چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند يک هفته قبل از، امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر به خوش گذراني پرداختند.
اما وقتي به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است بنابراين تصميم گرفتند که با استاد
صحبت کنند و علت جا ماندن را براي او توضيح دهند.
آنها به استاد گفتند: ما به شهر ديگري رفته بوديم که در راه بازگشت لاستيک خودرويمان پنچر شد.
و از آن جايي که زاپاس نداشتيم مدت زماني طول کشيد تا کسي را براي کمک بيابيم و به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم...
استاد پذيرفت که آن ها روز بعد امتحان بدهند.
روز بعد استاد آنها را براي امتحان به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحاني داد.
آنها به اولين سوال نگاه کردند که (5) نمره داشت...
سؤال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند سپس ورق را برگرداندند تا به سؤالي که (95) نمره داشت پاسخ بدهند سؤال اين بود:
کدام لاستيک پنچر شده بود؟؟؟؟؟؟؟
#صداقت، تنها امتحاني است که در آن
نمي توان تقلب کرد.
@zendagibazendagishohada
*فرازی از وصیت نامه #شهید_مدافع_حرم_حامد_جوانی
ای عاشقان اهل بیت رسول الله! من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین(ع) میجنگیدم تا شهید شوم و حال، وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنهای لبیک گفته و از اهل بیت پیامبر دفاع بکنم. لذا به همین منظور عازم دفاع از حرمین به سوریه میشوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس(ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم.
@zendagibazendagishohada
#شهید_محسن_قوطاسلو
(اولین شهید مدافع حرم ارتش)
🌷تواضع🌷
یکی از خصلت های زیبای حاج محسن تواضع بی نظیر ایشون بود که همیشه زبون زد همه بچه ها چه تو بسیج و چه تو هیت بود؛ برای مثال همیشه برای ماها که افتخار رفاقت باهاش رو داشتیم باعث غرور بود که رفیقمون و بچه محلمون از تکاورای تییپ 65 هست؛ اما آقا محسن هم با اینکه غرور خاصی رو نسبت به ارتش داشت هر وقت که تو جمع بسیجیا بود خودشو بسیجی می دونست و اگه کسی تو جمعی که بچه بسیجی ها بودن ایشون رو با القاب نظامیش خطاب می کرد شدیدا ناراحت می
شد و می گفت من اگرم الان تو ارتشم به برکت حضورم تو بسیج و دستگاه اهل بیته....
(راوی: یکی از شاگردان شهید در پایگاه بسیج حبیب ابن مظاهر)
@zendagibazendagishohada
*خاطرات #سردار_سرلشگر_شهید_یوسفکلاهدوز
#حق_الناس
ما در طبقه پایین زندگی می کردیم و آقای کلاهدوز طبقه بالا. هیچ وقت متوجه ورود و خروج او نشدم. یک شب اتفاقی در را باز کردم. دیدم پوتینهایش را در آورده و دست گرفته و از پله های بالا می رود، فهمیدم طوری رفت و آمد می کرده تا مزاحم همسایه ها نشود.
صبحها چون زود می رفت، ماشین را تا سر کوچه خاموش هل می داد و از آنجا به بعد ماشین را روشن می کرد تا مزاحمتی برای همسایه ها ایجاد نکند. شبها هم وقتی دیر می آمد، ماشین، را خاموش می کرد و هُل می داد و به پارکینگ می آورد تا مبادا مزاحم کسی شود.
#مثل_همه
یک روز آمد سالن غذا خوری، خیلی شلوغ بود. همیشه وقتی می آمد که صف غذا خلوت شده باشد. بچه ها با دیدن او راه را باز کردند. وقتی اصرار کردند، ناراحت شد و گفت که از تفاوت قائل شدن خوشش نمی آید.
یک بار برایش غذا بردم. ناراحت شد و گفت: «دیگر از این کارها نکن. من هم باید مثل بقیه در غذا خوری غذا بخورم». بعد از غذا همیشه غذایش را هم می شست و هرگز این کار را به دیگری واگذار نمی کرد.
@zendagibazendagishohada
*کانال هایی که دیگر عضو نمی گیرند....
قابل توجه مسئولان
@zendagibazendagishohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*تو برای #معشوق بودنت چکار کردی؟
@zendagibazendagishohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*آقای بهجت صریحا فرمودند.....
@zendagibazendagishohada