به گریه کرد. از عمق جان دعایم کرد و همان دعا شد توشه دنیا و آخرت من.
آری. بزرگترها مثل هوایی هستند که نفس میکشیم. تا هست قدرش را نمیدانیم، اما وقتی نیست، احساس خفگی بیچارهمان میکند:
هر که جز ماهی زِ آبش سیر شد
هر که بی روزی است، روزش دیر شد
🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
@zarboolmasall