4_5908935823092353644.mp3
3.44M
مرثیه #حضرت_معصومه سلام الله علیها
@zeinabion98
۲۴ آبان ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حرم خواهر سلطان ایران دعاگویتان هستیم.
#حضرت_معصومه 🥀
۲۴ آبان ۱۴۰۰
#فرنگیس
قسمت شصت و هفتم
اسفند ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم میگذشت. خانه پدرم مراسم فاتحه خوانی بود. چند نفر از فامیل، خانه پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحهخوانی. در مورد برادرم حرف میزدند. استکانها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم.
همان جا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه می آمد اینجا و توی آب بازی می کرد. کنار چشمه، سبزه های ریز و کوچک در آمده بودند. آن طرفتر، چند تا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزه ها و گلهای کنار چشمه، می شد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیده ایم، این همه شهید دادهایم، دیگر چه عیدی؟
استکانها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه می آمد بیرون. پرسیدم:《 باوگه، کجا میروی؟》
سرش را تکان داد و گفت:《 گوسفند ها را میبرم بچرند. حواست به میهمانها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.》 گفتم:《 تو نرو. گوسفندها را بده من ببرم بچرانم.》
سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت:《نه. میخواهم خودم بروم. می خواهم هوایی عوض کنم.》
می دانستم می خواهد برود و گوشهای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا می چرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین می زد تا گوسفند ها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود.
پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نانها را از روی ساج بر میداشتم. رحمان با بچه ها توی ده بازی می کرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچه اتاق، نگاهش میکردم. مادرم گفت:《 برو به بچت برس، خودم نانها را برمی دارم.》
خندیدم و گفتم:《 نه، کمکت میکنم.》
یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکاند و آبی به صورتش زد. کنار نانها زانو زد و دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید:《 سیما کجاست؟》
بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید:《 چی شده؟》
مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت:《 بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.》
سیما اخم کرد و گفت:《 داشتم بازی میکردم.》
دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت:《 من رفتم!》
می پرید و میرفت. دمپاییهایش این طرف و آن طرف می رفت و صدا میداد.
سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم:《 نزدیک عید است. کاش این زیلو را میشستیم.》
مادرم اخم کرد و گفت:《 خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی میخواهی دوده عید بگیرم؟》
گفتم:《 نگفتم دوده عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.》
دیگر چیزی نگفتم. خاکها را با خاکانداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه می شدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرفها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ می آمد. هزار تا فکر افتاد تو سرم.
مردم از خانه ها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه میدویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم می پرسیدند:《چه کسی؟》 و می دویدند. کفشهایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یک نفس دویدم.
وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش می زد.
#ادامه_دارد
@zeinabion98
۲۴ آبان ۱۴۰۰
۲۴ آبان ۱۴۰۰
۲۵ آبان ۱۴۰۰
❤﷽❤
#قرار_روزانه
💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌸🌸🌸🌸🌸
@zeinabion98☘
۲۵ آبان ۱۴۰۰
#ویژه_مناسبتی
وفات شهادت گونه بانوی کرامت، دختر خاندان امامت را به همه مجاوران و محبان فاطمه ی ثانی تسلیت میگوییم.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
ان شاءالله که زیارت این بارگاه پر مهر و آسمانی امروز نصیب همه همسایگان بانو بشه تا نائب الزیاره دلسوختگان دور از حرم هم باشند.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#حضرت_معصومه
@zeinabion98
۲۵ آبان ۱۴۰۰
#معرفی_کتاب
#روز_کتاب
#٢۴_آبان
ورق زدن کتاب مثل قدم زدن در باغ بهارنارنج است....
حتی اگر میلی به چیدنش نداشته باشید
عطر دلنشین شکوفه های بهار نارنج به وجودتان طراوت میبخشد...
درست مثل #کتاب....
فقط کافی ست کوچه پس کوچه هایش را تورق کنید....
آنوقت است که بخشندگی کتاب را با زنده شدن تک تک سلول های ذهن و روحتان احساس خواهید کرد....
روز کتاب خوانی مبارکِ همه ی کتاب دوستان و کسانی که در روز های آینده کتاب دوست خواهند شد باشه.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@zeinabion98
۲۵ آبان ۱۴۰۰
۲۵ آبان ۱۴۰۰
#معرفی_کتاب
#مناسبتی_وفات_حضرت_معصومه سلامالله علیها
از مناسبت ها بویژه شهادت ها استفاده کنیم تا قهرمان های واقعی رو به فرزندانمون معرفی کنیم.
تا بخاطر این خلأ نرن سراغ بت من و مرد عنکبوتی!
یه نکته هر وقت درمورد اهل بیت علیهم السلام برای بچه ها حرفی میزنید حتما از لبخند به روی لبتون استفاده کنین
که مبادا اسلام رو دین ماتم زدگی معرفی کنیم!!!
مثلا روز وفات حضرت معصومه کتابی از اراده و پشتکار و وفاداری حضرت تهیه کنین و باهم بخونید...
از فرصت کتابخوانی بعنوان یک فاکتور مشترک استفاده کنید.
البته لبخند فراموش نشه☺️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@zeinabion98
۲۵ آبان ۱۴۰۰
۲۵ آبان ۱۴۰۰
۲۵ آبان ۱۴۰۰