🌼سخن گفتن به زبان شيطان
🌼جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ ۵۰۰۰. همهش همین؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
🌼زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
🌼پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
🌼این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
@zarboolmasall
#داستان شب
قضاوت
”مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشستند.
به محض شروع حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و فریاد زد: «پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.»
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
در ردیف مقابل آنها، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره با هیجان فریاد زد: «پدر نگاه کن دریاچه، پرندهها و ابرها با قطار حرکت میکنن.»
زوج جوان پسر را گاهی با دلسوزی و گاهی با تمسخر نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: «پدر قطرههای باران را نگاه کن همهجا هستن.»
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: «چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟»
مرد مسن گفت: «ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.»“
‹🤍🌼›
@zarboolmasall
پیرمردی موبایلشو برد تعمیر کنه،
بعداز مدتی تعمیرکارگفت:
موبایلت سالمه پدرجان،چیزیش نیست.
پیرمرد با صدای غمگین گفت:
پس چرا بچه هام زنگ نمیزنن .🌱
@zarboolmasall
#داستانک
‹‹ لبخندخدا ››
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختربچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند میزد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه میایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!
یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!“
‹🤍🌼›
دلم میخواست های من زیادند !
بلندند ... طولانیند ؛
اما مهم ترین دلم میخواست ها اینست
که انسان باشم ...
انسان بمانم !
انسان محشور شوم چقدر وقت کم است ،
تا وقت دارم باید مهرورزی کنم ...
به همین چند نفر که از تمام مردم دنیا با
من نفس میکشند !
باید مهر بورزم به همین جغرافیایی که
سهم من است از جهان ...
وقت کم است باید خوب باشم
مهربان باشم ؛
و دوست بدارم همه زیبایی ها را ...
میگویند انسان های خوب به بهشت
میروند ،
اما من میگویم انسان های خوب هر کجا
باشند آنجا بهشت است ...!
‹‹🌱››
@zarboolmasall
وقتی جسارتِ ماندن را در خودتان نمی بینید ؛
از همان اولش نیایید !
آدم ها مغازه نیستند که کمی بمانید و خوشتان نیامد ، بروید و دورهایتان را بزنید !
آدم ها ، ساده اند ...
عادت می کنند ...
وابسته می شوند ...
می روید و ...
دنیایِ سادگیِشان ترک بر می دارد ...
همین شمایید که آدم ها را از مهربانی و ساده بودنشان پشیمان می کنید ،
همین شما بانیِ یک مشت شارلاتان و دروغ گو ، زیرِ پوست جامعه ی بی پناهمان هستید !
شما آدم های شهر را ترسانده اید ...
و گرنه همه ساده و یکرنگ می ماندند ...
وگرنه همه وفادار بودند ...
وگرنه ...
دنیایمان قشنگ تر بود !
‹🤍🌼›
@zarboolmasall
میگویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: «برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیدهام.»
همسرش میگوید: " آرد گندم نداریم. ملا میگوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش میگوید:«شیر هم نداریم.» ملا جواب میدهد:«به جایش آب بریز.» همسر ملا میگوید:«شکر هم نداریم.» ملا پاسخ میدهد: «شکر نمیخواهد.»
همسر ملا دست به کار میشود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم میکشد و میگوید:«چه ذائقهی بدی دارند این ثروتمندها.»
حالا ببینید حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به #موفقیت چیست!
کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و انتظار داریم نتایجی را بگیریم که دوست داریم
@zarboolmasall
حکایتی از نیمایوشیج
مرد ساده لوح زیر سایه ی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان ده پرواز می کند با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند.
راه دشمن همه نشناخته ایم
تیشه بر راه خود انداخته ایم
گرچه سعی و استقامت شرط می باشد به کار
بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار
@zarboolmasall
محتاط باشیم در
"سرزنش" و "قضاوت کردن دیگران"
وقتی نه از "دیروز کسی" خبر داریم
و نه از "فردای خودمان"🌱
خوبه یاد بگیریم که:
دخالت در زندگی دیگران"کنجکاوی"نیست "فضولیه"🌱
تندگویی و قضاوت
در مورد دیگران"انتقاد"نیست ،"توهینه"🌱
هرکار یا حرفی که در آخرش بگی "شوخی کردم" شوخی نیست جانم؛
حمله به شخصیت اون فردِ 🌱
بازی با احساسات مردم و
سرکارشون گذاشتن"زرنگی"نیست
اسمش "بی وجدانیه"🌱
خراب کردن یه نفر توی جمع "جوک"نیست
اسمش "کمبوده"🌱
مواظب گفتار خود باشیم دلی که بشکنه
دوباره نمیتونی به دستش بیاری🌱
@zarboolmasall
معنی ضرب المثل برد کشتی آنجا که خواهد خدای
برد کشتی آنجا که خواهد خدای
وگر جامه بر تن درد ناخدای
این بیت به زیبایی مفهوم توکل و تسلیم در برابر اراده خداوند را بیان میکند. میگوید که سرنوشت و مسیر زندگی ما در دست خداست و هر اتفاقی که بیفتد، خواست و اراده اوست.
کشتی: نمادی از زندگی انسان است که در دریای پر تلاطم دنیا در حرکت است.
ناخدا: نمادی از انسان است که سعی میکند مسیر زندگی خود را کنترل کند و به اهدافش برسد.
جامه بر تن دریدن: نمادی از ناراحتی، عصبانیت و ناامیدی انسان در مواجهه با مشکلات و ناکامیهاست.
این بیت به ما یادآوری میکند که هر چقدر هم که تلاش کنیم و برنامهریزی کنیم، در نهایت این خداست که تصمیم میگیرد چه اتفاقی برای ما بیفتد. پس بهتر است به جای نگرانی و اضطراب، به او توکل کنیم و تسلیم ارادهاش باشیم؛ چرا که او همیشه خیر و صلاح ما را می خواهد.
همچنین این بیت به صورت دیگری نیز گفته می شود:
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
وگر ناخدا جامه بر تن درد
@zarboolmasall
داستان ضرب المثل هم خدا را می خواهد هم خرما را
در عصر جاهلیت که مردم بت پرست بودند، مرد عربی بود که نخلستان بزرگی از خرما داشت؛ مقداری از بهترین خرماهای خود را به شکل بتی درآورده بود آن وقت خود و خانواده اش به آن بت خرمایی تعظیم می کردند و آن را می پرستیدند.
سال های سال این مرد و خانواده اش به همین منوال زندگی کردند. تا اینکه یکسال خشکسالی آمد و موادغذایی کم شد. به طوری که بعد از مدتی در هیچ خانه ای غذایی برای خوردن پیدا نمی شد. نخلستان ها خشک شدند و مردم به سختی زندگی می کردند، ولی مرد بت پرست با اینکه شرایط سختی را پشت سر می گذاشت حاضر نبود به بت از خرما ساخته شده ی خود دست بزند و مانند قبل به آن احترام می گذاشت.
بعد از مدتی یک روز که گرسنگی به پسر کوچک خانواده فشار آورد پسرک با اینکه می دانست بت خرمایی چقدر برای پدرش مهم است ولی یک خرما برداشت و خورد. روز بعد هم همینطور تا اینکه مرد متوجه شد از پای بت همینطور خرما کم می شود و تصمیم گرفت، بیشتر مراقب باشد تا دزد را بگیرد.
مرد بت پرست یک شب تا صبح کنار بت بیدار ماند و به عبادت پرداخت. صبح ساعتی استراحت کرد و تا بیدار شد دید خرمایی از بت کم شده. فردای آن شب با دقت بیشتری مراقب بت بود ولی تا صبح خبری نشد، تا اینکه صبح خوابش برد و بیدار شد و دید باز هم خرمایی از بت کم شده، بنابراین تصمیم گرفت فرداشب را هم بیدار باشد و صبح خودش را به خواب بزند تا ببیند صبح ها چه کسی می آید و خرما را برمی دارد.
شب سوم را هم بیدار ماند و صبح خودش را به خواب زد دید پسر کوچک خودش آمد، خرمایی از پای بت برداشت و پاورچین پاورچین قصد فرار کردن داشت که مرد از خواب بیدار شد و از پشت بغلش کرد. گفت: چه کار می کنی؟ پسربچه گفت: پدر این خرماها خیلی خوشمزه هستند. چیز دیگری هم برای خوردن نداریم. یک دانه از این خرما بخور خودتان می فهمید و خرما را در دهان پدرش گذاشت. مرد بت پرست که دید فرزندش از شدت گرسنگی خرماها را برمی داشته از طرفی خودش هم مدت ها بود یک چنین خوراکی خوشمزه و شیرینی نخورده بود رو به پسرش کرد و لبخندی زد و گفت: ولی تو نباید از خرمای بت می خوردی؟ پسرش گفت: پدر شما هم از خرمای بت خوردید.
پدر گفت: بله من هم خوردم. ولی ما نباید خدای خودمان را بخوریم. پسرک گفت: پدر شما هم خدا را می خواهید هم خرما را. تازه ما می توانیم این خرماها را بخوریم تا از گرسنگی نمیریم و هروقت این خشکسالی تمام شد و دوباره نخلستان ها پر از خرما شد یک خدای تازه بسازیم. مرد ناگهان از جا بلند شد و گفت: بهترین کار این است که این بت خرمایی را در این شرایط بخوریم. اینجاست که می گویند: هم خرما را خواست هم خدا را!
@zarboolmasall