eitaa logo
ذکر روزانه
28.5هزار دنبال‌کننده
51.6هزار عکس
27.2هزار ویدیو
899 فایل
💫 أَلَا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ مدیرکانال @nasim_velayat313 مطالب مذهبی فرهنگی اجتماعی
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و پنجم: اخلاص(1) ✔️راوی : عباس هادی با ابراهیم از ورزش صحبت می‌کردیم می‌گفت وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتیم همیشه با وضو بودن همیشه هم قبل‌از مسابقات کشتی دو رکعت نماز باز می‌خواندم پرسیدم چه نمازی گفت دو رکعت نماز مستحبی از خدا می‌خواستم یک وقت تو مسابقه حال کسی را نگیرم ابراهیم به‌هیچ‌وجه گرد گناه نمی‌چرخید برای همین الگویی برای تمام دوستان بود حتی جایی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد هر وقت می‌دید بچه‌ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت صلوات بفرست و یا به هر طریقی بحث را عوض می‌کرد هیچ‌گاه از کسی بد نمی‌گفت مگر به قصد اصلاح کردن هیچ‌وقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی‌پوشید بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می‌کرد زمانی هم که علت آن را سؤال می‌کردیم می‌گفت برای نفس آدم این کارها لازمه شهید جعفری جنگ روی تعریف می‌کرد پس‌از اتمام هیئت دور هم نشسته بودیم داشتیم با بچه‌ها حرف می‌زدیم ابراهیم در اتاق دیگری تنها نشسته و توی حال خودش بود وقتی بچه‌ها رفتند آمدم پیش ابراهیم هنوز متوجه حضور من نشده بود با تعجب دیدم هرچند لحظه سوزنی را به صورتش و گوشت پلمب و به پشت پلک چشمش می‌زند یک‌دفعه با تعجب گفتم چی‌کار می‌کنی داش ابرام تازه متوجه حضور من شد از جا پرید و از حال خودش خارج شد بعد مکثی کرد و گفت هیچی هیچی چیزی نیست گفتم به جون ابرام نمی‌شه باید بگی برای چی سوزن زدی تو صورتت مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم‌هایی که بغض کرده‌اند گفت سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه آن زمان نمی‌فهمیدم که ابراهیم چه می‌کند و این حرفش چه معنی دارد ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان را خواندم دیدم که آن‌ها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه خودشان را تنبیه می‌کردند از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود اگر می‌خواست با زنی نا نامحرم حتی از بستگان صحبت کند به‌هیچ‌وجه سرش را بالا نمی‌گرفت به قول دوستانش ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت و چه زیبا گفت امام محمد باقر علیه السلام:((از تیرهای شیطان سخن گفتن با زن نامحرم است. )) 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و ششم: اخلاص(2) ✔️راوی : عباس هادی ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت می‌داد همیشه دوستان را به خانه دعوت می‌کرد و غذا می‌داد. در دوران مجروحیت که در خانه بستری بود، هرروز غذا تهیه می‌کرد و کسانی که به ملاقاتش می‌آمدند را سر سفره دعوت می‌کرد و پذیرایی می‌نمود و از این کار هم بی‌نهایت لذت می‌برد. به دوستان می‌گفت: ما وسیله‌ایم، این رزق شماست. رزق مؤمنین با برکت است و... در هیئت‌ها و جلسات مذهبی هم به‌همین گونه بود. وقتی می‌دید صاحب‌خانه برای پذیرایی هیئت مشکل دارد، بدون کمترین حرفی برای همه میهمان‌ها و عزادارها غذا تهیه می‌کرد. می‌گفت: مجلس امام حسین علیه‌السلام باید از همه لحاظ کامل باشد. شب‌های جمعه هم بعد از برنامه بسیج برای بچه‌ها شام تهیه می‌کرد. پس‌از صرف غذا دسته‌جمعی به زیارت حضرت عبدالعظیم یا بهشت‌زهرا علیهاالسلام می‌رفتیم. بچه‌های بسیج و هیئتی هیچ‌وقت آن دوران را فراموش نمی‌کنند. هر چند آن دوران زیبا و به‌یادماندنی طولانی نشد! یک‌بار به ابراهیم گفتم داداش این‌همه پول از کجا میاری؟ از آموزش‌ وپرورش ماهی دوهزار تومان حقوق می‌گیری، ولی چند برابرش را برای دیگران خرج می‌کنی! نگاهی به صورتم انداخت و گفت :روزی رسان خداست. در این برنامه‌ها من فقط وسیله ام. من از خدا خواستم هیچ‌وقت جیبم خالی نماند. خدا هم از جایی‌که فکرش را نمی‌کنم اسباب خیر را برایم فراهم می‌کند. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 💠@zekrroozane 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و هفتم:حاجات مردم ونعمت خدا ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید همراه ابراهیم بودم با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خانه برمی‌گشتیم پیرمردی به‌همراه خانواده‌اش کنار خیابان ایستاده بود جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم آدرس جایی را پرسید بعد از شنیدن جواب شروع کرد از مشکلاتش گفت به قیافه‌اش نمی‌آمد که معتاد یا گدا باشد ابراهیم هم پیاده شد و جیب‌های شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت به من گفت امیر چیزی همراهت داری من هم جیب‌هایم را گشتم ولی به‌طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود ابراهیم گفت تورو خدا بازهم ببین من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم بین را از آینه‌ی موتور ابراهیم را می‌دیدم اشک می‌ریخت هوا سرد نبود که به این خاطر آب از چشمانش جاری شود برای همین آمدم کنار خیابان با تعجب گفتم ابرام جون داری گریه می‌کنی صورتش را پاک کرد گفت ما نتوانستیم به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم گفتم خب پول نداشتیم این‌که گناه نداره گفت می‌دانم ولی دلم خیلی برایش سوخت توفیق نداشتیم کمکش کنیم کمی مکث کرد و چیزی نگفتم بعد به راه ادامه دادم اما خیلی به صفای درون و حال ابراهیم غبطه می‌خوردم فردای آن روز ابراهیم را دیدم می‌گفت دیگر هیچ‌وقت بدون پول از خانه بیرون نمی‌آیم تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشود رسیدگی ابراهیم به مشکلات مردم مرا یاد حدیث زیبای حضرت سیدالشهداء انداخت که می‌فرمایند حاجت مردم به سوی شما از نعمت‌های خدا بر شماست در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ذکر روزانه
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و هفتم:حاجات مردم ونعمت خدا ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید همراه ا
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و هشتم:حاجات مردم ونعمت خدا ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید اواخر مجروحیت ابراهیم بود زنگ زد و بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت ماشینت را امروز استفاده می‌کنی گفتم نه همین‌طور جلوی خانه افتاده بعد هم آمد و ماشین را گرفت و گفت تا عصر برمی‌گردم عصر بود که ماشین را آورد پرسیدم کجا می‌خواستی می‌گفت هیچی مسافرکشی کردم با خنده گفتم شوخی می‌کنی گفت نه حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم چند جا کار داریم خواستم بروم داخل خانه گفت اگر چیزی در خانه دارید که استفاده نمی‌کنی مثل برنج و روغن با خودت بیاور رفتم مقداری برنج و روغن آوردم بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه و ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و خرید و آمد سوار شد از پول خوردها ای که به فروشنده می‌داد فهمیدم همان پول‌های مسافرکشی است بد با هم رفتیم جنوب شهر بوکان چند نفر سر زدیم من آن‌ها را نمی‌شناختم ابراهیم در می‌زد و سر را تحویل می‌داد و می‌گفت ما از جبهه آمده‌ایم این‌ها سهمیه شماست ابراهیم طوری حرف می‌زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکند اصلاً هم خودش را مطرح نمی‌کرد بعدها فهمیدم خانه‌هایی که رفتیم منزل چند نفر از بچه‌های رزمنده بود مرد خانواده آن‌ها در جبهه حضور داشت برای همین ابراهیم به آن‌ها رسیدگی می‌کرد کارهای او مرا به یاد سخن امام صادق علیه‌السلام انداخت که می‌فرماید سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می‌شود این حدیث نورانی چراغ راه زندگی ابراهیم او تمام تلاش خود را در جهت حل مشکلات مردم بکار می‌بست 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و نهم:حاجات مردم ونعمت خدا ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید دوران دبیرستان بود. ابراهیم عصرها در بازار مشغول بکار می‌شد و برای خودش درآمد داشت. متوجه شد یکی از همسایه‌ها مشکل مالی شدیدی دارد. آن‌ها علیرغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تأمین هزینه‌ها نداشتند. ابراهیم به کسی چیزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق را می‌گرفت بیشتر هزینه آن خانواده را تأمین می‌کرد! هر وقت در خانه زیاد غذا پخته می‌شد، حتماً برای آن خانواده می‌فرستاد. این ماجرا تا سال‌ها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه داشت و تقریباً کسی به‌جز مادرش از آن اطلاعی نداشت. شخصی به سراغ ابراهیم آمده بود قبلاً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده بود تقاضای کمک مالی داشت ابراهیم به‌جای کمک مالی با مراجعه به چند نفر از دوستان شغل مناسبی را برای او مهیا کرد او برای حل مشکل مردم هر کاری که می‌توانست انجام می‌داد و اگر هم خودش نمی‌توانست به سراغ دوستانش می‌رفت از اون‌ها کمک می‌گرفت اما در این کار یک موضوع را رعایت می‌کرد؛ با کمک کردن به افراد، گدا پروری نکند ابراهیم همیشه به دوستانش می‌گفت :قبل‌از این‌که آدم محتاج به شما روی بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را برطرف کنید. او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت یا هر کسی را حدس می‌زد مشکل مالی داشته باشد کمک می‌کرد. آن‌هم مخفیانه، قبل‌از این‌که تو طرف مقابل حرفی بزند. بعد می‌گفت: من فعلاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض می‌دهم. هر وقت داشتی برگردان. این پول قرض‌الحسنه است ابراهیم هیچ حسابی روی این پول‌ها نمی‌کرد. او در این کمک‌ها به آبروی افراد خیلی توجه می‌کرد همیشه طوری برخورد می‌کرد که طرف مقابل شرمنده نشود. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🍃🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🍃
ذکر روزانه
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و نهم:حاجات مردم ونعمت خدا ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید دوران د
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هشتاد:حاجات مردم ونعمت خدا ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید بزرگان دین توصیه می‌کنند برای رفع مشکلات خودتان تا می‌توانید مشکل مردم را حل کنید همچنین توصیه می‌کنند تا می‌توانی به مردم اطعام کنید و این‌گونه بسیاری از گرفتاری‌هایتان را برطرف سازید. غروب ماه رمضان بود ابراهیم آمد در خانه‌ی ما بعد از سلام و احوال‌پرسی یک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله‌پزی رفت به دنبالش آمدم و گفتم ابرام جون کله پاچه برای افطاری عجب حالی می ده؟! گفت: راست می‌گی، ولی برای من نیست. یک دست کامل کله‌پاچه و چند تا نان سنگک گرفت وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید. ابراهیم هم سوار شد و خداحافظی کرد. با خودم گفتم: لابد چند تا رفیق جمع شدند و با هم افطار می خورند. از این‌که به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم فردای آن روز ایرج را دیدم پرسیدم: دیروز کجا رفتید!؟گفت پشت پارک چهل‌تن انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زدیم و کله‌پاچه را به آن‌ها دادیم. چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند ابراهیم را کامل می‌شناختند آن‌ها خانواده‌ای بسیار مستحق بودن. بعد هم ابراهیم را رساندم خانه‌شان. بیست و شش سال از شهادت ابراهیم گذشت در عالم رؤیا ابراهیم را دیدم سوار بر یک خودروی نظامی به تهران آمده بود از شوق نمی‌دانستم چه کنم چهره ابراهیم بسیار نورانی بود جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم از خوشحالی فریاد می‌زدم و می گفتم بچه‌ها بیایید آقا ابراهیم برگشت ابراهیم گفت بیا سوار شو خیلی کار داریم به‌همراه هم به کنار یک ساختمان مرتفع رفتیم مهندسین و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام و احوال‌پرسی می‌کردند او را هم خوب می‌شناختند ابراهیم رو به‌ ساختمان کرد و گفت من آمده‌ام سفارش این آقا سید را بکنم یکی از این واحدها را به نامش کن بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد صاحب ساختمان گفت آقا ابرام این بابا نه پولداره نه می‌تونه وام بگیره من چه‌جوری یک واحد به او بدم منم حرفش را تأیید کردم و گفتم ابرام جون دوران این کارها تمام شد الان همه اسکناس را می‌شناسند. ابراهیم نگاه معناداری به من کرد و گفت من اگر برگشتم به‌خاطر این بود که ما مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنیم وگرنه من این‌جا کاری ندارم بعد به سمت ماشین حرکت کرد من هم به دنبالش راه افتادم که یک‌دفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هشتاد و یکم :خمس ✔️راوی : مصطفي صفار هرندي از علمائــي كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي بود. اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود. اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت. هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب ميكرد! او براي خودش چيزي نگه نميداشت. هر چه داشت خرج خنده ديگران ميكرد. پس ميخواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟! حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما میشود بعد ادامه داد: من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را ميبخشم. امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. باالاخره خمس را پرداخت. كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق علیه السلام انداخت (كســي كه حق خداوندمانند خمس(را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد كرد) بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام. حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي. اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم. دانستم وگفتم: حاجآقا، اين آقا ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانم ابراهيم پيراهنهاي قبلي را انفاق كرده! بچهاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند بعضی از بچه ها وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آن میبخشد حاجي در حالي كه با تعجب به حرف من گوش میکرد نگاه عمیق به صورت ابراهيم انداخت وگفت: ُ، حق نداري به كسي ببخشي. اين دفعه براي خودت پارچه را ميبرم هرکسی پارچه خواست بفرستش اينجا. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
ذکر روزانه
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هشتاد و یکم :خمس ✔️راوی : مصطفي صفار هرندي از علمائــي كه ابراهيم به
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هشتاد و دوم :ما تو را دوست داریم راوی :جواد مجلسی پائیز سال ۱۳۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسلهای ابراهیم به حضرت زهرا الان بود. هر جا می رفتیم حرف از او بود! خیلی از بچه ها داستانها و حماسه آفرینیهای او را در عملیات ها تعریف میکردند همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره السلام انجام شده بود. به منطقه سومار .رفتیم به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهراء الا بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردانها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهائی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند برای همین دیگر مداحی نمی کنم هر چه می گفتم حرف بچه ها را به دل نگیر آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم ،مقر دوباره قسم خورد که دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد چشمانم را به سختی بازم کردم چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود مرا صدا زد و گفت پاشو الان موقع اذانه من بلند شدم و گفتم این بابا انگار نمیدونه خستگی ینی چی ؟ البته میدانستم او هر ساعتی که بخوابد قبل از اذان بیدار میشود و مشغول نماز . ابراهیم دیگر بچها را هم صدا زد و اذان گفت و نماز جماعت صبح را به پا کرد. بعد از نماز و تسبیحات ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد بعد هم مداحی حضرت زهرا سلام الله علیها اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچها به سمت سومار برگشتیم بین راه دائم به فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت:میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم چرا روضه خواندم ؟ گفتم خب آره شما دیشب قسم خوردی که...پرید توی حرفم و گفت : چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن بعد کمی مکث کرد و ادامه داد دیشب اصلا خواب به چشمم نمی آمد اما نیمه های شب کمی خوابم برد یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها تشریف آوردند و گفتند :نگو نمی خوانم ما تو را دوست داریم هرکس گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او را نمی داد و او به مداحی کردن ادامه داد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🍃🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🍃
ذکر روزانه
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هشتاد و دوم :ما تو را دوست داریم راوی :جواد مجلسی پائیز سال ۱۳۶۱ بود.
🍀 سلام بر ابراهيم ۱🍀 💥 قسمت هشتاد و سوم(بخش آخر): عمليات زین‌العابدین‌علیه‌السلام 👤 راوی جواد مجلسی بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بيخود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره! نيمه هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه الله كبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه! عمليات در محور ما تمام شد. بچه هاي همه گردانها به عقب برگشتند. اما بعضي از گردانها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند! ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد! خيلي عصباني بود. تا حاال عصبانيت او را نديده بودم. ميگفت: شما كه ميخواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروحها رو جا گذاشتيد، چرا ... با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. آنها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را انجام دهد. ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقيها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند! ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم. چند هفته اي تهران بود. او فعاليتهاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم ۱ 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
🍀 سلام بر ابراهيم ۱ 💥 قسمت هشتاد و چهارم: روزهاي آخر ( بخش چهارم) 👥 راویان: علي صادقي، علي مقدم هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه‌هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه‌ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند. 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻 شهید 🌹🕊 شادي روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
ذکر روزانه
🍀 سلام بر ابراهيم ۱ 💥 قسمت هشتاد و چهارم: روزهاي آخر ( بخش چهارم) 👥 راویان: علي صادقي، علي مقدم
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت هشتاد و پنجم : فكه آخرين ميعاد ( بخش اول) 👤 راوی : علي نصراللهی نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه‌ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه‌ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش ميآمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد از ســلام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه‌ها همه مشغول شدند، خبريه؟! حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال ميشيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه‌های اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه‌ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
ذکر روزانه
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت هشتاد و پنجم : فكه آخرين ميعاد ( بخش اول) 👤 راوی : علي نصراللهی ن
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت هشتاد و پنجم : فكه آخرين ميعاد ( بخش دوم) 👤 راوی: علي نصراللهی حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل ميدهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتيتر شده بود. غروب به يكي از ديدگاه‌هاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مينوشت. تعدادي از بچه‌ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم ميخواهيم ببينيم! ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد. ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرمانده هان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره. خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجهاش با خداست. ٭٭٭ فــردا عصــر بچه هــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت رسول ص يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند. 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌹 🌷@zekrroozane 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺