📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت سی و سوم
قم _اداره مرکزی
کم کم بازجویی فائقه را جمع و جور کردم. اطلاعات خوبی داد که بخش هایی از اون را مطالعه کردید. هر چند حق دارین که بپرسین چطور به حرف اومد و به این راحتی که حرف نمیزنن و از اسن جور سوالات!
حق با شماست. علی الظاهر باید ابتدا از روش های به حرف آوردن اون و هم فکرانش صحبت میکردم و حداقل از یکی دو تا تکنیک نام میبردم و تشریحش میکردم. اما ...
بگذریم ...
مهم اینه که چی گفت؟ الان مهم نیست که چطوری گفت؟!
فائقه را برای مراحل بعدی پرونده و بازجویی های بچه های واحدهای دیگه تحویل دادم.
الان دو تا مورد دیگه داشتیم که باید بازجویی میشدن: یکی متین و یکی هم ناهید!
نیاز به مشورت داشتم. احساس میکردم باید یکی باشه که از خارج از گود هم ماجراها را ببینه و بتونه فکر برسونه. بازی ساده ای نبود. چون ناهید که قطعا ساده به حرف نمیاد. متین هم غیر قابل پیش بینی هست و با اینکه خیلی تابلو هست اما خیلی کسی چیزی ازش نمیدونه!
درخواست دادم و حدودا یک ساعت بعدش جلسه گذاشتیم. در طول اون یک ساعت، دو نفری که مقرر کرده بودن، خلاصه پرونده و مدارک را یه بررسی کردند.
تو جلسه قرار شد که ابتدا خوب به ناهید دقت کنیم. از دوربین مدار بسته کاملا به حالات و کارهاش دقت کردیم. دیدیم حدودا از یک ساعت قبلش شروع به نماز جعفر طیار کرده و حالا حالاها ادامه داره. اینقدر شمرده و مثلا با حضور قلب اذکار و سوره ها را از حفظ میخوند که برای هممون عجیب بود!
ما سرگرم بحث شدیم در حالی که هنوز دوربین داشت ناهید را نشون میداد و هر از گاهی نگاش میکردیم.
من گفتم: رفقا این پرونده پیچیده ای نیست اما ذات اشخاصش جوری هستند که دوس دارن پیچیده جلوه کنن. به خاطر همین به بعضی از حرفای فائقه اعتماد ندارم و ممکنه آدرس غلط هم داده باشه.
رفقا هنوز جلسات فاطمیه داره برگزار میشه و آدماشونو به هر جا دوست داشتن فرستادن و اونا هم الان مشغولن. درسته تحت نظرن و شرایط تحت کنترله اما ما هنوز نتونستیم به شخص یازدهم برسیم. اون شخص، همون کسیه که به جای آسید رضا پیام میده و داره همه چیزو برنامه ریزی میکنه!
یکی از کارشناسان پرسید: با اینکه اینا را گرفتین، اما هنوز اون اکانت فعاله و داره پیام میذاره؟
گفتم: بله!
گفت: با اینکه قطعا میدونه خونه قم به هم ریخته و دوستاشو گرفتین!
گفتم: آره . این بزن و بگیر ما سبب شد که اونایی که از خونه قم رفتن تهران و داوود دنبالشونه، دسپاچه بشن و به کسانی پناه ببرن که برامون خیلی جالبه و اصلا انتظارش نداشتیم.
یکی دیگه از کارشناسا گفت: این خوبه اما خیلی داره دایره انسانی متهمانتون وسیع تر میشه! میترسم به اون نرسیم و از یه طرف دیگه، این همه آدمو نشه جمعش کرد!
راست میگفت. ما دنبال کشف مسایل اخلاقی مداحان و بچه هیئتیایی که فریب اینا را خورده بودن که نبودیم. ما تا همین جاش تونسته بودیم عوامل شبکه غیر اخلاقی فعال در این عرصه را پیدا کنیم و دیگه لازم نبود بشینیم دنبال سوتی های مردم بگردیم. به خاطر همین تصمیم بر این شد که اون دخترهایی که داوود دنبالشون بود با حکم دستگیر بشن و مداح و افراد موثر اطرافشون هم دستگیر بشن تا بیشتر از این، بچه مذهبی ها را به قهقرا نبردن!
اما ...
دیدم چشم یکی از کارشناسا که چشمش به مانیتور بود داره گرد و گردتر میشه!
مانیتور پشت سر من بود و نمیدیدم و سرگرم حرف و صورت جلسه کردن بودم که ...
دیدم دو نفرشون از جاشون پاشدن و با تعجب و چشمای گرد گفتن: این چش شد؟ چرا افتاد زمین؟!
من تا برگشتم برقم گرفت!
دیدم ناهید بعد از سجده نمازش افتاده زمین و داره میلرزه!!
دیگه نفهمیدم چی شد؟
پاشدم و مثل صاعقه پریدم بیرون و دویدم تا به ساختمون کناری و محل نگهداری ناهید برسم.
شاید اگه بگم همش سه دقیقه هم نشد دروغ نگفتم.
ولی ...
تا رسیدم بالا سرش ...
دیدم در اطاقشو باز کردن و دکتر داره ماساژ قبلی و تنفسش میده...
دکتر که خیلی هول کرده بود، رو کرد به من و گفت: حاجی بر نمیگرده ... حاجی این داره میره!
با داد پرسیدم: چرا؟ چه مرگشه؟ چرا اینجوری شد؟
گفت: نمیدونم ... نمیدونم...
که دیدم ای دل غافل...
دکتر یواش یواش حرکاتش آرومتر شد و دیگه مثل ناامیدها کار میکرد...
که ... ایستاد و چند لحظه بعدش در حالی که حسابی دکتر عرق کرده بود و نفس نفس میزد گفت: متاسفم ... تموم کرد!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
بامدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت سی و چهار
قم _اداره مرکزی
خیلی بهم ریختم. اینقدر که صدای ساییده شدن دندونام روی هم میشنیدم. گفتم: دکتر ازش غافل نشو... ممکنه بتونه نبضشو کنترل کنه... یه جونور میشناختم که همین شکلی بود
دکتر بازم غافل نشد و دو سه نفری با پرستاراش افتادن به جونش و حسابی چِکِش کردن!
اما ، هیچی به هیچی! مرده بود. انگار سی سال بود که خواب بود
به دکتر گفتم: حدست چیه؟
گفت: قطعا ایست قلبی بوده اما باید ببرمش کالبد شکافی. ببینم چی میشه. تا کی جواب میخوای؟
گفتم: تا یه ساعت دیگه!
گفت: حاجی امکان نداره اما تا فردا چشم.
اینقدر فکرم مشغول بود که شروع به راه رفتن کردم. ناهید برام یه راز موند. نقشش تو تشکیلاتشون برای همیشه با خودش نباید دفن میشد. در رفتارش و نمازاش و اذکارش و... بویی از ریا و شکلک نمیداد
وقتی به خودم اومدم، دیدم دم درِ اطاقی هستم که فائقه داخلش بود. تا دستمو بردم که در باز کنم، دست یکی از مقامات را روی سینم حس کردم! گفت: لطفا خودتو کنترل کن. اصولی برخورد کن. مثل همیشه حرفه ای باش. نذار دستاویزش بشی. قاضی همین جاست. فقط ببین میتونی ازش اقرار بگیری؟ اقرارش خیلی میتونه راهگشا باشه
در را باز کردم و داخل شدم. تا منو دید، پاشد و به چشمام زل زد! خشم زیادی را از چشمام خونده بود. میدونست که الان با کسی تعارف و شوخی ندارم و با بازجوی دو سه ساعت پیش خیلی فرق دارم
لب باز کرد و گفت: میدونستم اولین جایی که میایی، همین جاست. با خودم گفته بودم که اگه پیداش شد، ینی کار تموم شده و ناهید مُرده! درسته؟
قدم قدم رفتم طرفش ، اونم قدم قدم میرفت عقب ، چشم ازش برنمیداشتم
گفت: تقصیر من نیست. آروم باش. من کاره ای نیستم
گفتم: چرا کشتیش؟
همینجور که قدم قدم میرفت عقب، گفت: گفتم الان همینو میپرسیا ، به من چه؟ ناراحتی قلبی داشت. سکته هم که خبر نمیکنه!
در حالی که آستینمو بالا میزدم گفتم: توی لعنتی حتی از وقت تموم کردنشم خبر داشتی! از اینکه سکته و حمله قلبی ممکنه بهش دست بده!
گفت: آروم باش تا برات بگم شب آخر چی گذشت ، ما فهمیده بودیم یه خبرایی هست اما نمیدونستیم اینقدر بهمون نزدیکین. تا اینکه دستور اومد که بریم حرم سروقت آسید رضا. ناهید میدونست که نوبت اون هست و باید کارشو تمیز انجام بده و گندی که من زدمو پاک کنه. به خاطر همین، رفت غسل کرد و دو رکعت نماز خوند و ذره ای تربت به زبونش زد و آماده شد که بره حرم
من که از این کاراش حرصم میگرفت ازش پرسیدم: چیه؟ چته؟ ترسیدی؟
حرفی زد که خیلی برام جالب بود: ترس نه اما کار باید برای رضای خدا باشه! میخوام اگه کاری میکنم، ذره ای هوای نفسم توش دخیل نباشه!!
بهش گفتم: منی که مسلمون نیستم به اندازه تو برای زدن اینا نیتم صاف نیست ، چی بگم ، لذت هم میبری از کارت؟ دفعه چندمته؟
ناهید در حالی که داشت کفششو میپوشید گفت: غسل و نماز و تربت و اینا را انجام میدم که لذت نبرم از کارم. چه سوالا میپرسی؟
گفت و رفت!
به فائقه نردیکتر شدم و گفتم: اقرار میکنم که هنوز نشناختمت اما ... تربتشو به چی آلوده کرده بودی؟ به چی آلوده کردی بودی که اینقدر آنتایم و سر ساعت مشخص، ناهیدو زد زمین؟!
چیزی نگفت!
گفتم: اون قدری که مطمئتم نشناختمت، همون قدر یقین دارم که کار خودته! پرسیدم به چی آلودش کرده بودی؟
گفت: تو فکر کن به نوعی از میعان گاز سمی! خب؟ ثُمّ ماذا؟
گفتم:همون شیشه کوچیکی که روی اپن آشپزخونتون، کنار کیف و ساعتت بود؟ درسته؟
سکوت پر معنایی کرد. چشماش گرد شد.
گفتم: آره؟ درسته؟ همون؟
با حالتی که مثلا داره خودشو کنترل میکنه گفت: فکر کن آره. همون
گفتم: تو وقتی اومدی پشت سرم و هُلم دادی حس کردم اطراف لبات خیسه. از اون پارچ آب کنار کیفت خورده بودی! درسته؟
گفت: خب که چی حالا؟
گفتم: الان ساعت چنده؟ فکر کنم دیگه کم کم موقع خودته! گفتی چند ساعته عمل میکنه؟
با چشمای گرد و تند گفت: فکر کردی من احمقم؟
گفتم: فکر نمیکردم تربت ناهیدو آلوده کرده باشی که بره و برنگرده!
گفت: من هدف داشتم که اونو بزنم. اما تو چی؟ هدفت این بود که متهمی که ممکنه کلی برات حرف بزنه را با چیزی که نمیدونی چیه، بزنیش؟ یه چیزی بباف دور هم که با عقل جور در بیاد!
گفتم: درسته. من فقط دنبال اقرار از تو بودم که الان این قصه را بافتم. میخواستم قاضی بشنوه و فیلمش هم ضبط کنه.
چیزی نگفت!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچین
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت سی و پنجم
قم _اداره مرکزی
اما یه چیزی پرسید که دلمو باز آشوب کرد!
کثافت پرسید: متین چطوره؟ اون خوبه؟!
تا اینو گفت، دلم یه جوری شد!
از بیرون اطاق بازجویی بهم پیام دادن که خیالت از بابت متین راحت. اون چیزیش نیست و الان هم نشسته داره تلوزیون نگا میکنه.
فائقه را رها کردم و اومدم بیرون. حجم سنگین فکر ناهید، تمام ذهنمو پر کرده بود و نباید برام مثل راز و معما تموم میشد.
همینطور که گوشیمو چک میکردم، یه تماس برای دکتر گرفتم. گفت: دو تا از همکاران دارن روش کار میکنن. بخش زبان و حنجره و مجاری تنفسش و نهایتا شش ها و قلبش به طرز عجیب و زیادی تحت شعاع ماده فعالی قرار گرفته که خیلی خطرناکه و تقریبا جزو اولین قربانیان این نوع ماده هست. نسل جدیدی از ترورهای بیولوژیک که سر مثلا سی یا چهل ساعت اثر مستقیم میذاره!
گفتم: چی بگم؟ بعدش منجر به ایست آنی قلبی شده. بسیار خوب.
گفت: حاجی تا حالا درباره قربانیانی که زیر دستم میومدند نه از شما و نه از بقیه همکاران سوالی نپرسیدم. اما این فرق میکنه!
برام جالب شد! گفتم: ینی چی؟ چطور؟
گفت: روی شقیقه و صورتش علائم لطمه است و جوری هم کهنه شده که مشخصه کارش لطمه بوده! وسط فرق سرش، جای چندین بار قمه زدنه. معمولا پیشونی خانما بر اثر مُهر پینه نمیزنه اما پیشونی این، پینه اونجوری هم نداره اما مثل بقیه زنا هم نیست. دستاش زحمت کشیده است و نرم و نازک نیست. حتی بند مقنعه بلند و بند زیر چادرش دور گردن و کمرش بسته که شاید مثلا اگه باد اومد، به این راحتی حجاب از سرش نیفته! ... و کلی چیزای دیگه. کیه این؟ محافظ رجال و یا علما بوده؟ وقتی اهل بزک دوزک و اصلاحات صورت و گردن و این چیزا نبوده، ینی خیلی گرفتار و یا آدم حسابی بوده؟!
مونده بودم چی بگم به دکتر! خودم کم فکر داشتم که دکتر هم داشت آتیشم میزد. از بس جنس ناهید، جنس عجیبی بود. حداقلش اینه که از اونا بوده که خیلی معتقدن و وقتی هم معتقد میشن، دیگه چیزی جلودارشون نیست.
اما چرا باید حذف بشه؟ فقط یه دلیل داشت و اونم اینه که به شرایطی رسیدن که همه مهره هاشون رو بکشن بیرون!
خب وقتی دو تا ماشین فورا خونه را ترک کردن و رفتن و توی قم پخش شدن ... چند نفر هم تهران رفتن و حتی یکبار به همراه اینا تماس نگرفتند ... فقط مونده بود این دو تا ...
اما چرا مرگ ناهید؟
تنها فکری که میتونستم بکنم این بود که ... آهان ... ای فائقه آشغال! اون داشت مهره ها را جوری بهم نزدیک میچید که فقط ذهنم درگیر مهره چینی اون بشه! و قطعا فقط یه معنی میتونه داشته باشه و اونم اینه که قراره کسی و یا کسانی را برای مدت مشخصی از جلوی چشم ها دور کنند! اما معمولا برای سرویس ها این راه آخره که دو سه نفر و حتی یه نفر بسوزونن برای حفظ شخص دیگه و یا یه کار خاص و فوق العاده!
اما اون شخص یا اشخاص کیا بودن؟!
به داوود گفتم برگرده. پرونده اون دخترا و چند تا مداح را بده دست یکی دیگه و حتی از بار پرونده ما کم کنه و برگرده.
به حیدر گفتم دور و برش خلوت کنه و یه کم حواسش بیشتر پیش من باشه.
خودمم نشستم دوباره پرونده را زیر و رو کردم. اون شب تا صبح فقط و فقط مطالعه کردم و الگوریتم نقش ها و چهره ها کشیدم.
با سه سوال جدی روبرو بودم:
۱. اینا کین؟
۲. قصدشون چیه؟
۳. مهره های گرون قیمتشون کیا هستن که حتی حاضرن فائقه فوق حرفه ای و ناهید معما رفته را به فنا بدن اما اونا حفظ بشن؟!
خب پاسخ به این سه سوال داشت دیوونم میکرد. اگه دقت کنین، کاملا متوجه میشین که جوری نیست که بگیم از سوال اول شروع میکنیم و بعدش دومی و سومی! چون اتفاقا تا سومی کشف نشه، اولی و دومی هم هیچ به هیچ!
همش کارم شده بود: توسل و ذکر و توجه!
تا اینکه بعد از نماز صبح، فقط به دو اسم رسیدم و بنظرم اینا خیلی مهم بودن اما تلاش کردن که ذهن منو از این دو اسم دور کنن!
و اون دو نفر عبارتند از:
زن دوم آسید رضا
یازدهمین اکانت پسر نوح!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت سی و شش
قم _حرم حضرت معصومه
با یکی از رفقا در حرم قرار داشتم. طلبه است و خیلی دوسش دارم و کلی با هم شوخی داریم. وقتایی که براش زنگ میزنم و بهش میگم خرابم. فورا میگه: پاشو بیا حرم.
رفتم و کلی با هم شوخی کردیم و یه کم برام حرف زد و آرومتر شدم. سن و سالمون بهم نزدیکه. خوبیش اینه که سوال نمیپرسه و حتی بیست ساله از نوجوونی باهمیم اما هنوز نمیدونه چیکاره هستم و تجسس هم نکرده. فقط وقتایی که حالم خوب نیست، دعوتم میکنه یه حرمی. حالا یا حرم حضرت معصومه یا شاه چراغ یا حالا هر جا. اما میشینه برام از امام زمان میگه و از اهل بیت.فکر نکنم سطح و سوادش هم خیلی بالا باشه ها. اما جیگره. پاکه. ماهه.
حدودای ساعت ۷ونیم بود که دعوتش کردم کله پاچه. بالاخره قم هست و فلافل و کله پاچه هاش. گفتم: شیخ جان! هر چی میخوای و دوس داری، بدون رعایت تقوای الهی بگو بیاره... بعدشم با نوشابه و چایی زدیمش که بشوره ببره.
خلاصه یه کم حال و هوام عوض شد. مخصوصا اینکه بعدشم با خانمم چند کلمه حرف زدم. (توجه داشته باشید که هر روز و هر شب با خانم و بچه ها حرف میزنما اما در این مستند خیلی مجال نقلش پیش نمیاد.)
بعدش که با این رفیق و پناه معنویم خدافظی کردم، تصمیم گرفتم یه کم راه برم که هم هضم بشه و هم فکر کنم.
به این نتیجه رسیدم که نقطه مشترک و یا بهتره بگم نقطه اتصال این دو شخصی که دنبالشم، کسی نیست به جز خود آسید رضا.
گوشیمو آوردم بیرون و براش تماس گرفتم:
الو . سلام سیدنا
سلام حاجی. ارادت. خوبی الحمدلله؟
شکر. ممنون. عزاداری ها قبول.
شکرا . چه خبر حاجی؟
سلامتی. سید کجایی الان؟
بیرونم. دارم میرم پیش یکی از بچه ها
نمیخواستی بری درس؟
نه. فاطمیه دوم درسها تعطیله و ایام تبلیغه
آهان. اره. خب کجا بیام دنبالت؟
اگه کارتون واجبه، بگو خودم بیام. وسیله دارم.
باشه. من .....
همینطور که منتظرش بودم بیاد، با خودم گفتم سید که وسیله نداشت! خیره انشالله.
اومد. یه پراید بود. سوار شدیم و رفتیم. بهش گفتم برو سمت بوستان. رفتیم و یه جا پارک کردیم و با هم حرف زدیم.
گفتم: سید جان من خیلی بهت اعتماد دارم و دوستت هم دارم. میخوام باهام راحت و روراست باشی و به هیچ وجه دوس ندارم بعدا متوجه بشم که چیزی به من نگفتی و یا بد گفتی و اینا.
گفت: تا حالا هم همینطوری بوده مشتی! دروغی از من شنیدی؟
یه کم سکوت کردم و بعدش گفتم: سید تو هنوز با اون اکانت یازدهمی در ارتباطی؟
گفت: آره دیگه. خودتونم که هستید و میبینید داره مدیریت میکنه.
گفتم: نه. یه بار دیگه میپرسم: تو با خودش درارتباطی؟
گفت: شخصی نه. خیلی کم. فقط گاهی شعر میفرسته. پریشبم یه مطلب درباره تغییر ذائقه روضه ها و روضه خون ها فرستاد که جالب بود. فقط واسه من تنها نفرستادا. برای بقیه هم داد.
یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم به چشماش. گفتم: باهاش رابطه داری؟
سید که نفسش بند اومده بود، تلاش کرد آروم باشه و گفت: حاجی من که دارم میگم برات. دیگه .....
ادامه نداد و من همچنان خیلی جدی و بدون هیچ انعطافی بهش زل زده بودم.
یه کم هول شد و یه لا اله الا الله گفت و ادامه داد: نگا حاجی. نگا نوکرتم. تو بگو دنبال چی هستی تا من راحتتر و رک و پوس کنده جوابت بدم.
گفتم: میشناسیش؟
هیچی نگفت و فقط نگام کرد...
گفتم: تو باهاش حرف میزنی گاهی. حتی چند بار هم باهاش دیدار داشتی.
بازم چیزی نگفت. فقط آب دهنش قورت میداد.
گفتم: اون کیه سید؟
لبشو به زور باز کرد و گفت: اینجوری نیست حاجی. من ...
حرفشو قطع کردم و گفتم: تو چی؟ آدم فروش نیستی؟ میخوای همشو گردن بگیری؟ راستی میدونستی پریشب که حرم بودی و یه گوشه واسه بچه های هیئتتون میخوندی، یه نفرو فرستاده بودن که دخلتو بیاره؟ سید اونا کین؟ اون کیه که همتون مثل سگ ازش میترسین؟
سید با دسپاچگی گفت: کی میخواس دخلمو بیاره؟
گفتم: یادته یه خانمه گوشه سمت چپت افتاده بود؟
گفت: آره. از خانمای هیئتمونه.
گفتم: میشناسیش؟
گفت: آره. خیلی زن خوبیه. معتقد و کار درست. نگو اون میخواسته کاری بکنه که باورم نمیشه!
گفتم: اتفاقا دقیقا خودش بود. غسل و نماز و توسل کرده بوده که بیاد بزنه ناکارت کنه.
گفت: نه. نه دیگه. حاجی دیگه داری میزنی جاده خاکی. اینقدر هم همه بد نیستن.
گفتم: اسمش ناهید بود؟
با تعجب گفت: اره! ای بابا. از اون بیچاره هم بازجویی کردین؟ اون فقط زن خوب و هیئتی هست. بنده خدا شوت تر از این حرفاست.
گفتم: میدونی الان کجاست؟
گفت: چه میدونم والا !
گفتم: میخوای بریم ببینیمش؟
گفت: نه مشتی. چیکار مردم دارم؟
گفتم: نه بذار ببینیمش! برو پزشک قانونی....
با تعجب گفت: ینی چی؟
گفتم: تو سرد است خونه است. کشتنش!
فورا با وحشت گفت: یا ابالفضل! حاجی جان بچه هات راس میگی؟
گفتم: میدونستی اومده بوده حرم دخلتو بیاره و بعدش هم خودش حذف بشه؟
🎈🎈🎈بعدی 👇👇👇
🎈🎈🎈
با بغض گفت: اون زن خیلی خوبی بود. خیلی وقت نیست که میشناسمش. شاید نهایتا سه چهار سال. اما ... خدا رحمتش کنه.
گفتم: خب؟ نگفتی؟ با اون ارتباط داری؟
با دلهره و کم کم زبونش باز شد و گفت: رابطه که نه. چند باری دیدمش!
گفتم: پس چرا به من دروغ گفتی؟
گفت: خاک تو سرم. غلط کردم. میخواستم چیزی الکی گردنم نیفته!
گفتم: سید همه چیزو خراب کردی! سید من بهت اعتماد کرده بودم.
گفت: گه خوردم حاجی. تو را به جدّم یه کاری کن شر نشه.
گفتم: میخوام پرونده را تحویل بدم. شاید بقیه همکارام بلد باشن چطوری باهات رفتار کنن که دیگه دروغ گفتن از کلّت بپره؟
گفت: تو را جان امام زمان این حرفو نزن. هر کاری بگی میکنم. اما نجاتم بده. دارم میمیرم. به دادم برس.
گفتم: سید اون الان کجاست؟
گفت: کی؟
گفتم: همین اکانت یازدهمی!
گفت: پسر نوح؟
گفتم: آره!
گفت: ایرانه!
گفتم: از خارج از کشور اومده؟
گفت: نمیدونم اما میدونم که ایرانه.
گفتم: خب حالا این شد حرف حساب. کجاست؟ قمه؟
گفت: نه. تهرانه!
گفتم: کی باهاش قرار داری؟
گفت: با من قرار نمیذاره!
گفتم: ینی چی؟
گفت: حدودا یک سال یک سال و نیمی هست که فقط با خانما ملاقات میکنه. اما خانمم هم میگفت که خیلی وقته ندیدتش. چون جلسات روضش کمتر شده و فقط ایام ولادت و شهادت، گاهی مجلس میگیره.
گفتم: شماره ای ازش داری؟
گفت: شماره نه!
گفتم: حدودای آدرسش هم نمیدونی کجای تهرانه؟
گفت: چرا ... قبلا حکیمیه بود! میگفتن بعدش رفتن پاسداران!!
عجب!
چه آدرس آشنایی!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
booklet_136_[Leader.ir].pdf
438.2K
پی دی اف کامل اهمیت و شرایط #نماز ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
nafis_Sahife_6_5_5.apk
6.39M
👆👆
✅نرم افزار صحیفه سجادیه
🌺 برنامه ای زیبا که شامل تمامی دعاهای صحیفه سجادیه است .
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
@Romankhone Jasous.pdf
2.88M
📗 رمان #جاسوس
🖊نویسنده: گروه نجوا
💥تعداد صفحات 243
☄ژانر: #عاشقانه #طنز #پلیسی
خلاصه:
روشا دختری بیغل و غش و شروشیطون که عاشق عکاسیه و همراه دوستش یه پروژه عکاسی رو دنبال میکنه، اما دست سرنوشت بازیای رو تو دامنش میذاره که زندگیش رو تغییر میده یه بازی.....
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پلنگ_صورتی
بفرست برا دوستات😍
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
همسایه ها.mp3
25.92M
#داستان_صوتی
#همسایه_ها
📖 داستانی از #هانس_کریستین_اندرسون
📚ترجمه #پریسا_همایون_روز
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
#کاردستی_خلاق
با ماژیک همراه کودک این نقاشی را بکشید ابتدا نقاشی آدمک سپس لیوان دوم را بگذارید روی آدمک و لباس و بادکنک در چند جهت بکشید
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
animation.gif
6.73M
صلوات
#اشعار_زیبای-کودکانه
🌺🌺🌺
#الفبای_مهدویت
🌺 آ مثل آب خدابه ما داد
🌺 آ مثل آقا مهدی زهرا
🎈 ب مثل بارون میاد از آسمون
🎈 ب مثل بابا بقیه الله
🎀 پ مثل پونه یکی یدونه
🎀 پ مثل پدر آقای ماهست،مثل یه پدر
🌴 ت مثل تمشک ترک کار زشت
🌴 ت مثل بهشت آقای ماهست بهترازبهشت
ج مثل جوجه یاکه جوونه
ج مثل جان آقام مهدی جان
🎈🎈🎈🎈
#مارابه #دوستانتان معرفی کنید☺️
#ودر اجر کار #فرهنگی شریک شوید
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32414
💚💚💚💚💚
🔴🔴 کتاب صوتی ( ترجمه قرانکریم ) سفارش میکنم حتماحتما حتما گوش کنید 👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32597
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (1)
https://eitaa.com/zekrabab125/32653
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (2)
https://eitaa.com/zekrabab125/32702
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (3)
https://eitaa.com/zekrabab125/32747
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (4)
https://eitaa.com/zekrabab125/32793
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (5)
💟 شروع رمان جدید، مذهبی، دلجسب👇#پسر_نوح👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32386
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 1 تا 4 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32445
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 5 تا 8 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32497
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 9 تا 12 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32548
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه13 تا 16👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32605
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه17 تا 20👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32655
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه21 تا 24👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32707
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه25 تا 28👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32751
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه29 تا 32👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32798
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه33 تا 36👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32784
5 داستان کوتای مذهبی و دلچسب 👆👆