eitaa logo
ذکر فرج
5.7هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
25 فایل
@zohoor_nazdike_enshaallah امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فرمودند: برای تعجیل ظهور من - در هر موقعیّت مناسبی - بسیار دعا کنید که در آن فرج و حلّ مشکلات شما خواهد بود. @Gol_narges_110 👈جهت تبلیغ و تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
ذکر فرج
#رمان_جانـم_میـرود #قسمت_پنجم دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادِر سرت ڪن مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد دختره لبخند ی زد ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا ـــ امام حسین)ع( من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بلاست یا توے هیئتت * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد...
مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــــن مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد ــــ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احو الش شد ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد اِاِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد.... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_هفتم مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــ
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد دختره خندید ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد سرگیجه، مداحی ،باباش با یادآوری پدرش از جا بلند شد ـــ بابام مریم هم همراهش بلند شد ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی مهیا رسرش را تکان داد ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت ــــ کجا میری با این حالت مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم مریم دستی به بازویش کشید ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونمتون مریم به سمت در رفت مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_هشتم مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد دختره خندید ـــ چرا همچین نگام میکنے بش
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است ــــ خانمی باتوم مهیا به خودش اومد ـــ با منے ?? ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پر ستار کشید ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_نهم با امدن مریم سریع از جایش بلند شد ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمو
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش ــــ اروم باش عزیزم ـــ چطور اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد ــــ اسم پدرتون ــــ احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت ،سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید ـــ چی شد شهاب مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش ـــ اتاق ۱۱۱ مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بالاخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_دهم پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشا
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصلا میدونی من یه چیز مهمی و تا الان بهت نگفتم مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید ـــ چی؟؟ احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد بابا ـــ اِ احمد اقا خندید ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ــــ الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_یازدهم طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۱شب بود از جایش بلند شد ــــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد ــــ سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای، ولی دیر نیست ?? نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اما ده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت ـــ وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ـــ احمدآقا دکترت گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهیا پوزخندی زد و نگذاشت مادرش ادامه بدهد ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد * از.لاڪ.جیغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_سیزدهم ـــ احمدآقا دکترت گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدون
که مادرش این کار را بکند او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ا ی به این مراسم پیدا کند ارام ارام به هیئت نزدیک شد ــــ بفرمایید مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت بی اختیار نفس عمیقی کشید بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد جلوتر رفت کسی را نمی شناخت نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت بلند شد و از هیئت دور شد ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه ــــ خانم با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت ـــ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت دوستانش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفت ـــ مزاحم نشید و به طرف خروجی پارک حرکت کرد آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن به تیکه های پسرها اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خالص شود مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند پسره فریاد و تهدید می کرد ــــ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت.. * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_پانزدهم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد امشب هوا عجب سرد بود بیش
پاهایش درد گر فته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن ـــــ سید ، شهاب ،شهاب شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت مهیا به سمت او آمد فاصله شان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید ــــ حالتون خوبه ?? مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد شهاب نگرانتر شد ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت ـــ بفرمایید کاری داشتید یکی از پسرها جلو امد ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_شانزدهم پاهایش درد گر فته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کف
ـــ اونوقت کارتون چی هست ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد با اخم در چشمان پسره خیره شد ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت ـــ بفرمایید دیگه برید ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ .... شهاب به طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد . دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی و مشتی حواله ی چشمش کرد با این ڪارش مهیا جیغی زد پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها . شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذر د با هم درگیر شده بودند سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود سخت درگیر بودند یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد شهاب رو به مهیا فریاد زد ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد...
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_هفدهم ـــ اونوقت کارتون چی هست ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات
ولی مهیانمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابا ِن خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد با فریاد شهاب به خودش آمد ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه بلند تر فریاد زد ـــ برید مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد باید کاری می کرد تلفنش هم همراهش نبود نگاهی به اطرافش انداخت گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند با دیدن تلفن به سمتش دوید گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد ـــــ اه خدای من چیکار کنم با هق هق به تلاشش ادامه داد با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گو شی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید و داد زد * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_هجدهم ولی مهیانمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابا ِن خلوت
ـــ لعنت بهت صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت ــــ کشتیش عوضی کشتیش دیگر نتوانست بلند شود سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده اما خبری نشد ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خوِن شهاب جیغی زد... در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد ــــ آقا ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت ـــ الو بفرمایید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_نوزدهم ـــ لعنت بهت صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد به ذهنش رسید بر
ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید ـــ باشه ـــ اول ادرسو بدید ـــ ..... ـــ نبضش میزنه ـــ آره ولی خیلی کند ـــ خونش بند اومده یا نه ـــ نه خونش بند نیومده ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی ـــ خب یگه چیکار کنم ـــ فقط همینـــ مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده دستمال را روی زخمش گذاشت از استرس دستانش می لرزیدند محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد مهیا نفس راحتی کشید تا خواست از او بپرسید حالش خوب است شهاب چشمانش را بست ــــ اه لعنتی با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیستم ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به س
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد ـــ ت تو اینجا چیکار میکنی مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت ـــ همش تقصیر من بود مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد ـــ همش تقصیر من بود مریم دست های مهیا رو گرفت ـــ تو میدونی شهاب چش شده ?? حرف بزن جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره پدر شهاب جلو امد ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه مریم دستانش را فشار داد * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_یکم در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارست
ـــ میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟ ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد ــــ میتونم پسرمو ببینم ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون مریم تشکری کرد مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش، سرش را بالا گرفت نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد ـــ حالت خوبه عزیزم ــــ نه اصلا خوب نیستم مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد ـــ من حتی اسمتم نمیدونم ـــ مهیا * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_دوم ـــ میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همه جز مهیا به سمت اتا
ـــ چه اسم قشنگی مهیا بی رمق لبخندی زد ـــ نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد ـــ ای وای میدو نی الان ساعت چنده الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت و شماره مادرش را تایپ کرده مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد ـــ آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش ــــ خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت چادرش را درست کرد ـــ بله بفرمایید ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟ ـــ بله ـــ حالشون چطوره ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_سوم ـــ چه اسم قشنگی مهیا بی رمق لبخندی زد ـــ نگا مهیا جان برای اتف
ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود و با دست اشاره ای به مهیا کرد مهیا از جایش بلند شد ـــ س سلام ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید ــ بله ـــ اسم و فامیلتون ـــ مهیا رضایی ـــ خب تعریف کنید چی شد ??? و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه ـــ بله ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد سر جایش نشست ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_چهارم ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر بیمارستان با
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن محمد آقا نزدیک شد ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم ما از این خانم شکایتی نداریم ـــ ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد ـــ هر چی ما راضی نیستیم ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن ـــ خیلی ممنون مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمام. معادلاتش بهم خورده بود ـــ مهیا مادر مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بود چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش ر ا بیشتر در آغوش مادرش غرق کند ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید همه با شنیدن صدای محمد آقا سرهایشان به طرف احمد آقا چرخید ــــ سالم آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت... * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد.... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_پنجم محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد شهین خانم با دیدن همسرش آن را
گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد شهین خانم روبه دخترش گفت ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ?? ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم مهلا خانم با تعجب پرسید ــــ شما رسوندینش ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشتن به مهیا نگاه می کردند مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد با صدای در به خودش آمد ـــ بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد ـــ بیدارت کردم بابا مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_ششم گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم ــ
ـــ بهتری بابا ـــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه ــــ اهوم ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خواستیم بریم عیادتش تو میای مهیا سرش را پایین انداخت ــــ نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت ـــ شبت بخیر دخترم ـــ شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد ـــ بابا ـــ جانم ــ منم میام احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتد شهاب چطو ر با او رفتار می کند ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه ــــ اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_هفتم ـــ بهتری بابا ـــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود به سمت ایستگاه پرستاری رفت ـــ سلام خسته نباشید ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی پرستار چیزی رو تایپ کرد ـــ اتاق ۱31 ـــ خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در رازدن و وارد شدن مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد ـــ اوه اوه اوضاع خیطه جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد ـــ مریم معرفی نمی ڪنی؟؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه مهیا لبخندی زد ــــ خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
ذکر فرج
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_هشتم پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر را
.ونهم ـــ این همه نرجس دختر عمه مریم ـــ خوشبختم گلم ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟ ـــ من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم سارا با ذوق گفت ــــ وای مریم بدو بیا مریم جعبه کیکو کنار گذاشت ـــ چی شده دختر ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه مریم ذوق زده گفت ـــ واقعا کی هست؟ ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه ـــ جدی مهیا ــــ آره ــــ حاج آقا با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بودسرش را بلند کرد ـــ بله خانم مهدوی ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنرارو برامون بزنه ـــ جدی ڪی ـــ مهیا خانم به مهیا اشاره کرد مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد. * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *
دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود مهیا لبخندی زد ـــ زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی مهیا آروم روبه مریم گفت ــــ برا چی این همه نگران بود ??خب می داد یکی درست می کرد دیگه ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه ـــ آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند مهیا چسبید به دیوار ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی همه مشغول صحبت بودند که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرماییدبیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد ــــ خانم رضایی شما بمونید مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... *