8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری |
⚠️ در برابر لجبازی های شوهرمان چگونه رفتار کنیم؟
🌹حجتالاسلام والمسلمین استاد کرمی
@zeinabion98
⁉️ با خانواده همسرشان چگونه بودند؟
🤔 تا اتفاق کوچکی میافتد، سریع بحث شان گل میکند.
🍂 زن و شوهرهای جوان امروزی را میگویم که نقل هر جرو بحثشان، #متهم_کردن خانواده طرف مقابل است؛
📖 عبارتهایی تکراری مثل اینکه:
🔹 «مامانت اینا چرا دیشب اون جوری با من حرف زدند»
🔸 «بابا و مامانت زندگیمونو به هم زدند با این دخالت هاشون.»
📣 در میان ما هستند کسانی که به نوعی با خانواده همسرشان مشکلات زیادی دارند و حسابی از یکدیگر دل چرکینند؛
⛔️ به خصوص که بعضی از زوجهای جوان این قضیه را یک جورهایی افتخار میدانند که مثلاً با خانواده همسرشان قطع رابطه کردهاند.
🔻 حالا تصور کنید پدر همسرتان قاتل پدرتان باشد و دشمن شماره یک ایل و تبار شما؛
👈 درست مثل امام جواد (ع) که همسرش دختر مأمون بود اما رفتارش با این پدر همسر چطور بود؟!
✅ امام محمد تقی (ع) با وجود آن که با امالفضل دختر بزرگ مأمون به زور خود او ازدواج میکند اما هیچگاه در برابر مأمون که دشمن او و پدرانش بوده رفتار بدی از خود نشان نداد.
◾️ سالروز شهادت امام محمدتقی (ع)، حضرت جوادالائمه (ع) تسلیت باد.
#استاد تراشیون
@zeinabion98
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ | مهمترین مشکل خانواده در ایران
👈🏻 تا این مسئله حل نشود؛ توصیههای اخلاقی هم اثر نخواهد کرد ...
@zeinabion98
🤲 نماز پرفضیلت یکشنبه ماه ذی القعده
🔸در فضیلت براى نماز در روزهای یکشنبه این ماه از رسول خدا(ص) نقل شده است هر که این نماز را بخواند:
♦️توبه اش پذیرفته مى شود
♦️سبب برکت براى نمازگزار و خانواده اش خواهد بود
♦️در روز قیامت کسانى که از او طلبى و یا حقّى دارند، از وى راضى گردند
♦️با ایمان از دنیا مى رود
♦️ قبرش براى او وسیع و نورانى گردد
♦️پدر و مادرش از او راضى شوند
♦️ذریّه او نیز بخشیده شوند
♦️روزى او وسیع گردد
♦️فرشته مرگ به هنگام مردن، با او مدارا کند و به آسانى جانش را بگیرد.
کیفیت نماز :
💠 چهار رکعت نماز بخواند (دو رکعت دو رکعت) در هر رکعت، سوره «حمد» یک مرتبه، سوره «توحید» سه مرتبه و سوره هاى «فلق» و «ناس» را یک مرتبه بخواند; و بعد از اتمام نماز هفتاد مرتبه استغفار کند، سپس بگوید:
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللهِ الْعَلىِّ الْعَظیمِ
آنگاه بگوید:
یا عَزیزُ یا غَفّارُ، اِغْفِرْ لى ذُنُوبى، وَ ذُنُوبَ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ، فَاِنَّهُ لا یَغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلاَّ اَنْتَ.
📚 مفاتیح الجنان
@zeinabion98
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️آیا موافق کار کردن خانم ها در بیرون از خانه هستید؟
صحبتهای شنیدنی کارشناسی که سالها در این زمینه کار کرده.
@zeinabion98
یکی زیر یکی رو
زیباترین بافتنی دنیاست
دست هایمان ...♥️
البته اینجور بافتنی ها مخصوص داخل خانه است😊
@zeinabion98
📿نماز دهه اول ماه ذی الحجه
✅(از امشب که شب اول ذی الحجه هست خوانده میشود)
بخوانید و در ثواب حاجیان شریک شوید❤️
التماس دعا🤲
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت ششم
دوباره راه افتادیم. برای اولین بار بود که در عمرم تا آنجا آمده بودم. کوه پشت کوه بود و دشت پشت دشت. تا شب یککله رفتیم. امیدوار بودم هوا که تاریک شد، جایی بایستیم و اتراق کنیم. خیلی خسته بودم، خیلی.
اما هیچ کس از حرکت باز نایستاد. هوا که تاریک شد، با احتیاط رفتیم. وسط راه اکبر گفت: «همه مواظب باشید. اینجا ممکن است مأمورها باشند. باید حواسمان جمع باشد.»
فهمیدم جایی که هستیم، خطرناک است. سعی کردم نفسم را حبس کنم و آرام راه بروم تا کسی ما را نبیند. خم شده بودم و مثل پدرم و دو تا فامیلهامان، دولادولا جلو میرفتم. توی آن تاریکی، همهاش این طرف و آن طرف را نگاه میکردم. میترسیدم یکدفعه تیراندازی شود. پدرم دستم را محکم گرفته بود. ساکم دست یکی از فامیلها بود.
مقداری که رفتیم، پشت صخرهای نشستیم. اکبر گفت: «دیگر راحت باشید.»
کمی که استراحت کردیم، لبخندی زد و ادامه داد: «به عراق خوش آمدید!»
وقتی این حرف را شنیدم، دلم گرفت. توی تاریکی، نگاهش کردم و اخم کردم. فکر میکردم او باعث این همه ناراحتی و غم من شده است. آرام رو به پدرم گفتم: «کاکه، برگردیم روستا. من اینجا را دوست ندارم.»
پدرم با یک دنیا بغض گفت: «روله، فرنگیس، جایی که میرویم، هزار برابر بهتر از روستای خودمان است. بلند شو، دخترم... بلند شو!»
سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بیفایده است. سرنوشتم دست خودم نبود.
دوباره راه افتادیم. از آنجا به بعد، از روستاها میگذشتیم. مردم روستاهای آن سوی مرز، کُرد بودند و کاری به کار ما نداشتند. حتی به ما نان و آب هم میدادند. لباسهاشان رنگارنگ و قشنگ بود. از دیدن لباسهاشان و آن همه رنگ، خوشم آمده بود.
وقتی از کنار دهات رد میشدیم، یاد روستای خودمان افتادم. یاد مادرم و خواهر و برادرها و دوستانم؛ حتی بزغالهام کرهل.
تا شب راه رفتیم. جلوتر، سوسوی چراغها را دیدم. نزدیک نیمهشب بود و خوابم میآمد. خسته بودم. تا آن وقت، اینقدر راه نرفته بودم.
وارد شهری شدیم که فهمیدم خانقین است. همه چیزش برایم جالب بود. با دهان باز و با یک عالمه تعجب، این طرف و آن طرف را نگاه میکردم. به نظرم قشنگ میآمد. پاهایم درد میکرد و از خستگی داشت میشکست. خسته بودم و دعا میکردم زودتر برسیم. از چند تا کوچه که گذشتیم، به جایی رسیدیم که اکبر گفت: «رسیدیم. اینجا خانۀ ماست.»
خسته و کوفته بودیم. زنِ اکبر، با روی خوش در را باز کرد. زن جوانی بود که لباس محلی کُردی قشنگی پوشیده بود. پسر کوچکی هم بغلش بود. پسر تا ما را دید، خندید و برای پدرش اکبر دست تکان داد. وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر. آن زن از ما پذیرایی کرد. بچۀ کوچک، اسمش ابراهیم بود. وقتی نشستیم، مرتب میآمد دور و بر من و میرفت. با دیدن ابراهیم، یاد خواهر و برادرهایم افتاده بودم. اشک توی چشمم جمع شده بود و هر کاری میکردم، نمیتوانستم بغضم را پنهان کنم. با ابراهیم بازی کردم و کمی حرف زدیم. زبانشان با زبان ما کمی فرق داشت.
دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم. به زور توانستم چیزی بخورم. خوابم میآمد. بعد از خوردن شام خوابیدیم؛ طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم.
صبح که از خواب پا شدم، تمام لباسها را توی تشتی ریختم و شروع کردم به شستن. لباسهای من و پدرم کثیف و خاکی و پر از خار شده بودند. بهخصوص لباسهای من که بلند بود و خارهای ریز، تمام لباسم را سوراخ سوراخ کرده بودند. خارها را یکییکی میکندم و نگاه میکردم. پیش خودم میگفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشند و از آوهزین تا اینجا با من آمدهاند تا تنها نباشم. گریهام گرفته بود.
یکی دو روز خانۀ فامیلمان بودیم. پدرم با اکبر و منصور یکی دو بار بیرون رفتند و برگشتند. اکبر مرتب به پدرم میگفت یک روز دیگر آنها میرسند و میآیند تا فرنگیس را عقد کنند.
فامیلها میآمدند و میرفتند تا عروس را تماشا کنند. پیش خودم گفتم: «فرنگیس، داری عروس میشوی!»
اصلاً خوشحال نبودم. در آن سن و سال، تازه داشتم معنی عروسی را میفهمیدم. چه فایده داشت عروسی کنم، اما توی روستای خودمان و وطنم نباشم؟ آنجا همه برایم غریبه بودند. فقط پدرم همراهم بود. بعد فکر کردم وقتی عروسی کنم، پدرم هم برمیگردد. آن وقت چه کار کنم؟ سعی کردم با فکر اینکه میخواهم عروس شوم، خودم را خوشحال کنم. به خودم میگفتم: «فرنگیس، تور قرمز سرت میکنی و یک شوهر خوب خواهی داشت. بچهها برایت شادی میکنند و دست میزنند.»
#ادامه_دارد
@zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️﷽❤️
#قرار_روزانه
🕯 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕯 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕯السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@zeinabion98