eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسیدم خانواده‌اش کجا هستند. سری تکان داد و گفت:《من هم مثل تو. من هم از خانواده‌ام جدا افتاده‌ام. رفتم سراغشان. انگار الان کرمانشاه هستند و من این طرف مانده‌ام.》 مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه می‌داد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم. سهیلا را روی کول گرفتم از کوه‌های قازیله به سمت شیان رفتم. شیان، دهاتی در یک جاده فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگی‌ام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا می‌رسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا می‌رفتند. من این طرف مانده بودم، آن‌ها آن طرف. اگر دشمن پیروز می‌شد، باید چه کار می‌کردیم؟ برای همیشه از هم جدا می‌شدیم. وقتی به شیان رسیدم، به خانه فامیلمان شیخ خان برزوئی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانه بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه می‌آمد. خانواده‌ام در خانه فامیلمان بودند. پنجاه نفری آنجا بودند. یک‌دفعه صدای بچه‌ها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دوره‌ام کردند. همه با خوشحالی مرا می‌بوسیدند و شادی می‌کردند. مادرم پرسید:《 پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟》 اسم آن‌ها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند:《 اتفاقی افتاده؟》 در میان گریه‌ام گفتم:《نه، از هم جدا شده‌ایم. آن‌ها توی ماهیدشت هستند.》 مادرم پرسید:《پس چرا جدا شدید؟》 گفتم:《 داشتم می‌رفتم گورسفید. می‌خواستم بروم سری به خانه‌ام بزنم.》 مادرم به سینه کوبید و گفت:《 فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!》 پدرم گفت:《 چه کارش داری، زن؟ الان وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمی‌آورد. آنجا خانه‌اش است، زندگی‌اش است.》 حرف‌های پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرف‌های دلم را می‌دانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانی‌ام را بوسید. گفت:《 فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.》 نالیدم:《می‌ترسم بلایی سر رحمان بیاید.》 با اطمینان گفت:《 بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمی‌گذارد صدمه‌ای ببینند. خیالت راحت باشد.》 سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی آرام شدم. دوتا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند به گوشه‌ای بردند. بهشان گفتم:《 چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.》 همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی می‌کردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم. نمی‌دانستم چطور به مادرم بگویم دایی احمد زخمی شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم. چون حتما حالش بد می‌شود. شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف می‌زدند. هر لحظه به تعداد میهمان‌ها اضافه می‌شد. همه از روستاهای دیگر داشتند به انجام می‌آمدند. حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانه عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همه زن‌ها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید. از پنجره اتاق ستاره‌ها معلوم بودند. هوا صافِ‌صاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم می کرد. کاش می‌دانستم رحمان چه کار می‌کند. همان‌طور که برای سهیلا شعر می.خواندم، سرم را روی زمین گذاشتم. صبح زود، زن ها با هم مشورت کردیم. توی خانه جا کم بود و برای همه‌شان سخت بود.باید فکری می‌کردیم. عمویم گفت:《 مدرسه اینجا الان خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آنجا هم مردم پناه بگیرند.》 با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشه‌های مدرسه، داخل را نگاه کردیم. عمو گفت:《 وسیله بیاورید ببینم می‌شود قفل را شکست یا نه.》 وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیه زن‌ها، داخل را جارو زدیم. چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاق‌ها و توی راهرو انداختیم. موکت‌ها رنگ و رو رفته بودند و خیلی کهنه. زن‌عمو و زن های فامیل آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آنجا بهتر بود. حداقل ما زنها می‌توانستیم پاهامان را دراز کنیم. زن‌عمو رفت و پیک‌نیکی آورد. چای درست کردیم و با زن‌ها شروع کردیم به خوردن چای. سیما و لیلا می‌پرسیدند:《 فرنگیس، الان گاوهایت چه‌کار می‌کنند؟ نمرده‌اند؟》 بغضم را خوردم و گفتم:《 نه، نمرده‌اند. می‌دانم که می‌توانند غذا پیدا کنند و بخورند.》 بعد هم با شوخی گفتم:《 اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند. باید خودشان را نجات دهند.》 یکی از زن‌های فامیل ادامه داد:《 اگر گاوهایت هم مثل خودت باشند، نسل عراقی‌ها را نابود می‌کنند!》 بچه‌ها از این‌که بعد از مدت‌ها داشتیم شوخی می‌کردیم، خوشحال بودند و می‌گفتند:《 کاش زودتر برگردیم.》
داشتیم حرف می‌زدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. می‌دویدند و تفنگ‌هاشان دستشان بود. فریاد می‌زدند:《 فرار کنید، از اینجا بروید... عراقی‌ها و منافقین نزدیک اینجا هستند.》 سراسیمه از اتاق‌های مدرسه بیرون آمدیم. مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت:《 منافقین نزدیک شیان هستند. سریع‌تر دور شوید.》 ما که قبلا از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیه مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امن‌تر بود. توی راه، بچه‌ها را نوبتی بغل می‌کردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود. نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیده‌ایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچه‌ها از دیدن باغ و میوه های آن خوشحال شدند. از جاده خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود. صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت:《 چه خبر است؟ کجا تشریف آورده‌اید؟!چرا وارد باغ من شدید؟》 از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش می‌لرزید. رو به او کردم و گفتم:《 برای تفریح نیامده‌ایم. عراقی‌ها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به این‌طرف فرار کنیم.》 سرش را تکان داد و گفت:《 با من شوخی می‌کنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟》 همه شروع به پچ‌پچ کردند. معلوم بود اصلا از حمله عراقی‌ها خبر ندارد. باور نمی‌کرد این همه آدم آواره شده باشند و به خاطر آوارگی پناهنده باغش شده‌اند. از این‌که او این‌قدر بی‌خبر و بی‌خیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم می‌خندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت:《 چرا مسخره‌ام می‌کنید؟ چرا به من می‌خندید؟ از باغ من بروید بیرون.》 خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که دایی‌ام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت:《برادر، به خدا ما داریم فرار می‌کنیم. کاری به میوه‌های تو نداریم.》 مرد سرش را تکان داد و گفت:《 آمده‌اید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانواده‌ام می‌ماند؟》 دایی‌ام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد. دایی گفت ما از فلان طایفه‌ایم، روستای گورسفید و آوه‌زین. مرد کمی آرام شد. دایی‌ام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت:《صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.》 لبخندی زد و به ما خیره شد. دایی‌ام گفت:《 می‌خواهی آواره‌ها را راه ندهی؟ کی باور می‌کند مردی از ایل کلهر به آواره‌ها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیدیم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.》 مرد، کتری و قوری‌اش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، دایی‌ام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر می‌خواند. بعد زن و بچه‌اش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم خانه، نرفتیم. با شوخی گفتم: 《از خانه‌ات سیر شده‌ای؟! آن هم با این همه آدم.》 مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت:《 بلند شوید و هر چه دلتان می‌خواهد میوه بکنید. نوش‌جانتان. امروز میهمان من هستید.》 تعارف کردیم که نه، فقط شب می‌نشینیم و برمی‌گردیم. مرد گفت:《 اگر از میوه‌ها نچینید، به خدا خودم را نمی‌بخشم.》 بچه ها با خوشحالی از میوه‌ها می کندند و می‌خوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخه‌ها میوه بچیند. سهیلا ذوق می‌کرد و می‌خندید. تا غروب همان جا ماندیم. به دایی‌ام گفتم:《 خالو، بیا برگردیم شیان. آن‌ها شب‌ها می‌ترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.》 دایی‌ام سر تکان داد و گفت:《 باشد، برمی‌گردیم.》 شب دوباره به مدرسه برگشتیم. اما آن‌چه را دیدیم، باور نمی‌کردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر می‌شدند .توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آواره‌ها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آن‌جا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش. صبح زود، خانواده‌هایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانه‌ها بوی دود و نان تازه می‌آمد. (پایان فصل یازدهم) @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
روز☘ امام علی علیه السلام: زیبا سخن بگویید تا پاسخ زیبا بشنوید. میزان الحکمه/ج ۱٠/ص۲٠۷ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 استفاده از دفتر چه بیمه دیگران ❓سوال: آیا استفاده از دفترچه بیمه درمانی برای کسی که جزء خانواده صاحب دفترچه نیست جایز است؟ و آیا جایز است صاحب دفترچه آن را در اختیار دیگران بگذارد؟جواب: استفاده از دفترچه بيمه درمانی فقط برای کسی جايز است که شرکت بيمه نسبت به ارائه خدمات به او تعهد کرده است و استفاده ديگران از آن موجب ضمان است. 🌸مرکز پاسخـ۱۸۰۲ـگویی @zeinabion98
📚پزشک غیر همجنس ✅ در صورتی که برای مداوای زن لازم باشد پزشک جاهایی غیر از صورت و کف دست های او را نگاه کند یا به صورت و بدنش دست بزند، بانوان فقط در موارد زیر می توانند به پزشک مرد مراجعه نمایند: 1️⃣. پزشک زن در دسترس نباشد. 2️⃣. پیدا کردن پزشک زن مشقّت داشته باشد. 3️⃣. مهارت پزشک مرد به طور قابل توجّهی بیش تر باشد. پ.ن:فکرکردی اینکه میگن پزشک محرم آدمه راست گفتن؟؟ ☺️ نه گلم ازاین خبرا نیست...حکمش همینیه که گفته شده👌👌 🌸مرکز پاسخـ۱۸۰۲ـگویی @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚جراحی زیبایی و پزشک غیر همجنس سوال: آیا مراجعه‌ی زن به مرد برای عمل زیبایی جایز است؟جواب: عمل جراحی زیبایی، درمان بیماری محسوب نمی شود و نگاه و لمسِ حرام برای آن جایز نیست مگر در مواردی که برای درمان بیماری (مانند سوختگی) باشد و مراجعه به پزشک متخصص همجنس، مشقت زیاد داشته باشد. 🌸مرکز پاسخـ۱۸۰۲ـگویی @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و هشتم(۱) وقتی سر جاده پیاده شدیم، به علیمردان گفتم:《 خودت بچه ها را بیاور.》 پاهایم بی‌حس شده بود. احساس می‌کردم نمی‌توانم بقیه راه را بروم. دو تا بچه‌هایم، با خوشحالی دست پدرشان را می‌کشیدند و به سمت خانه می‌آمدند. چشم که باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند. همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود. از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی از علوفه‌هاشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم. گونی‌های گندمی که علیمردان روز حمله گوشه حیاط گذاشته بود، تکه‌تکه و پاره بودند. همه جای حیاط به هم ریخته بود. وسایل خانه همسایه، توی حیاط ما بود. همه را خرد کرده بودند. وسایل خانه خودم نبود. فقط قابلمه‌هایم را گوشه حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچ‌وقت خانه و زندگی‌مان را این‌طور ندیده بودم. وحشتناک بود. لباس‌های نو، که داخل کمد می‌گذاشتم، تکه‌تکه شده بود. همه را پاره کرده بودند. یاد وقت‌هایی افتادم که دلم نمی‌آمد این لباس‌ها را تن بچه‌ها بکنم‌ و می‌گفتم زود خراب می‌شوند. علیمردان کنار بچه ها، روی سکوی خانه نشسته بود و با دهان باز به حیاط و وسایل داخل حیاط نگاه می‌کرد. دستش را به زانو گرفته بود و با غم و حسرت نگاه می‌کرد. جارو را کنار حیاط پیدا کردم. پر از خاک و سنگ بود. جارو را به دیوار خاکی زدم. خاک و سنگ از جارو ریخت و تمام صورتم را گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشم‌هایم را بستم. سطل کهنه‌ای را که کنار خانه افتاده بود، برداشتم و بیرون رفتم. کنار منبع آب که خراب شده بود، کمی آب پیدا کردم. سطل را توی آب زدم و برگشتم خانه. آب سطل را که توی اتاق‌ها پاشیدم، شوهرم با تعجب دستم را گرفت و پرسید:《 فرنگیس، داری چه کار می‌کنی؟ نکند می‌خواهی امشب اینجا بمانی؟》 به‌رو رویش ایستادم و گفتم:《 آره، می‌خواهم امشب توی خانه خودم بمانم. علیمردان، از من نخواه که چند روز دیگر آواره باشم. به جای این حرفها، کمک کن. چیزی زیر بچه‌ها بینداز و برو ببین می‌توانی آب خوردن از چشمه پیدا کنی. تا تو برگردی، اتاق‌ها را آماده می‌کنم.》 کم‌کم صداهای آشنا توی ده شنیده شد. همسایه‌ها و فامیل و مردم ده برگشتند. یکی‌یکی و با ترس می‌آمدند. مرا که می‌دیدند، می‌خندیدند و می‌گفتند:《 ها، اولین نفر شدی، درسته؟》 با خوشحالی آمدن مردم را نگاه می‌کردم. جای خالی گوساله و گاوم را تمیز کردم. باید دنبالشان می‌گشتم؛ شاید زنده بودند. یکی از زن‌های همسایه آمد و گفت:《 فرنگیس، شنیده‌ام گوساله‌ات زنده است. توی دهات بغلی بوده. مردم آن را دیده‌اند.》 با خوشحالی صورت زن را بوسیدم و گفتم:《 به خدا اگر حرفت درست باشد، مژدگانی داری.》 به علیمردان گفتم حواست به بچه ها باشد، فکر کنم بتوانم گوساله را برگردانم. علیمردان با با تعجب گفت:《 فرنگ، بس کن. الان گوساله را برده‌اند، یا کشته‌ شده... گوساله کجا بود؟ چقدر خوش خیالی تو. تازه، اگر کسی گوساله‌ات را پیدا کرده باشد، پس می‌دهد؟》 رو به‌رویش ایستادم و گفتم:《 مالم حلال است... مالم را با خون جگر و زجر به دست آوردم. مال حلال به صاحبش برمی‌گردد. خدا مال مرا برمی‌گرداند. اگر گوساله زنده باشد، برش می‌گردانم.》 علیمردان اخم کرد و گفت:《 اگر من تو را می‌شناسم، فکر کنم اگر بروی دنبال گوساله، باید از عراق برت گردانم.》 گفتم:《 چرا این حرف را می‌زنی؟ می‌خواهی نروم؟》 خودش را به مرتب کردن انبار مشغول کرد و گفت:《 من کاری ندارم.》 خوشحال شدم. فهمیدم دیگر مخالفتی ندارد. چوب بلندی دست گرفتم و راه افتادم. از کنار مزرعه‌های سوخته که می‌گذشتم، مرتب چوب را توی خاک می‌کوبیدم که نکند مین جلوی پایم باشد. با احتیاط جلو را نگاه می‌کردم و قدم برمی‌داشتم. توی دشت، لاشه گوسفندها و سگ‌های زیادی دیده می‌شد. زبان‌بسته‌ها تکه‌تکه شده بودند. هوا گرم بود. خسته بودم، ولی باید گاو و گوساله‌ام را پیدا می‌کردم. از دور لاشه گاوی را دیدم. تقریباً اندازه گاو من بود. خوب نگاه کردم و از زنگوله‌ای که به گردنش انداخته بودم، شناختمش. با عجله دویدم. وقتی بالای سرش رسیدم، آه از دلم بلند شد. کنارش نشستم و چشم‌هایم پر از اشک شد. معلوم بود که توی دشت ول شده
شبتون خوش🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
امام علی علیه السلام: سخن چون داروست اندکش سود می بخشد و بسیارش کشنده است. میزان الحکمة،ج10 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای داشتن یه زندگی راحت، از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باش!🌿🥜 @zeinabion98
🍃 ویژگیهای یک همسر خوب 👈 نق نزنید 👈 مؤدب باشید 👈 خرده‌گیری نکنید 👈 عیب‌جویی را کنار بگذارید. 👈 صادقانه تعریف و تمجید کنید. 👈 همسر خود را بیهوده سرزنش نکنید. 👈 به همه امور زندگی زناشوئی توجه کنید. 👈 همسر خود را همان گونه که هست بپذیرید. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مــــــــردها ، گـــاهی به جای " دوستت دارم " ، ساده می گویند : " کشک بادمجان برایم می پزی بانو ؟ " @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ همسر خوب 🔺مسئله جنسیت در کارکردهای زندگی معنا و مفهوم می یابد و در جایگاه زن و مرد در اسلام، هیچ تأثیری ندارد، همسر خوب می‌تواند مرد را در جامعه به عنصری مفید و مؤثر تبدیل کند. 📮 ۱۳۹۰/۱۰/۱۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂 طنز مردی در حال باز گشت 🏠 به خانه بود که بهش خبر دادن 🌊🌊🌊 همسرت را سیل برد... . . . . . . . . . اونم گفت؛ من همیشه میگفتم بارون رحمته😁😂 ‌