داستان کوتاه📚🤍
شخصی تعریف میکرد : توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به ""باقالی پلو و ماهیچه""
""بعد از 18 سال دارم بابا میشم""
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم
مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.
ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭم ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ .
ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﻭ
ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺁﻭﺭﺩ
ﺭﺩ ﻧﮑﻨﯿﻦ ،
ﺷﺎﯾﺪ
ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ
ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﺶ ﺩﺍﺭﻩ
ﻭ ﺍﮔﻪ ﻧﺨﻮﺭﯾﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ ....
ﺣﻮﺍﺳﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ
عجب دنیاییست!
در کله پزی ها هم زبان از مغز گرانتر است!
درست مثل جامعه که چرب زبانها از عاقلان ارزشمندترند!
@zarboolmasall
حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند🤍🕊
◇• روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.
چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.◇•
#رحمت
@zarboolmasall
برای شیطان پاپوش می دوزد یعنی چه؟🤍🕊
۱- یعنی انقدر مکار و حیله گر است که حتی می تواند شیطان را هم فریب دهد!
۲- پاپوش دوختن برای کسی کنایه از فریب دادن و گناهکار جلوه دادن اوست. در اصل کسی که انسان را فریب می دهد و کاری می کند که به دام بیفتد، شیطان است. حالا اگر کسی در این کار زشت و شیطانی ماهر باشد، می گویند فلانی حتی برای شیطان هم پاپوش می دوزد چه برسد به ما!
۳- ضرب المثل ها و اصطلاحات دیگری نیز هم معنای این ضرب المثل اند مانند:
فلانی شیطان را هم توی جیبش می گذارد.
شیطان پیش او لنگ می اندازد.
۴- یعنی خود شیطان هم از دست حیله ها و فریب های او در امان نیست.
۵- در مکّاری و حیله گری است همتا ندارد و از شیطان که نماد حیله گری است جلو زده است؛ نهایت فریبکاری. پاپوش دوختن برای کسی یک عمل شیطانی محسوب می شود. چون یعنی کسی که بی گناه است را گناهکار جلوه بدهی و چیزهایی را به او نسبت بدهی (تهمت) که کاملا دروغ است.
@zarboolmasall
اخلاق نیکو❄️💭
•• پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله هنگامى كه سعد بن معاذ از دنيا رفت به گونه اى شايسته و فوق العاده از وى تجليل كردند، با پاى برهنه او را تشييع نمودند، بر پيكر او نماز خواندند و پس از به خاكسپارى دست بر روى قبر او نهادند و دعا كردند.
مادر سعد كه اين صحنه ها را ديد گفت: «هنيئاً لك الجنة» پسرم! بهشت گوارايت باد!
پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: از كجا مى دانى كه او الآن در بهشت است كه اين گونه داورى مى كنى؟!
گفت: يا رسول اللّه آيا با اينهمه احترام و تجليل او بهشتى نيست؟
فرمود: چرا ولى با تأخير، چون در محیط خانواده با اعضاى خانواده بداخلاقی میكرد••
ميزان الحكمة، ج ۳، ص
#اخلاق_نیکو
@zarboolmasall
تجارت بوق حمام💙🦋
گفت: یک شبه ثروتمند خواهم شد.
پدر گفت: چه تجارت کردی؟
پسر گفت: 5 کیسه بوق حمام خریدم.
پدر فریادی زد و شکه شد. همه به سمتش دویدند و مادر پسر به پدر آب قند خورانید.
پدر که به هوش آمد با صدای نالان گفت: آخر ای پسر نادان مگر شهر ما چند حمام دارد؟
پسر گفت: یک حمام
پدر گفت: تا کی میخواهی صبر کنی آن بوق خراب شود؟
از آن زمان به بعد در مورد کسی که در تجارتی ضرر می کند می گویند: طرف تجارت بوق حمام کرده است.
#حمام
@zarboolmasall
چوپانی ماری را ازمیان بوته های
آتش گرفته نجات داد
ودرخورجین گذاشته وبه راه افتاد.
چندقدمی که گذشت مار از
خورجین بیرون آمدوگفت:
به گردنت بزنم یابه لبت؟
چوپان گفت:آیاسزای خوبی این است؟
مار گفت:سزای خوبی بدی است...!!!
وقرارشدتاازکسی سوال کنند،
به روباهی رسیدندوازاوپرسیدندچاره ی کار را.
روباه گفت:من تاصورت واقعه
رانبینم نمی توانم حکم کنم.
برگشته ومار را درون بوته های آتش
انداختند، ماربه استمداد برآمد و روباه گفت:
بمان تارسم خوبی ازجهان بر افکنده نشود.
نه باید مثل چوپان خوب خوب بود.
نه مثل مار بد بود
بایدمثل روباه بود و دانست
چه کسی ارزش خوبی کردن دارد!
#خوبی
@zarboolmasall
🔹سه نکته مهم که اگر رعایت کنید؛
زندگی آرامی خواهید داشت :
🔻 وقتی خوشحال هستید قول ندهید
🔻 وقتی عصبانی هستید جواب ندهید
🔻 وقتی ناراحت هستید تصمیم نگیرید.
#روانشناسی
@zarboolmasall
دیدگاه متفاوت💙🦋
راننده تاكسي گفت:
«ميدوني بهترين شغل دنيا چيه؟»
گفتم: «چيه؟»
گفت: «راننده تاكسي.»
خنديدم.
راننده گفت:
«جون تو...
هر وقت بخواي مياي سركار،
هر وقت نخواي نمياي،
هر مسيري خودت بخواي ميري،
هر وقت دلت خواست
يه گوشه ميزني بغل استراحت ميكني،
هي آدم جديد ميبيني،
آدمهاي مختلف،
حرفهاي مختلف،
داستانهاي مختلف...
موقع كار ميتوني راديو گوش بدي،
ميتوني گوش ندي،
ميتوني روز بخوابي شب بري سر كار،
هر كيو دوست داري ميتوني سوار كني،
هر كيو دوست نداري سوار نميكني،
آزادي، راحتي.»
ديدم راست مي گه ...
گفتم: «خوش به حالتون.»
راننده گفت:
«حالا اگه گفتي بدترين شغل دنيا چيه؟»
گفتم: «چي؟»
راننده گفت: «راننده تاكسي.»
بعد دوباره گفت:
.. هر روز بايد بري سر كار،
دو روز كار نكني
ديگه هيچي تو دست و بالت نيست،
از صبح هي كلاچ، هي ترمز،
پادرد،
زانودرد،
كمردرد،
با اين لوازم يدكي گرون،
يه تصادفم بكني كه ديگه واويلا ميشه،
هر مسيري مسافر بگه
بايد همون رو بري،
هرچي آدم عجيب و غريب هست
سوار ماشينت ميشه،
همه هم ازت طلبكارن،
حرف بزني يه جور،
حرف نزني يه جور،
راديو روشن كني يه جور،
راديو روشن نكني يه جور،
دعوا سر كرايه،
دعوا سر مسير،
دعوا سر پول خرد،
تابستونها از گرما ميپزي،
زمستونها از سرما كبود ميشي.
هرچي ميدويي آخرش هم لنگي.»
به راننده نگاه كردم.
راننده خنديد و گفت:
«زندگي همه چيش همينجوره.
هم ميشه بهش خوب نگاه كرد،
هم ميشه بد نگاه كرد»
#خوب_نگاه_کردن
@zarboolmasall
مغز خر خورده است💙🦋
در قدیم یکی از اعتقادات زنان این بود که اگر به شوهر مغز خر بخورانند وی مطیع و زیردست زن میشود. رمالی این دستور را به زنی میدهد.
زن کله خری را به دست آورده و موهایش را کز داده و آماده پختن میکند تا به جای کله گوساله به شوهرش بدهد.
زن کله را کنار حوض پاکیزه کرده و در قاب چینی کنار حوض میگذارد که در این بین شوهرش از راه رسیده و از کله میپرسد؟
زن جواب داد از منقار کلاغ افتاده است. شوهر قانع شده و به اتاق رفت.
زن همسایه ای که در آن خانه بود و با زنک جیک و بوکشان یکی بود خود را به زن رساند و گفت:
زحمت به خود نده چون کسی که نگوید کلاغ چهار سیری چطور کله ی چهار منی را به منقار کشیده مغز خر نخورده الاغ است...
#مغز_خر
@zarboolmasall
فقر فرهنگی💙🦋
•• وقتی به دستفروشی فقیری میرسیم که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد با کلی چانه زدن او را شکست میدهیم و اجناسش را به قیمت ناچیز می خریم!
بعد به کافی شاپ لوکس شخص ثروتمندی میرویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت نوش جان میکنیم و انعامی اضافه نیز روی میز میگذاریم و شادمانیم!!!
شادمانیم که فقیران را فقیر تر میکنیم؛
شادمانیم که ثروت مندان را ثروتنمند تر میکنیم
فقر فرهنگی را میشود در رفتارهای این چنینی جستجو کرد!••
#فقر_فرهنگی
@zarboolmasall
در حکایات آمده است که ...
الاغی بود که فکر میکرد بسیار میفهمد و داناست. از هرچیزی انتقاد میکرد و درباره هر موضوعی اظهار نظر.
روزی در باغی مشغول قدمزدن بود که چشمش به بوته خربزهای افتاد. الاغ از بوته خربزه خوشش آمد که روی زمین پهن بود اما میوه به آن بزرگی داده بود. بوتهای که شاخه محکمی نداشت اما میوه بزرگی را به بار آورده بود.
چندی بعد چشمش افتاد به درخت گردو. زیر سایه آن درخت استراحت کرد و در مقابل حرفهای فخرفروشانه درخت گردو و تعریف از قد و بالا و سایهاش گفت: تو باید از این به قول خودت قد و بالا خجالت بکشی که چنین میوه کوچکی را به بار میآوری. برو از بوته خربزه یاد بگیر. با اینکه شاخ و برگ تو را ندارد میوه به آن بزرگی دارد. اما تو چه با وجود این هزار شاخه و برگ، میوهای به کوچکی گردو داری و چون خجالت میکشی از میوهات بگویی، آن وقت سایهات را به رخ دیگران میکشی.
درخت گردو از این حرفها دلخور شد. خواست که درس خوبی به الاغ بدهد.
صبر کرد تا الاغ بار دیگر زیر سایهاش استراحت کند. وقتی دید که او به خواب عمیقی رفته تکانی به خود داد و گردوهایش بر سر و صورت الاغ فرو افتاد.
الاغ از خواب بلند شد، در حالی که از درد به خود میپیچید و متعجب بود از آنچه بر سرش افتاد.
درخت گردو به خنده افتاد و گفت: این که چیزی نبود تنها یکی از میوههای کوچک من بود که بر سرت افتاد. انگار سرت خیلی درد گرفت؟!
بعد رو به الاغ کرد و گفت: اگر قرار بود که تمامی افکار بچگانه تو درست از آب در بیاید، الان باید جا به جا می مردی. اگر قرار بود که میوه من به اندازه یک خربزه باشد، سر کسی که زیر سایه من خوابیده چه میآمد؟
الاغ که پی به منظور گردو برده بود، گفت: راست میگویی همان بهتر که میوه تو کوچک باشد.
از آن به بعد، هر وقت بخواهند از نامناسببودن مقایسهای حرف بزنند، میگویند: «درخت گردكان با این بزرگی، درخت خربزه اللهاكبر.»
#خربزه
@zarboolmasall