اول صبح رو با گلام شروع کردم🌺😍
حس وحال خوبیه که به دیگران محبت می کنی
حالا انسان و گل بودنش فرقی نداره👨👩👧👦🪴🐤
به نظر من ما در مقابل همه کسایی که بهمون امید دارن مسئولیم
چه گلهای باغچه
چه گنجشگ هایی که هر روز میان سهم نون خشکاشون رو از گوشه حیاط جمع میکنن🕊
چه عزیزانمون که اطرافمونن
اینکه میدونی کسایی هستن که بهت تکیه کردن و تو شدی تکیه گاهشون لذت بخشه
"از دور و بریامون غافل نشیم"
خیاط خونه زر دوز
130.1K
پشتیبانی من👇
معرفی الگو ها 📑🗞
طرز استفاده کردن از الگو ها📌🔖📄
تشخیص سایز🧮📏🧾
برش لباس با الگو و نحوه زاپاس گذاری✂️
شخصی سازی الگو ها📝
جدول اندازه گیری📋
آموزش برش دار کردن الگو ها📏✂️📐
هدایت شده از آرمان
اون مقنعه زیاد سنگین نبود
ولی برای کیمیا سنگین تموم شد...
هوا رو به تاریکی می رود
بچه ها هرکدام دوان دوان متفرق میشوند...
عمه این کودکان ،کجا می روند؟
-:به خانه هایشان می روند جان عمه
-:خانه؟
عمه چرا ما به خانه مان نمی رویم
ماخانه نداریم؟
-:عمه جان ،خانه ما در مدینه است یادت نیست؟..
-:چرا چرا عمه بابایم کجاست؟
چرا نمی آید
هوا رو به تاریکی است
-:می آید می آید عمه جان
به سفر رفته
رقیه،فاطمه کوچک حسین -علیه السلام-اندوهگین به کنج دیوار می خزد ...
خواب اورا درآغوش می کشد...
نیمه شب است
تنها صدای جیرجیرکی از میان خرابه به گوش می رسد
نور بی رمق مهتاب، در سایه روشن خرابه جان گرفته...
ناگاه رقیه ،از خواب بر می خیزد وفریاد می زند...باباااااا کجایی؟
بابایم کجاست
پدرم کجاست؟
اوهمین جا بود...
زینب-سلام الله-رقیه را در آغوش میگیرد
-:آرام بگیر فرزندم
بخواب
آرام باش...
خبر به گوش آن لعینِ دوراز انسانیت می رسد..
می خندد ...
-: پدرش را می خواهد؟
اینجاست
پدرش را نزد فرزندش ببرید...
رقیه گریه میکند
طبق بزرگی -که با پارچه ای رویش راپوشانده-
درمقابلش قرار میگیرد...
کنار بزن ببین...
آه پدر تو اینجایی؟
سر پدر را درآغوش می گیرد
چه کسی تو را خونی و خاکی کرده
بابا جان،چرا این گونه ای؟
باآستینش خاک از سر و روی پدر میگیرد
وبا آستین دیگرش ..اشک از چشم
بابا دیدی با ما چه کردند
دیدی چقدر دخترت را زدند
دیدی گوشواره وگوش را باهم بردند
صحرا چه خارهای گزنده ای داشت
زبان مردم اینجا هم شبیه آن خارهاست
بابا مگر من چه کرده بودم
من که دختر خوبی بودم
حجاب داشتم
حتی به حرف عمه هم گوش دادم
عمه هم دختر خوبی بود
چرا ما را زدند؟
می گفت و گریه می کرد وبا او خرابه می نالید...
گفت و گفت
آرام گرفت
همه ساکت شدند تا رقیه بخوابد...
عمه رقیه را درآغوش گرفت...
رقیه درآغوش مرگ بود...
نه!
او درآغوش پدر است...
عاشورا تمام نشدنی است
این خرابه هم کربلاست...
حال رقیه خوب است
همه گریستند
خرابه بوی خاک باران خورده میداد!
#مثبتانه