خورشید به لب دیواررسیده انگار روی شانه دیوار تکیه زده
هنگامه غروب است...
زینب
خط افق خورشید را دنبال میکند
سرخ است!
چشم برهم میگذارد...
صدا می آید
صدای مادرم...
گریه های آن نیمه شب ...
صدامی آید
صدای پدرم
ناله های هرشبش
چه سخت گذشت هنوزم صدایش راچاه به خاطر دارد
صدای برادرم حسن می آید
صدای نامردمان بدعهد..
وای از پاره های جگرش...
صدای رجزخوانی عباس به گوش می رسد
صدای هلهله شمشیرهاست
دوباره ....
آهنگ گریه علی اصغر است که گهواره رابه رقص درآورده ورباب راچون شعله آتشی درحال سوختن...
صدای العطش کودکان کاروان است...
صدای علی اکبراست که هماورد میطلبد
چه کسی حریف علیِ محمد رو میشود؟
این،
صدای فرزندان من است ومن آرام مینشینم و آهنگِ سکوت ،از آنِ من است
تا مبادا برادرم...
من به فدای تو یاحسین...
دوباره صدا...
این صدای برادرمن است...
می روم واو مرا به خدا میسپارد ومن او را به خدا...
از همین جاصدای ناله خنجر بر گلوی پسر حیدر می آید...
صدای اسب سواران وشیهه اسب ها می آید...
صدای ناله فرزندان حسین است
صدای سیلی وصورت است
صدای فریادهای مبهم
آهِ درد از کشیدن گوشواره
آهنگِ اسارت است...
صدای هلهله از فراز دیوارهاست
صدای علی را میشنوم
او زین العابدین من است...
صدای من است
نه این صدای پدرمن است
صدای علی است که از حنجره من بر دلهای سنگ اينان می نشیند...
صدای گریه می آید
صدای شیون سنگها!
چیزی چون بریدن خنجر برحنجره ناکسی...
خدا صدایت راخاموش کرد یزید...
صدایی می آید ...
تصویری مبهم از دور نزدیک میشود...
یاجدّاه...
آه این سیمای مادر من است ...
پدرم ،برادرم حسن ...
خداوندا ...حسینم باآنهاست
عباس آمدی برادرم...
پسرانم....
علی اصغر دردانه برادرم...
همه هستند
دوباره همه دورهم جمع شدیم ...
چقدر دلم برای آغوشت تنگ شده بود مادر...
چه سخت بود ...بی توبودن...
من چگونه تو شدم؟
سخت بود ولی ماندم
آن شب که رفتی
من ماندم واشک از چشمان پدر وبرادران پاک کردم
من گریه های پدر رادر فراقت دیدم
آن دوروزخودم زخم شکافته پدر را مرهم میگذاشتم...
نمیدانی چه گذشت
جگرحسن پاره پاره شد و من بااوخون جگرشدم...
آه مادر...
وای از عاشورا....
وای از اسارت...
وای از تنهایی...
ولی زیبا بود مادر
گمانم خدا
زیباترین روز دنیا را درآن عصر عاشورا کشید...
مارایت الا جمیلا...
من همه را دیدم...
آه مادر بگذار هیچ نگویم...
فقط بنشین بگذار تا من ببینمت...
چقدر دلم برایتان تنگ شده بود...
زینب سرش را به دیوار تکیه می دهد
هنگامه غروب است...
#مثبتانه
مهتاب آمد!
همه جا را ظلمت فرا گرفت.
تاریک بود و تاریک!
سکوتش وهم با خود به همراه داشت!
ثانیه های درگذر، مثل برق و باد گذشتن؛
تا که ماه به خورشید رسید.
یکهو آسمان روشن شد!
همه جا شد غرق نور!
دگر هر جا چَشم کار می کرد جز سفیدی آسمان چیزی نبود!
پس به سیاهی ها دل نبند؛
قلبت را به دست مهتاب بسپار؛
تا به خورشید برساند تورا!
#شب_بخیر