eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 💢•مردمی‌کـه‌علم‌پیـدا‌میکنند، اما‌شناخت‌وآگاهیِ‌آن‌هاکمتـر‌میشود؛ 💢•اخلاص،بخشی‌ازعبـادتِ‌خداست؛ 💢•امان‌ازتکبـرِ‌انسان‌درآخرالزمـان..! 🌿 @zeinabion98
💢 ما باید خود را برای سربازی امام زمان آماده کنیم به معنای این است که ما باید خود را برای سربازی امام زمان آماده کنیم ... سربازی منجی بزرگی که میخواهد با تمام مراکز قدرت و فساد بین‌المللی مبارزه کند، احتیاج به و آگاهی و روشن‌بینی دارد... ما نباید فکر کنیم که چون امام زمان خواهد آمد و دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد، امروز وظیفه‌ای نداریم؛ نه، بعکس، ما امروز وظیفه داریم در آن جهت حرکت کنیم تا برای ظهور آن بزرگوار آماده شویم. به امام زمان به معنای گوشه‌گیری نیست... . امروز اگر ما میبینیم در هر نقطه‌ی دنیا ظلم و بی‌عدالتی و تبعیض و زورگویی وجود دارد، اینها همان چیزهایی است که امام زمان برای مبارزه با آنها می‌آید. اگر ما سرباز امام زمانیم، باید خود را برای مبارزه با اینها آماده کنیم. بیانات مقام معظم رهبری در دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت نیمه‌ی شعبان در مصلای تهران ۱۳۸۱/۰۷/۳۰ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند تورا چند صباحی است ندیده ام یکبار دگر خانه ات آباد بخند🖤🌿 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش یادمان باشد که خدا می بیند... فرشتگان می نویسند...✍ امام زمان.عج. میگرید...😭 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما به جز دولتش نمی خواهیم! شان هرکس به قدر حاجت اوست🍃 🌺الهم عجل لولیک الفرج🌺 شبتون مهدوی😊 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
🌻امیرالمومنین علی علیه السلام: 🦋هرچه را شنیدی(بدون بررسی) برای مردم بازگو مکن که همین برای دروغگویی تو کافی است. 📜نهج‌البلاغه،نامــه ۶۹ @zeinabion98
حاج اسماعیل دولابی میگفت : وقتی به خدا بگویی خدایا من غیر از تو کسی را ندارم خدا غیور است و خواسته ات را اجابت می‌کند ... زندگیت سخت شده ؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍غم به دل کسی ننشانید! بدا به حال کسی که مومنان را خوار و خفیف کند و دلشان را بشکند... 🎤
🌧🍁 🤐ای کاش حرف نمیزدم .....‼️ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قول میرزا اسماعیل دولابی..... برخی که خیلی گناه دارند، می‌گویند، یعنی خدا ما را می‌بخشد؟! آنها نمی‌دانند.... وقتی به این حال می‌رسند... یعنی بخشیده شده اند..... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 امید به خدا، نصف اصلی ایمان است چرا که اگه به خدا امید و اعتماد نداشته باشی یه جایی ممکنه همه ی ایمانتو ببازی..... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 زندگیتون پر از امید به خدا دلتون روشن به نور ایمان خدا 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم ها شهید نمیشن....! چون خوش بحال مون هست... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 یک ایستگاه بالاتر از شهادت.... بانو به خودت افتخار کن... اگه داری برا خانوده ت از سر محبت کاری انجام میدی 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و سوم پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف می‌زدیم که مینی‌بوسی کنارمان ایستاد. پسردایی‌ام تیمور حیدرپور سرش را از شیشه مینی‌بوس بیرون آورد و فریاد زد:《 زود سوار شوید، مینی‌بوس، ما را تا کاسه‌گران می‌برد.》 با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینی‌بوس را دیدند، سوار شدند. توی مینی‌بوس، پر بود و همه همدیگر را هل می‌دادند. چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک می‌کردند تا سوار ماشین‌های عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند:《 زودتر بروید.》 به راننده مینی‌بوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد. مینی‌بوس با سرعت به راه افتاد. کف مینی‌بوس نشستم. دایی حشمت پرسید:《 کسی جا نمانده؟》 گفتیم:《 نه.》 بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر می‌خواند و می‌گفت:《 صلوات بفرستید... آیه‌الکرسی بخوانید...》 رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینی‌بوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید:《 پس علیمردان کجاست؟》 با ناراحتی گفتم:《 نمی‌دانم، ولی برمی‌گردم و پیدایش می‌کنم.》 حدود پنجاه نفر می‌شدیم. مینی‌بوس سر پیچ‌ها چپ و راست می‌شد و ما از این طرف به آن طرف می‌افتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم:《 در راه خدا، پنجره‌ها را باز بگذارید... خفه شدیم.》 چند تا از بچه ها بالا آوردند. بوی بدی توی مینی‌بوس پیچیده بود، اما نمی‌شد کاری کرد. صدای جیغ بچه‌ها، همه جا را پر کرده بود. همه نفس‌نفس می‌زدیم. حدود یک ربع که از گیلان‌غرب دور شدیم، نزدیک کاسه‌گران رسیدیم. دایی‌ام رو به مرد راننده کرد و گفت:《 ما را به همین دهات ببر.》 راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسه‌گران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همان‌جا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور صدای توپ و خمپاره می‌آمد. می‌دانستم الان توی گورسفید درگیری است. مردم توی کاسه‌گران داشتند زندگی خودشان را می‌کردند. ما را که دیدند، دور مینی‌بوس را گرفتند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه می‌پرسیدند:《 چی شده؟ عراقی‌ها تا کجا آمده‌اند؟》 زن حیدر پرما که فامیلمان بود و همان جا زندگی می‌کرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد می‌زد:《 خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟》 مادرم بلند شد و گفت:《 پناهنده خانه‌ات شده‌ایم.》 زن اخمی کرد و گفت:《 این حرف‌ها چیست؟ خانه من نیست، خانه خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را این‌طور نبینم.》 مردم ما را از روی زمین بلند کردند. مادرم گریه می‌کرد. بچه‌ها هم از خستگی اشک می‌ریختند. مسافران مینی‌بوس دسته دسته شدند و به خانه اهالی رفتند. زن فامیل، ما را به خانه خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچه‌ها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت:《من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.》 مادرم گفت:《 من هم می‌آیم. حالا جای بچه‌ها امن است.》 من هم بلند شدم و گفتم:《من هم باید بیایم. بچه‌هایم هیچ وسیله‌ای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمی‌آورد.》 دایی‌ام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت:《من که تو را نمی‌برم. من و مادرت می‌رویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همین‌جا بمان.》 گفتم الا و بلا من هم می‌آیم. دایی‌ام لج کرد و گفت:《 اصلا ما هم نمی‌رویم.》 بعد همگی به خانه فامیل دیگرمان توی ده رفتند. همان‌جا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرو رفتم. علیمردان کجا می‌توانست باشد؟ بر سر خانه و زندگی‌ام چه آمده بود؟ گاو و گوساله‌ام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچه‌ام لباس نداشت... رو به زن فامیل کردم و گفتم:《 دلم طاقت نمی‌آورد. باید به روستا برگردم.》 سهیلا را بغل او دادم و گفتم:《 این دوتا بچه را به شما می‌سپارم و زود برمی گردم.》 زن فامیل با ترس گفت:《 فرنگیس، بروی گرفتار می‌شوی. نرو. از همین.جا برایت وسیله گیر می‌آورم.》 خندیدم و گفتم:《 علیمردان هم از اینجا برایم گیر می‌آوری؟》 چیزی نگفت. اخم کرد و گفت:《 علیمردان مرد است. خودش برمی‌گردد. نرو فرنگیس.》 لباسم را مرتب کردم و گفتم:《 نگران نباش، زود برمی‌گردم.》 زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت:《 می خواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شده‌ای؟ تو را گیر می‌آورند و می‌کشند.》 گفتم:《 نترس. توی تاریکی می‌روم و توی تاریکی برمی‌گردم. راه خوب بلدم. چند بار این کار را کرده‌ام. می‌دانم باید چه کار کنم.》 از خانه بیرون زدم و به طرف جاده اصلی به راه افتادم. مردم ده مشغول برچیدن خرمن‌هایشان بودند. سر تا سر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندم‌ها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود. با خودم گفتم:《 کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟》 رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان‌غرب. مردم از اینکه من به طرفه گیلان‌غرب می‌رفتم، تعجب می‌کردند.
کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. راننده‌اش پرسید:《 کجا می‌روی، خواهر؟》 گفتم:《 گیلان‌غرب.》 با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میله تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان‌غرب به راه افتاد. ماشین ورودی گیلان‌غرب ایستاد و راننده‌اش گفت:《 به سلامت.》 شب شده بود. نیروهای ایرانی توی گیلان‌غرب بودند. برق قطع بود. تک‌و‌توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می‌رفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم:《 عراقی‌ها کجا هستند؟》 سری تکان داد و گفت:《 فکر کنم آن طرف گورسفید مانده‌اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده‌اند.》 توی گیلان‌‌غرب، پیش آشناهایی که می‌شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت:《 شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم. دنبالت میگشت.》 با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می‌رود. از پشت دست روی شانه‌اش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید:《 بچه ها؟》 با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم:《 هر دو تاشان خوبند. توی کاسه‌گران هستند.》 نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگ‌هاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند:《 سریع‌تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می‌توانید، از اینجا دور شوید.》 علیمردان گفت:《 فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسه‌گران بچه‌ها را برداریم و به سمت گواور برویم.》 خودم را عقب کشیدم و گفتم:《 علیمردان، من می‌خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی می‌روم و زودی برمی‌گردم.》 تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش را به زمین کوبید و گفت:《 بس کن، فرنگیس. می‌خواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانه ما الان دست عراقی‌هاست.》 لج کردم. انگار دلم می‌خواست بمیرم. گفتم:《 می‌روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی‌ها توی ده نبودند ؟ آن‌وقت‌ها هم می‌رفتم وسیله می‌آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.》 شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت:《 این‌بار نمی‌گذارم بروی. می‌گویند منافقین هم هستند. تیربارانت می‌کنند.》 علیمردان مرا تکه‌تکه هل می‌داد و با زور عقب می‌برد. دستش را عقب زدم و گفتم:《 می روم.》 دستم را محکم گرفت و گفت:《 فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می‌کشمت یا مرا بکش و برو.》 بلند گفتم:《 می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه‌ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الان گرسنه است...》 علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دوتایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می‌شناختم. روی جاده شلوغ بود. ماشین‌ها و تانک‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. به شوهرم گفتم:《 بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپه‌ها برویم.》 علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت:《 خدایا، ما را حفظ کن!》 بعد شروع کرد به غر زدن:《 آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلا انگار نه انگار که یک زنی...》 سکوتم را که دید، گفت:《کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرده‌ای که ول کن نیستی.》 کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. روبه‌رویش ایستادم و گفتم:《 حق نداری بیایی. خودم می‌روم. نمی‌خواهد با من بیایی. انگار که می‌ترسی؟》 توی تاریکی شب نعره زد:《من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو می‌ترسم. می‌دانی اگر گرفتارشان شویم...》 نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم:《 علیمردان، من راه را خوب بلدم. آن‌ها مثل من این منطقه را نمی‌شناسند. توی تاریکی می‌رویم، از خانه وسایل را برمی‌داریم و برمی‌گردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.》 @zeinabionn98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا