eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.. .. ::♥️🌿:: .. .. امام‌صادق‌علیه السلام فرمودند : ➕ شگفتا!! از آنچه‌علی‌بن‌ابی‌طالب‌علیه‌السلام با آن‌مواجه شد! ایشان با دَه‌هزار شاهد و گواهی... در روز غدیر ؛ نتوانست‌حق‌خود را بگیرد ، درحالی‌که هر شخص با دوشاهد ؛ حق‌ خود را میگیرد! -🥀:🎋- ::📙🧡:: بحارالانوار:ج۳۷،ص۱۴۰ :)🍓 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️فتنه های اخر الزمان چرا پیش میاد؟! سخنان جالب برای سلامتی و ظهور اقا صلوات ختم کنید اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج"♡" @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمانت‌رابه‌من‌قرض‌میدهی؟ میخواهم‌ببینم‌ چگونه‌دنیارادیدی‌که‌ازچشمانت‌افتاد...(:♥️ دلتنگتیم حاجی°🥀° @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ📲🍃•• دل واگویه هایم با تو بسیار است..:)💔 ڪِی‌ می‌آیی‌ ای‌ زیباترین؟ السلام‌علیڪ‌یاصاحب الزمآن✨ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠استاد رائفی پور قدرخودتونو بدونید✨ برای سلامتی و ظهوراقا صلوات ختم کنید اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج"♡" @zeinabion98
🕊 یه موتور گازے داشت 🏍 که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت . یه روز عصر ...که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️ رسید به چراغ قرمز .🚦 ترمز زد و ایستاد‼️ یه نگاه به دور و برش کرد👀 و موتور رو زد رو جک ورفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 الله اکبر و الله اکــــبر...✌️ نه وقت اذان ظهر بودنه اذان مغرب .😳 اشهد ان لا اله الا الله...👌 هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید😂 و متلک مینداخت😒 و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد😳 که این مجید چش شُدِه⁉️ قاطی کرده چرا⁉️ خلاصه چراغ سبز شد🍃 و ماشینا راه افتادن🚗🚙 و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااامجید ؟چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀 و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟😏 پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بودکه عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖 و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒 من دیدم تو روز روشن ☀️ *جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌*به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"👌 همین‼️✌️ برگےازخاطرات‌شهیدمجیدزین الدین❤️ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهارم با نگرانی پرسیدم: «کجا؟» سرفه‌ای کرد و گفت: «عراق! می‌خواهم تو را آنجا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.» یک‌دفعه صدای هق‌هق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرف‌هایش، می‌خواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمی‌دانستم باید چه ‌کار کنم. چقدر زود! می‌خواستم به پدرم بگویم هنوز بازی‌مان با بچه‌ها تمام نشده. فردا قرار بود عروسک‌هامان را کنار خانۀ ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بودبا پسرها مسابقۀ دو بدهیم آن شب، عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آن‌قدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشم‌هایش باز بود و می‌گفت: «روله، بخواب.» آن‌قدر غمگین بود که من هم گریه‌ام گرفته بود. با گوشۀ سربندش، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و چشم از من برنمی‌داشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان می‌کردم، همه‌اش از خودم می‌پرسیدم: «یعنی دیگر آن‌ها را نمی‌بینم؟» اما هیچ ‌کدام از این حرف‌ها از گلویم در نیامد. صبح، اول قیافۀ مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت: «بلند شو، فرنگیس! بیچاره خودم، بلند شو!» بقچۀ کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل می‌گذاشت. با ناراحتی گفتم: «دالگه، من نمی‌روم عراق.» یک‌دفعه بغضش ترکید و بلندبلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمی‌دانم چه از جان ما می‌خواهند.» بعد سعی کرد گریه نکند، ولی با بغض گفت: «فرنگیس‌جان! بیا جلو.» رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گلونی زیبا که منگوله‌های بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی را برای عروسی‌ات خریده‌ام. وقتی عروس شدی، آن را به سرت ببند. من که نیستم.» بعد گلونی را روی سینه‌اش گذاشت. بو کرد و با آن اشک‌هایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت. گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چقدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم می‌دوزند و وال کُردی قرمز هم روی سرم می‌اندازند.پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.» چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آماده بودند. پدرم سعی می‌کرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.» یک‌دفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمان‌ها، چه از جان ما می‌خواهید؟ چرا بچه‌ام را ازم جدا می‌کنید؟» اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد. پدرم دستم را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.» خواهر و برادرهایم، از پشت در نگاه می‌کردند. عروسکم دختر را همان‌جا گذاشتم و رفتم همه‌شان را یکی‌یکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم را که بغل کردم، نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت درِ چوبی می‌دیدم که گریه می‌کردند. وقتی اشک آن‌ها را دیدم، خودم هم گریه‌ام گرفت. مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی می‌رسید، مرا می‌بوسید. پدرم، با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچة کوچکی را که مادرم به من داده بود، دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر می‌رفت، با خودش می‌برد. بیرون خانه، دوست‌هایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام می‌رسیدند، با تعجب می‌پرسیدند: «فرنگ، کجا می‌روی؟» یکی از پسرها پرسید: «می‌خواهی عروس شوی؟» گفتم: «آره! مادرم گفته می‌خواهم عروس شوم. برایم گلونی هم گذاشته.» یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمی‌آیی بازی؟» مادرم که پشت سر، کنار درگاهی خانه ایستاده بود، یک بند می‌نالید: «برادرم بمیرد، نمی‌گذارم بروی. می‌خواهند تو را از من جدا کنند... بدون تو می‌میرم...» آن‌قدر غمگین و زجرآور گریه می‌کرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد و روله رولۀ مادرم تا آسمان می‌رفت. بچه‌ها با حالتی ناراحت به من نگاه می‌کردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و می‌گفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالاخره یک روز باید ازدواج کند.» مادرم می‌نالید و می‌گفت: «من که نمی‌گویم ازدواج نکند، اما همین‌جا. از من دور نشود.» @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا