از گناه تنفر داشته باش
نه از گناهکار !
اگر روزی دشمن پیدا کردی، بدان که؛
در رسیدن به هدفت موفق بوده ایی،
اگر روزی تهدیدت نمودند،
بدان که در برابرت ناتوانند،
اگر روزی خیانت دیدی،بدان که؛
قیمتت بالاست،
اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن،
لیاقت می خواهد...!
‹🤍🌼›
#گاندی
@Harf_Akhaar
خوشبختی زمانیست که وجودت،
ارمغان آرامش برای دیگران باشد .
هر زمان احساس کردی دیگران،
در کنارت احساس آرامش دارند،
بدان که خوشبختی .
چون خودت آرامی که میتوانی،
دیگران را آرام کنی .
@zarboolmasall
جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟ گفتم: البته این حرفها چیه سید؟! و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد
کار همیشه اش بود؛هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند، بر می داشت، اما نمی خورد؛می گفت:می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم
به ما توصیه می کرد که این خیلی موثر است که آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند؛شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت می خواند!
دوست شهید سید مرتضی آوینی
#عاشقانه_شهدایی😍
@zarboolmasall
📖#حکایت_زیبا
گفت : زندگی مثه نخ کردنِ سوزنه!
یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟
گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...
@zarboolmasall
🔺 آلـوده هـا، لـبِ حـوض مـینـشـیـنـنـد❗️
◽️مرحوم استاد علی صفایی حائری، پايان ماه و اول ماه بعد خود را به مشهد مىرساندند و مىفرمودند:
◽️اگر جسمِ آدمی با دو روز حمام نرفتن بو مىگيرد، روح با يك نيتِ بد، سياه و كِدر مىشود.
◽️به همين خاطر به امام رضا-سلام الله علیه- پناه مىبردند. ایشان میفرمودند:
در زيارت يكشنبه حضرت زهرا- سلام الله علیها- آمده است: «اِنّا قد طًهُرنا بولايتهم»؛ ما با ولايت آنان تطهير مىشويم
◽️و زيارت امام رضا-ع- مثل حمام است. و با اين نياز، به درگاه امام مىشتافتند.
◽️روزى يكى از مريدانِ مشهدىشان به ایشان گفته بود: بياييد منزل ما، خدمتتان باشیم! ايشان از آدرس خانه آن جوان پرسيده، دیده بودند از حرم دور است،
◽️فرموده بودند: نه! دور است. من جايى دور و بَرِ حرم مىخواهم! گفته بود:چرا اين قدر نزديك؟ فرموده بودند:
آخر آلودهها، لبِ حوض مىنشينند!
◽️ایشان آن قدر يقين به رأفت و دستِ گشايشگرِ آقا داشتند كه وقتى گدايى در نزديكىِ حرم امام رضا(ع) از او چيزى خواست- با آن همه دست و دلبازیش که معروف بود- محل نگذاشتند و اعتنايى نکردند.
◽️وقتى اصرار فقير را ديدند فرمودند:
خیلی بىسليقهاى! آدم در كنار دريا، از يك پيتِ حلبى، آب نمىخواهد!
____
#حکایت
@zarboolmasall
سرشاخه نشسته وبیخش رامی بری💚
یکی بود یکی نبود . دزدی بود که به باغ میوه ای رفته و مشغول دزدی بود . باغ خلوت بود و با خیال راحت از درختی بالا رفت و مشغول چیدن میوه ها شد . صاحب باغ از راه رسید و فریاد زد : آهای نامرد . بالای درخت چه می کنی؟ دزد که نمی دانست او صاحب باغ است گفت: نامرد خودتی، می بینی که مشغول کار در باغ خود هستم! صاحب باغ گفت: «حالا دیگر این جا باغ خودت هم شد؟ الان به حسابت می رسم».
دزد برای این که خودش را از تک و تا نیندازد چاقویی از جیب درآورد و مشغول بریدن شاخه ای شد که روی آن نشسته بود . و به صاحب باغ گفت: «عمو برو پی کارت می بینی که شاخه های اضافی را می برم» صاحب باغ خنده اش گرفت و گفت: «خجالت بکش . دروغ نگو . من صاحب باغم» دزد بیچاره بدجوری توی تله افتاده بود .
دوباره صاحب باغ گفت: بیا پایین . عقل هم خوب چیزی هست تو داری همان شاخه ای را می بری که رویش نشسته ای . از آن بالا روی زمین می افتی . دزد بیچاره فهمید که خراب کاری کرده خجالت کشید و از درخت پایین آمد و صاحب باغ هم دیگر چیزی به او نگفت او هم سرش را پایین انداخت و رفت .
از آن به بعد هر وقت کسی به کاری دست بزند که نتیجه اش جز ضرر رساندن به خودش نداشته باشد می گویند: «سر شاخه نشسته و بیخش را می بری»
#شاخه
@zarboolmasall
📚حکایت طبیب و قصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشهای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد.
شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصابباشی آمد.
طبیب گفت تو چه کردی.
شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت.
طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان...
@zarboolmasall
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
سنائی
صبحتون پر از مهرو نیکبختی🌻❤️☀️
شما لایق عشق و شادی هستید🌸
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📔حکایت از ملانصرالدین 💌
@zarboolmasall
واعظی منبری رفت ،
و سخنرانی جالبی ارائه داد!
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر ...!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانهی کدخدا رفت و از کیسههای برنج سراغ گرفت:
کدخدا گفت:
راستش برنجی در کار نیست...!
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید...!
#علی_اکبر_دهخدا
📒#امثال_و_حکم
@zarboolmasall
عشق ادم و حوا
حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»
خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم»
آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»
فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»
عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم
#الهي_قمشه_اي
@zarboolmasall
📚#داستان_کوتاه
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را میبینے...؟
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!
✓
@zarboolmasall