eitaa logo
زندگی مهدوی
333 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
437 ویدیو
3 فایل
🔸زندگی سرشار از آرامش 🔸خانواده ای شاد و موفق👪 🔸مسیری برای بندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت اول: 💠 اولین روز اسفندماه است؛ مریم خیلی آروم و بی صدا لای در اتاقو باز کرد. نگاهی جستجوگرانه انداخت. سعید هنوز خواب بود.😴 تازه ده دقیقه از شش صبح گذشته بود. اما اگه بیدارش نمی کرد، نمازش قضا می شد.📛 ⁦❇️⁩ مریم به عادت هر روزه اش از حدودای پنج و نیم صبح بیدار بود.🌺 ساعتی به نماز و خلوت با معبود، روانِش رو طراوتی میده. این براش به منزله ی گرفتن جان تازه است.🌺 باعث میشه برای انجام امورات روزانه سرحال و سرشار از شادابی باشه.✨ بعد هم صبحانه آماده میکنه. بعد از اونم نوبت بیدار کردن سعید و بچه هاست.😊 🔻در رو با دستش هل داد و کامل باز کرد. رفت سمت پنجره و پرده ها رو کنار زد. شاید اندک روشنایی قبل از سپیده⁦☀️⁩ سرک بشه توی اتاق و کمک کنه سعید زودتر بیدار بشه. 🔻رفت سمت تخت.نشست کنار سعید. انگشتاش رو برد لای موهای سعید و نوازشش کرد.✨ با صدایی نجواگونه و لبریز از محبّت🧡 همراه با همون لبخند همیشگی، سعید رو صدا کرد: _آقا سعید کم کمک هوا داره روشن میشه. سعید جان نمازت قضا نشه. بعد هم با انگشت سبابه ش گونه های او رو نوازش کرد.😊✨ ⁦❇️⁩ سعید به سختی چشماشو باز کرد. هنوز منگ خواب بود. هیچ چیز غیر از وقت نماز نمی تونست باعث بیدار شدنش بشه. دیروز تا دیر وقت سر کار بوده و حسابی خسته شده بود. بالاخره چشماشو👀 کامل باز کرد. با انگشتاش کمی چشماشو مالید. لبش به خنده ای کم جان ولی دلبرانه باز شد.🙂 این قسم خنده ش مخصوص مریم بود ولاغیر. 🔸سلام.صبح زمستونیت بخیر. مریم گوشتو بیار جلو.🙂 مریم سرشو آورد نزدیک دهن سعید ببینه چی میخواد بگه.🤔 سعید جستی زد و فرصت رو قاپید و گونه ی چپ مریم رو یه بوس جانانه کرد.😘 🔸دیشب اینقدر خسته بودم اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد. بعدم آروم گونه ی راست مریم رو بوسید😘 و گفت: _یکیش برای صبح و یکیشم قضای دیشب.😍😊😊 مریم خنده ش گرفت. پیشونی سعید رو بوسید😘. 🔻بلند شد بره آشپزخونه. از اتاق که می رفت بیرون گفت: 🔹 حالا پاشو نمازتو بخون که مجبور نشی قضای اونم به جا بیاری. بعد هم ریز خندید.😊 💠 رفت از روی کابینت سفره رو برداشت.آورد وسط اتاق پهن کرد. مربای هویج 🥕 🥕🥕 خونگی که خودش درست می کنه غذای مورد علاقه ی خاص بچه هاست.😊 🌺 مریم رفت تا بچه ها رو بیدار کنه. علی و فاطمه رو. چون میرن مدرسه. اما محمد و میثم رو میذاره تا کمی بیشتر بخوابن.😴 علی و فاطمه هم حدودای شش و بیست دقیقه دیگه بیدار میشن. مریم خیلی آروم دستشو به نوازش بر سر اون ها میکشه و با چند بوسه آروم و پر لطافت😘 نجواکنان صداشون میزنه. 🔸 اول کی میره دست شویی و دست و روشو میشوره؟ ⁦☑️⁩ خب یه کم هم شیطنت میکنه و از حس رقابت بین علی و فاطمه بهره می بره. هر چند علی و فاطمه شش سال فاصله سنی دارند اما چون پشت سر هم بودن یه حس رقابت دارن. مامان و بابا هم اینو خوب میدونن.🙂 🔻علی دفعه قبل دیر جنبیده و فاطمه زودتر از او رفته بود. برای اینکه این بارم کلاه سرش نره از جا پرید و دوید سمت دستشویی. 🔻نماز بابا تموم شد. سجاده رو تا زد گذاشت روی کمد. اومد پیش بچه ها.👦👧 هر بار که بچه ها رو می بینه انگار بار اول باشه. فقط قربون صدقه ست که از دهنش میریزه. کار هر روز و هر لحظه شه.💚🌺💛 علی تازه دست و روش رو شسته و برگشته بود. 🔹 سلام پسر بابا. خوب خوابیدی بابایی؟ صبح قشنگت بخیر.😊 🔸 سلام بابا. صبح بخیر. 🔻 علی تازه دوازده سالش شده. مدتیه نمازشو میخونه. البته کمی دست و پا شکسته. مامان و بابا حساسیت نشون نمیدن. سعی می کنند از راه تشویق و تحسین👏👏 بچه ها رو برای یادگرفتن هر کار خوبی ترغیب کنند.💎 💠 فاطمه هم اومد. بابا رو کرد بهش وگفت: _به به خوشگل ترین دختر دنیا هم که اومد.😊 چقدر دخترم خوشگل تر شده حالا که دست و روش رو شسته.🌺 ⁦❇️⁩ مامان سفره رو چید. سعید رو صدازد. با آوایی که بیشتر یک تمنا باشه تا امر یا سفارش. ✨ _آقا سعید بیزحمت نون🍞 رو بیار بذار تو سفره و بیا صبحانه. علی!فاطمه! شمام بیایید صبحانه. تا علی و فاطمه نمازشون رو بخونن دیگه هوا کاملاً روشن شده بود. اما سعید و مریم هیچ واکنشی نشون ندادند. هنوز بچه ها به سن تکلیف نرسیدن. کم کم و به مرور باید قضیه براشون جا بیفته.💚😊🌺 ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت اول: 💠 اولین روز اسفندماه است؛ مریم خیلی آروم و بی صدا لای د
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دوم 🔻سعید، علی و فاطمه نشستند سر سفره. مامان داشت چای☕ می ریخت که تلفن زنگ خورد. نگاه مریم و سعید برگشت سمت هم. نگاهی سرشار از تعجب و تا حدودی نگرانی. سعید گوشی📞 رو برداشت. مادرش پشت خط بود. 🔸سلام سعیدجان؛ عزیز حالش بد شده. زود خودتو برسون. 🔹سلام مامان. شما خوبید الحمد لله؟ (نمی خواست بچه ها👦👧 قضیه رو بفهمن و نگران بشن. برای همین رفت توی اتاق.) 🔹چشم تا چند دقیقه دیگه میام. 🔴 عزیز، مادربزرگِ مادری سعید است. چند سالی میشه که دیابت داره. سعید رابطه ی عاطفی عمیق و خیلی صمیمی با مادربزرگش داره.💗 هرکاری براشون از دستش بر بیاد دریغ نمی کنه.✨ 🔻سعید خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد و رو به مریم و بچه ها گفت: 🔹مامان یه کاری داره.میرم پیشش. 🔻از در خونه 🏠 که اومد بیرون، سریع یه پیام فرستاد برای مریم: 🔹عزیز حالش بد شده. میرم ببرمش دکتر. 🌸 این یکی از قرارهاییه که سعید و مریم با هم گذاشتن. اینکه نذارن بچه هاشون بی جهت دچار اضطراب و نگرانی بشن.👌 حتی موقع گوش دادن به اخبار وقتی خبری از قتل و آزار و شبیه اون پخش میشه، شبکه رو عوض می کنند. سریال های خشن و نامناسب هم همینطور. نمیخوان شور و نشاط و لطافت کودکی بچه هاشون از بین بره. امنیت روانی یعنی همه چیز کودکی.✨💎✨ 🔵 بچه ها صبحانه شون رو خوردند. مریم برای میان وعده مدرسه بچه ها👦👧 نون و پنیر و سبزی آماده کرد. فاطمه که امسال میرفت کلاس اول داشت دست و پاشکسته مانتوش رو اتو میکرد کرد و مامان زیرچشمی حواسش بود یه وقت دستش رو نسوزونه. 🔻 مریم یه سری کارها رو از همون خردسالی به عهده‌ی بچه ها گذاشته. کارهای شخصی مثل شستن جوراب و جارو کشیدن نوبتی اتاق یا کارهای عمومی خونه مثل آب دادن گل ها🌻🌷. ❤️ ادامه‌ دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دوم 🔻سعید، علی و فاطمه نشستند سر سفره. مامان داشت چای☕ می ری
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت سوم 🔴 بعد از رفتن بچه ها، مامان مبلغی صدقه گذاشت. بلند شد رفت آشپزخونه. نگاهی به برنامه‌ی غذایی⁦📄 کرد. نوبت املت بود. یادش اومد تو یخچال گوجه🍅 نمونده. موقعی که سعید درگیر کاریه، مریم اول بهش پیام📱 میده که اگه موقعیتش بود خودش زنگ بزنه یا مریم. به سعید پیام داد: _سلام آقا سعید. بی‌زحمت داشتی میومدی گوجه🍅 بگیر، برای املت لازم داریم. یه دنیا ممنون عزیزم.💚 🔵 مریم احترام زیادی برای سعید قائله. احترامی سرشار از محبّت⁦❤️⁩. بدون آقا و عزیزم صداش نمی کنه.✨ 🔸بلافاصله سعید پیام داد: سلام خوشگلم. شاید کارم طول بکشه تا ظهر نرسم. یه شکلک خنده😉 گذاشت. بعدش نوشت به جای املت، نیمرو بخوریم با اون ترشی سیرهای دست ساز مریم خانومم. چطوره؟🤔 🔹 راستی حال عزیز چطوره؟ 🔸 الحمدلله بهتره. پیریه دیگه. چند وقت دیگه هم قسمت خودمونه. پشت سرش یه پیام دیگه داد: _راستی مریم قول میدی اگه من پیر شدم نفرستی منو خونه‌ی 🏠 سالمندان؟ 🔹حالا باید فکرامو بکنم... . بعد هم تو دلش خندید.😊 🔴 محمد و میثم هم دیگه بیدار شدند. مریم مشغول تدارک ناهار بود. چشمش که به بچه ها👶🧓 میفته قربون صدقه شروع میشه. ⁦❇️⁩ بچه ها چشمشون رو که باز میکنن با صدای مهربون و پر محبّتِ⁦❤️⁩ مامان سر حال میان.🙂 🔴 این یه حس آرامش و امنیت کاملی رو برای بچه ها میسازه.✨💎 🔷 مریم، محمد رو تازه از پوشک گرفته. هنوز عادت نکرده. تا آخرین لحظه حاضر نیست بره دستشویی. در روز چندین مرتبه خودشو خیس میکنه.⚡ 🔻 البته مریم میدونه که اقتضای سن و شرایطشه. به هیچ وجه با خشونت با پسرش برخورد نمی کنه. بیشتر سعی می کنه از طریق بازی و جذابیت سازی محمد رو ببره دستشویی. ❤️ ادامه‌ دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت چهارم ⁦❇️⁩ تلفن خونه به صدا در اومد. مریم تو آشپزخونه مشغول بود. زیر شعله رو کم کرد. سر قابلمه رو گذاشت. بعد رفت گوشی📞 رو برداشت. 🔸الو. سلام. بفرمایید. 🔹سلام مریم جون. خوبی؟ عارفه م. 🔸مشتاق دیدار عزیزم. [هفت سالی میشه که عارفه ازدواج کرده. با حامد. بعدِ یک سال عقد، عروسی کردند و رفتند زیر یک سقف. مثل همه ی زندگی ها طی این سال ها با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم کردند. همیشه هم به خدا توکل کردن و ناامید نشدند. از افراد امین و مطمئنی مثل مریم مشورت گرفتن و با توکل بر خدا و تلاش و صبر بسیاری از مشکلات رو با موفقیت پشت سر گذاشتن.💎] 🔸سلام عارفه خانم. خوبی عزیز؟ ما هم شکر خدا خوبیم. کم فروغ شدین؟🤔 🔹آره مریم جون. یه مدتی حامد بیکار شده بود. حالا یه ماهی هست یه جا مشغول شده. صبح زود میره و نزدیکای غروب برمی گرده.🚶 🔸خب مبارکه ان شا الله. کِی شیرینی بخوریم؟ دلم لک زده برای شیرینی🍰 زبون. 🔹حتماً. به روی چشم. راستش زنگ زدم یه چیزی بهت بگم. در واقع اولین نفری هستی که بهت میگم. 🔸بفرما عارفه جون. سراپا گوشم. 🔹راستش.... نمیدونم چه جوری بگم؟ مریم خندید😊 و گفت: 🔸مگه چی میخوای بگی دختر؟ بگو دیگه. الانه که از کنجکاوی غش کنما. 🔹راستش.... زنگ زدم📞 بگم از این به بعد روز مادر به منم باید تبریک بگیدا.✨✨✨ مریم از شدت خوشی خبری که شنیده بود یه لحظه هاج و واج موند. نفهمید از خوشحالی😄 چی کار کنه. بی اختیار با صدای بلند گفت: 🔸ای جانم. شکر خدا. بعد شش سال. بالاخره خدا خواست. خیلی خوشحال شدم عارفه جون.😄😊 بگو ببینم دختره یا پسر؟ 🔹صبر داشته باش. تازه یه ماهشه. 🔸کوچولو هنوز نیومده کار باباش درست شد. اینکه میگن بچه روزیشو با خودش میاره همینه. ان شا الله پر روزی و با برکت باشه.🌷 ⁦❇️⁩ مریم با عارفه گرم صحبت بود که زنگ در خونه به صدا در اومد. 🔻محمد دوید و در رو باز کرد. فاطمه از مدرسه برگشته بود. محمد با شیرین زبونی مخصوص یه بچه سه ساله به فاطمه سلام✋ کرد. اما فاطمه به سردی جوابشو داد. نگاهی به این ور و اون ور اتاق انداخت. انگار پی چیزی یا کسی می گشت. کیفشو🎒 از کول درآورد و کشید روی زمین. با گردنی کج و شونه هایی افتاده و ابروهایی درهم😟 و سیمایی که یک جور دلخوری😣 رو داد می زد، نشست کنار دیوار. کیف مدرسه شو🎒 باز کرد و مثلاً مشغول کتاباش شد. ❤️ ادامه‌ دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت چهارم ⁦❇️⁩ تلفن خونه به صدا در اومد. مریم تو آشپزخونه مشغول
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت پنجم 🔻مامان تا فهمید فاطمه از مدرسه اومده با اینکه دوست داشت بازم با عارفه صحبت کنه بهش گفت: 🔸عارفه جون. ببخش. الان فاطمه اومد. منتظر منه. ان شا الله خودم بهت زنگ📞 می زنم. 🔻از عارفه خداحافظی کرد و با عجله رفت سمت فاطمه. ⁦❇️⁩هر روز که فاطمه می رسه خونه 🏠 و زنگ در رو میزنه، مامان و محمد و حتی میثم یه ساله که تازه، تاتی تاتی میره میرن استقبالش.✨ فاطمه هم کلی خوشحال می شه و خستگی از تن و روحش در می ره.😄 🔻 امروز که مامان و میثم نیومدن حالش گرفته شد.😔 مامان همیشه با چهره ای گشاده و لبخندی دلنشین😊 و کلی شوق و ذوق به استقبال بچه ها و خصوصاً سعید میره.✨ ⁦❇️⁩ سعیدم بهش میگه: وقتی میام خونه 🏠 و چهره ی پر از لبخند و نشاطِ😄😊 تو رو می بینم خیلی از مشکلات بیرون یادم میره. روحیه‌ی خوبت و لبخندهای خوشگلت دلم رو آروم می کنه.😊 ⁦❇️⁩ مریم رفت و جلوی فاطمه نشست. با لبخندی به پهنای صورت.😊 فاطمه رو بغل کرد. بوسیدش.😘 🔻 لبخند ملیحی به چهره ی فاطمه اومد🙂 و اونم مامانو بوسید.😘 مریم گفت: 🔸سلام خوشگلم، نور چشم مامان. مدرسه چه خبر؟ خوش گذشت؟ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. مخصوصاً وقتی خاله عارفه زنگ زد📞 و یه خبر خوش داد.😊 فاطمه صاف تر نشست و با کنجکاوی دخترانه ای پرسید: 🔹 خبر خوش چیه؟ مامان گفت: 🔸باید خودت حدس بزنی. 🔹آخ جون میخوان بیان خونه مون. 🔸نخیر. یه چیز دیگه ست. بعد مامان دست فاطمه رو گرفت و گفت : 🔸قراره شیرینی این خبر خوشم برامون بیاره. ⁦❤️⁩ ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت پنجم 🔻مامان تا فهمید فاطمه از مدرسه اومده با اینکه دوست داشت
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت ششم 💠 نزدیک اذان مغرب بود. از حدود دو هفته قبل سعید تصمیم گرفته بود تا چهل روز نمازش رو اول وقت بخونه.✨ تو این چند روز جز دو بار، که دومیش همین امروز بود، همه رو اول وقت خونده بود.🌸 ⁦❇️⁩ بنزین ماشین🚗 خیلی کم شده بود. چراغش داشت چشمک می زد. تصمیم داشت بره پمپ بنزین. یادش اومد دفعه‌ی قبل موقع اذان داشت می رفت خونه 🏠 و به بهانه ی زودتر رسیدن نمازشو اول وقت نخوند. حدود یک ساعت تو ترافیک معطل شد. بعدترش فهمید اگه اول وقت نمازشو خونده بود اینقدر هم تو ترافیک معطل نمی شد.😔 🔻پس کنار یه مسجد پارک کرد. وضو گرفت و نماز مغرب و عشا رو به جماعت خوند. 🔵 سعید کارمند کارخونه سایپاست. درآمد بالایی💵 نداره. یک ماه قبل بود که به مریم پیشنهاد داد اگه دو نوبت کار کنه یعنی روزانه از 8 تا 16 و 16 تا 24 ظرف یک سال میتونن یه ماشین🚗 جادارتر و مدل بالاتر بخرن. ماشین شون🚗 جاش کم بود و بچه ها اذیت میشدن و از طرفی هم تو خرج افتاده بود.⚡ مریم موافقت کرد. توی این یک ماه به خاطر فشار کاری مضاعف، سعید حسابی خسته بود. وقتی می اومد خونه 🏠 دیگه فرصت گپ زدن های شیرین شبانه😁 و خوش و بش های خستگی در کن رو با مریم نداشت.⚡ 🔴 قبل از این معمولاً هر شب شام رو با هم می خوردند. بابا یه ربع تا بیست دقیقه با بچه ها👦👧👶 بازی می کرد. بچه ها عاشق بازی کردن با بابا بودند.😍😁 وقتی هم که بچه ها می خوابیدند، با مریم کنار هم می نشستند و یه چایی☕ می خوردند و گاهی سریالی می دیدند و گاهی صحبت میکردند و در عین حال با محبّت⁦❤️⁩ یکدیگر رو نوازش می کردند. ولی یه مدت بود که اوضاعِ خونه 🏠 کمی تغییر کرده بود. خستگی اجازه ی انجام چنین کارهای خستگی درکن رو نمی داد.📛 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت ششم 💠 نزدیک اذان مغرب بود. از حدود دو هفته قبل سعید تصمیم گ
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هفتم 🔵 سعید رسید خونه.🏠 زنگ در رو زد. مامان و بچه ها با ذوق و شوق در رو باز کردند.😀 خوشحال بودند از اینکه امشب بابا زودتر اومده خونه. یکی یکی بلند به بابا سلام✋ کردند. 🔻بابا مثل روزایی که کارش کمتر بود و زودتر می اومد با نشاط و سرزندگی جواب سلام بچه ها رو داد.😊 بعدش با مریم دست داد و با لبخند روی او رو بوسید.😘 با مهربونی پرسید: 🔹احوال شما چطوره؟ 🔘[مریم و سعید همه ی سعیشون اینه که خصوصاً جلوی بچه ها با احترام و محبّت⁦ هر چه بیشتر⁦❤️⁩ با همدیگه رفتار کنند. اگر هم یک وقتی از دست همدیگه ناراحت و عصبانی شدند😕 به هیچ وجه جلوی بچه ها واکنش نشون ندهند. همدیگرو نقد نکنند یا سر هم داد نزنند. با هم یه قرار گذاشته بودند. هر کی عصبانی شد😬 و صحبت و حرکت تندی داشت اون یکی واکنشی نشون نده و یواش بهش بگه: وقتی بچه ها خوابیدند صحبت کنیم.👌 🔻بچه ها هم عصبانیت مامان و بابا رو ندیدن. فقط احترام و محبّت ِ اونا رو تجربه کردن و خیلی خوشحال و شادند.😀] سعید گفت: 🔹امشب زودتر اومدم بریم بازی کنیم. شما بگید چی بازی کنیم؟ 🔸علی گفت: بابا بیا فوتبال. ⁦▫️⁩فاطمه گفت: نه بابا. بیا خاله بازی. ⁦▪️⁩محمد هم پرید جلوی بابا که: بابا بیا قایم موشک بازی کنیم. 🔻میثم کوچولوی یه ساله هم دستشو آورده بالا که بابا بغلش کنه.😊 🔘 سعید خم شد. میثمو بغل کرد. چند ماچ آبدارش😘 کرد. رو به بچه ها گفت: 🔹دو تا کار می تونیم بکنیم. 🔸 بچه‌ها باکنجکاوی و خوشحالی😀 پرسیدن: چیکار؟🤔 🔹بابا گفت: می تونیم هر کدوم از بازیها رو یکی پنج دقیقه بازی کنیم. اینجوری همه ی بازیها رو انجام میدیم. 🔻 راه دیگه اینه که یکی از بازی ها رو انتخاب کنیم و یه ربع بازی کنیم. 🔸علی گفت: یه ربع یه بازی. ⁦▫️⁩فاطمه گفت: سه تا پنج دقیقه سه بازی. ⁦▪️⁩محمد هم گفت: قایم موشک. 🔻منظورش یه ربع یه بازی بود. با رأی اکثریت یه ربع یه بازی تصویب شد. 🔹 بابا پیشنهاد داد: خب بیاید تک بیاریم ببینیم چی بازی کنیم.🙂 🔻بچه ها دور بابا وایسادن. دستاشونو بالا بردن. با صدای بلند داد زدن: هرکی تک بیاره اون میگه چی بازی کنییییییم.😃 🔻قرعه به نام علی افتاد. اما او با کمی مکث دستشو بالا آورده بود. برای همینم فاطمه داد زد: 🔸قبول نیست. علی دیر دستشو پایین آورد. تقلب کرد. ⁦▪️⁩محمدهم گفت: آره قبول نیس، جرزنی کرده😐 🔹بابا گفت: باشه دوباره تک میاریم. ولی همه با هم دستشون پایین بیارن. کسی دیر نیاره. 🔻این بار قرعه به محمد افتاد. محمدم بی معطلی از ذوق و خوشحالی پرید هوا و داد زد: آخ جون قایم موشک.😃😁 🔹بابا گفت: بچه ها بریم به مامانم بگیم بیاد با هم بازی کنیم.👌 🔻همه از ته دل خوشحال بودند.😃 بالاخره بعد از روزها بابا مثل قبل داشت باهاشون بازی میکرد. اونم با چه شور و نشاط و هیجانی...😁 ❤️ ادامه‌ دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هفتم 🔵 سعید رسید خونه.🏠 زنگ در رو زد. مامان و بچه ها با ذوق
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هشتم 🔻 قرار شد هرکی تک بیاره چشم بذاره. حالا مامان و بابا و بچه ها همه دارن میگن هرکی تک بیاره اون چشم میذاااااااره.😊 🔻 مامان انتخاب شد. روشو کرد سمت دیوار. سرشو گذاشت روی ساعد دستش. شروع کرد به شمردن: ده، بیست، سی، چهل، پنجاه، .... 🍃 همه با شور و هیجان دنبال جایی برای قایم شدن بودند.😄 معمولاً بابا و میثم یار همند. چون میثم باید بغل بابا باشه. بابا و میثم رفتن پشت در اتاق بچه ها. محمد رفت زیر میز رایانه. فاطمه پشت پرده پذیرایی. علی هم داخل کمد رخت خوابا. 💠 مامان از تجربه ی بازی های قبلی می دونست که بچه ها👶🧒 معمولاً کجا قایم میشن. فقط میخواست شور و هیجان بازی رو بیشتر کنه. پس اول رفت سراغ آشپزخونه. با صدای بلند طوری که همه بشنوند گفت: 🔸 پس خوشگلای من کجا رفتن؟😍 آشپزخونه که نیستن. ای خدا پس کجا رفتن؟🤔 🔻 رفت سمت پرده و میز رایانه که کنار پرده ست. محمد از زیر میز و فاطمه از پشت پرده مامان رو می دیدند که داره میاد سمتشون. از شور و اضطراب قلبشون💙 گرومب گرومب صدا می داد. دوست داشتند یه لحظه مامان حواسش نباشه و اون وقت بپرن بیرون و سُک سُک کنند.⁦☺️⁩ 🍃🌸 مامان اونا رو دید. اما به روی خودش نیاورد. برگشت سمت کمد رخت خوابا. بلافاصله محمد و فاطمه با داد و فریادی از سر شادی😊 پریدند بیرون و سُک س‍ُک کردند. صدای قهقهه شون به آسمون رفت.😄 💠 مامان می خواست در کمدو باز کنه که یه هو صدای میثم اومد. داشت می گفت: دادا... دادا... . باز صدای خنده ی بچه ها رفت هوا.😄 🔻 فاطمه گفت: 🔹 باز میثم بابا رو لو داد.🙂 🔻مامان کمدو رها کرد و رفت دنبال صدای میثم. میثم هم حوصله ش سر رفته بود. آخه چند دقیقه پشت در تو بغل بابا وایساده بودند و داشت غر می زد.😕 💠 مریم یواش لای در رو باز و پیداشون کرد. سعید جستی زد و دست مریمو محکم گرفت. گفت: ◽قبول نیست. میثم منو لو داد. قبول نیست. نمی ذارم سک سک کنی. ⁦☺️⁩ لبشون تا بناگوش به خنده باز شده بود.😄 ❤️ ادامه‌ دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت هشتم 🔻 قرار شد هرکی تک بیاره چشم بذاره. حالا مامان و بابا و
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت نهم فاطمه و علی بیست روز میشه که وسط غذا، آب نخوردن. تمام تلاششون اینه که چهل روز رو رعایت کنند. وقتی چهل روز تموم شد و جایزه رو گرفتند، در مرحله بعد بایست تا شصت روز یعنی دو ماه رعایت کنند. اگرم کسی تا دو ماه رعایت کنه در مرحله بعد میشه سه ماه. این قانون همین طور ادامه پیدا می کنه تا نهادینه بشه. این گزاره ی تربیتی "قانون، تشویق، تنبیه" نیاز به اندکی صبر و حوصله و گذشت داره اما نتایج عالی و قابل توجهی هم خواهد داشت. مریم و سعید و بچه ها اگه سر شب خونه باشند حتماً تا هشت و نیم شامشون رو می خورند. بعد از اون، مریم بچه ها رو به اتاق می بره و براشون کتاب داستان می خونه. گاهی اوقات هم خودش قصه میگه. سعید هم همین طور. در طول ماه حتماً چند شب برای بچه ها قصه میگه. بچه ها هم که عاشق شنیدن قصه هستن. خصوصاً از زبون مامان و بابا. مریم سعیدو صدا زد و ازش خواست که چراغ های اتاق پذیرایی رو کمتر کنه. می خواست که بچه ها حواسشون پرت نشه و کم کم با نور کم اتاق خوابشون بگیره. سعید چراغ رو خاموش کرد. فقط یکی از چراغ های کم نور بالای سر خودش رو روشن گذاشت. تلویزیون داشت اخبار 20:30 پخش می کرد. سعید صدای تلویزیونو کم کرد. از همون هفته ی اول که سعید دو شیفت شروع به کار کرد، فکر مریم حسابی درگیر شد و آروم و قرار نداشت. از تصمیم شون پشیمون شده بود. با خودش فکر می کرد "واقعاً تبدیل خودروی خودشون به یه مدل بالاتر چقدر اولویت داره؟ الان یک ماهه که بچه ها درست و حسابی با پدرشون بازی نکردن. هر شب سعید خسته ست. بعضی شب ها اونقدر خسته ست که فرصت یه شب بخیر گفتن هم نداره. سرشو که رو بالش می ذاره، انگاری شارژش تموم میشه." مریم به این نتیجه رسید که تو اولویت بندی هاش دچار اشتباه شده. تصمیم گرفت تو یه فرصت مناسب موضوع رو با سعید مطرح کنه. اما نگران بود سعید ناراحت بشه و بگه که خودت خواستی چنین کنیم و چنان. بچه ها به اتاقشون رفتند. مریم هم قبل از رفتن به اتاق بچه ها به سراغ سبد لباسا رفت. لباسا رو تو لباس شویی ریخت اما روشنش نکرد. فاطمه دویده بود دنبال مامان ببینه میخواد چی کار کنه. از مامان پرسید: _چرا لباس شویی رو روشن نکردید؟ مامان لبخندی زد و دستی روی گونه های فاطمه کشید و گفت: _چون الان ساعت پر مصرف برقه. من همیشه آخر شب لباس شویی رو روشن می کنم عزیز دلم. فاطمه پرسید: _ساعت پر مصرف یعنی چی؟ مامان جواب داد: _یعنی الان که هوا تازه تاریک شده و همه ی مردم چراغای خونه هاشونو روشن میکنن، مصرف برق بالا میره. به خاطر همین نباید تو این ساعت وسایلی که زیاد برق مصرف میکنن استفاده کنیم. وسایلی مثل جارو برقی، چرخ گوشت، اتو و لباس شویی. چون باعث میشه برق بعضی خونه ها ضعیف بشه یا حتی قطع بشه و تو تاریکی بمونن. حالا بدو برو سر جات بخواب که ساعت خوابت دیر شده. فاطمه گفت: _الان میرم. فقط قبلش کمی آب بخورم. زود برمی گردم. مریم با خنده جواب داد: _بدو مامان جان. شما که ماشاالله قبل خواب یادت میفته مرغ و خروساتو جا کنی. توی اتاق اما محمد و علی حسابی مشغول بودن. محمد توپ بادی کوچکش رو سمت علی مینداخت و علی هم گوشه ی اتاقو دروازه کرده بود. شیرجه می زد و توپای محمد رو می گرفت. با هیجان هم گزارشگری می کرد. مریم به اتاق بچه ها رفت. انگاری که نارنجک افتاده وسط اتاق. علی و محمد خیز رفتند روی زمین و خودشون رو انداختند رو رخت خواب و پتوهاشونو کشیدند رو سرشون. زیر پتو شروع کردند به خندیدن. مامان با مهربونی گفت: _من ده دقیقه بیشتر نمی مونم. امشب نوبت کیه که قصه رو تعیین کنه؟ محمد جواب داد: _نوبت فاطمه ست. مریم بلافاصله پرسید: _امشب نوبت آبجیه؟! بعد صداشو بلندتر کرد و گفت: _آبجی زود بیا بگو قصه چی بگم. فاطمه زودی اومد تو اتاق و گفت: _مامان، قصه های خوب برای بچه های خوب رو بگو. سعید کتری آب رو پر کرد. اجاق رو روشن و شعله ش رو زیاد کرد. برگشت پای تلویزیون. زیرنویس های خبر 20:30 رو می خوند و همزمان نگاهی هم به گوشیش داشت. علی و فاطمه که مدرسه ای هستن، همیشه قبل خواب برنامه ی فرداشون رو آماده میکنند و کتاباشونو داخل کیف میذارند. امشب اما هیچ کدوم از بچه ها مسواک نزدند. به نوعی فراموش کردند. مریم هم به روی خودش نیاورد. محمد آروم و قرار نداشت. چون بالعکس علی و فاطمه به مدرسه نمیره، معمولاً نسبت به اونا شارژش با تاخیر تموم میشه و به خواب میره. میثم هم که شیرخواره بعد از محمد می خوابه. ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت نهم فاطمه و علی بیست روز میشه که وسط غذا، آب نخوردن. تمام تل
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دهم مریم قبل از شروع خوندن داستان، با لحن پر محبت همیشگیش گفت: _ بچه ها چشماتون بسته س؟ بچه ها چشماشونو بستند و منتظر بودند مامان شروع کنه. تا با دقت به قصه گوش کنند. محمد طبق معمول یواشکی چشماشو نیم باز کرد و با لبخندی دلنشین چشمای مامان رو دید زد. مریم البته سخت نمی گیره. انگاری متوجه نشده بود چشمای محمد بازه. میثم تو اتاق پذیرایی در حال بالا رفتن از سر و کول سعید بود. سعید یادش اومد به مادرش زنگ نزده. گوشی رو برداشت. شماره منزل پدرش رو گرفت. معمولاً به جای شماره ی همراه، شماره ی منزل رو میگیره تا با بقیه اعضای خونواده هم سلام و احوالی داشته باشه. مادر سعید گوشی رو برداشت. بعد از سلام و احوال پرسی، مادر سعید گفت: _ بعد از اینکه شما رفتید، دکتر گفت عزیز باید بستری بشند. تست کرونا گرفتند. براشون یه ختم قرآن نذر کردیم که ان شاالله حالشون خوب بشه. مامان جان شما و مریم چند جزء می تونید بخونید؟ سعید جواب داد: _ من که بیشتر از یه جزء نمیتونم قول بدم. مریم هم داره برای بچه ها قصه میگه. ان شاالله ازش می پرسم و خبر میدم. ان شاالله خدا همه ی مریضا رو شفای عاجل بده و هرچه زودتر همه ی مردمو از این بلای کرونا نجات بده. راستی مامان اگه چیزی لازم داشتید یا کاری داشتید به من بگید. مرخصی میگیرم و انجام میدم. مامان در جواب گفت: _ نه مامان جان. داییا هستن. عزیزم که فعلاً بستری شده و تحت مراقبته. شما فقط برای همه ی مریضا دعا کنید. _ چشم حتماً. فقط اگه ضروری بود و از خونه بیرون رفتید، حتماً ماسک بزنید. با کسی شوخی نداره. چند روز پیش یکی از همکارای من مبتلا شد. حالش خوب نیست. خیلی اذیت شد. پیشتر هرچه بهش می گفتیم رعایت کن، ماسک بزن، با دیگران دست نده، اصلاً گوش نمی داد. الانم که گرفتار شده. _ حتماً سعید جان. من و بابا که ماسک می زنیم و رعایت میکنیم. خیالت راحت. به همه سلام برسون. _ چشم. بزرگی تون رو می رسونم. شما هم به بابا سلام برسونید. خدانگهدار. ده دقیقه ای گذشته بود و هنوز بچه ها نخوابیده بودند. طبق روال هر شب، مریم یه مولودی که قبلاً دانلود کرده بود رو با صدای ملایم برای بچه ها پخش کرد. شب بخیر گفت و از اتاق بچه ها بیرون اومد. رو به سعید گفت: _ آقا سعید حواست به میثم هست من برم دوش بگیرم؟ _ ببخشید متوجه نشدم. چی گفتی؟ معلوم بود که سعید از خبر ابتلای عزیز، حسابی تو فکر رفته. مریم پرسید: _ تلفنی با کی صحبت می کردی؟ _ با مامان. سلام رسوندند. بین خودمون باشه. احتمالاً عزیز کرونا گرفته ن. تست کرونا هم داده. خیلی دعا کن. راستی مامان گفتند برای شفای همه ی مریضا یک ختم قرآن برداشته ن. پرسیدند شما چند جزء می خونید؟ صدای مولودی خوانی دلنشین و شاد حضرت علی علیه السلام با صدای یکی از مداحان ارزشی از اتاق بچه ها به گوش می رسید. مریم با آرامش و متانت همیشگیش جواب داد: _ خدا بزرگه. ان شاالله خوب میشن. من سه جزء میخونم ان شاالله. خودت جزء چند رو میخونی؟ _ سعید لبخندی زد و گفت من طبق معمول جزء یک رو میخونم. بعد هم خندید و چشمک زد و گفت میخوام اینقدر جزء یک رو میخونم تا حفظ بشم. مریم هم که میثم رو به آغوش گرفته بود و داشت بوس بارونش میکرد با لبخند مضاعف ادامه داد، پس منم طبق معمول سه جزء بعدش رو میخونم. آقا سعید اگه حواست به میثم هست من برم حموم؟ سعید لبخندی زد و گفت: _ برو خیالت راحت باشه. مداد شمعی های فاطمه گوشه اتاق افتاده بود. میثم اونا رو برداشت. روی دفتر نقاشی فاطمه خط خطی کرد. دیگه از سر و کول سعید بالا نمی رفت. سعید هم یک پیامک با مامان داد. _ سلام مامان، مریم میگه سه جزء میخونه ان شاءالله. من خودم جزء یک رو میخونم و مریم هم ان شاءالله دو و سه و چهار. التماس دعا بعد نت گوشی رو روشن کرد تا اخبار امروز مبتلایان کرونا رو بخونه. چند دقیقه ای که گذشت یه هو متوجه شد یه چیزی تو دهان میثمه. با عجله رفت سمتش. به میثم گفت: _اخ کن بابا، اخ کن ... . لب و دهان میثم آبی رنگ شده. سعید فهمید که مداد شمعی تو دهانش گذاشته. میثم هم سفت دهانش رو بسته و مداد رو می جوید. هرچه سعید بهش می گفت اخ کن انگار نه انگار. روشو کرد اون ور و مداد رو بیرون نیاورد. سعید بلند شد و چندتا دستمال کاغذی برداشت. میثم رو بغل کرد و به سینه ش چسبوند. سعی کرد به زور تکه های مداد شمعی رو از دهان میثم در بیاره. حالا میثم داد می زد و گریه میکرد. سعید اما بی توجه به او هم چنان تلاش خودش رو می کرد... ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دهم ⁦✴️⁩ لبخند رو لب سعید حالت سردی گرفت. به فکر فرو رفت. "مریم راست میگه. الان یه ماهه خونه نیستم. دارم با خودم و زندگیم چه کار می کنم؟🤔 مریم چی؟ بچه هام؟"🤔 🔻مریم عادت نداشت بی مقدمه و خیلی مستقیم از سعید انتقاد کنه.⚡ 🔻می‌دونه که وقتی غیر مستقیم و آروم و با هنرمندی و شوخی😉 و ظرافت در حد چند جمله ی کوتاه نقدشو عنوان می‌کنه، نتیجه بهتری داره.✨ می‌دونه که همه خصوصاً آقایون از انتقاد بدون مقدمه بیزارند.⛔ 🔻 مریم و سعید هیچ وقت جسورانه، نامحترمانه و بدتر از اون جلوی چشم بچه ها و دیگران از هم انتقاد نمی‌کنند.⁦☑️⁩ ⁦✳️⁩ بچه ها باز مشغول بازی شدند. سعیدم میثم به بغل تو آشپزخونه کنار مریم وایساده بود. 🔻مریم وقتی متوجه شد جمله ای که گفته سعید رو به فکر فرو برده، برای اینکه فضای ذهنیشو تغییر بده گفت: _آقا سعید بیزحمت بگو علی سفره رو پهن کنه. بچه ها هم بیان وسایل رو ببرند.🌷 سعید بچه ها رو صدا زد: 🔸بچه ها. وقت شامه. کی سفره رو میندازه؟ کی وسایل شامو میاره؟🤔 علی تندی جواب داد: 🔹من سفره رو میندازم. بعد هم با فاطمه و محمد دویدن سمت آشپزخونه. انگار که مسابقه ای در کار باشه.😊 ⁦❇️⁩ با هماهنگی و رضایت قبلی و قلبی بچه‌ها، مامان و بابا یه قانونی گذاشتن. اگه بچه ها، خودجوش وظیفه شون رو انجام بدهند امتیاز مثبت می‌گیرند ➕ که یه جا ثبت میشه و تا به حد نصاب برسه مستحق جایزه میشه.🎁 🔻 البته با یادآوری و تذکر مامان و بابا دیگه امتیاز نمی‌گیرند.⚡ 🔻 اگرم کسی وظیفه‌اشو انجام نده امتیاز منفی میگیره یا یه مثبتش کسر میشه.❌ ❤️ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دهم ⁦✴️⁩ لبخند رو لب سعید حالت سردی گرفت. به فکر فرو رفت. "م
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت یازدهم 🔶 سعید گوشه‌های زیر سفره‌ای رو صاف کرد. سفره رو کمی به بالا کشید. بعد به محمد گفت: 🔸بیا بابا دستاتو بشوره. محمد که هنوز از بازی سیر نشده بود جواب داد: 🔹بابا بیا منو بگیر. 🔻سعید هم بلند شد و دوید دنبال محمد. 💠 سعید با بچه‌ها خیلی پر هیجان بازی می‌کنه. درست مثل خود بچه‌ها.✨ ⁦☑️⁩ اعتقاد محکمی داره به اینکه چون که با کودک سر و کارت فتاد/ هم زبان کودکی باید گشاد. تو بازی با بچه‌ها👦👶 خودشم بچه می‌شه. با قوانین اونا بازی می‌کنه. عین اونا با شور و هیجان و اشتیاق.😁😃 🔻 این برای بچه ها هم خیلی خوشاینده.😁 🔻این باعث شده که حتی موقع نماز هم میثم👶 که مدت کمیه تاتی تاتی می‌کنه و تازه راه افتاده. میاد و مهر بابا رو بر می‌داره به این امید که بابا با کلی شور و هیجان😃 بذاره دنبالش و اون فرار کنه. 🔻 چندین بار که سعید و مریم گن نبوده که یه مهر اضافه بردارن و تو دستشون بگیرن، میثم اومده و مهرشون رو برداشته و الفرار. 🔻سعید چند بار به دنبال محمد دور سفره دوید و چرخید. محمد هم با خنده فرار می‌کرد. بالاخره بابا گرفتش و دوتا ماچ آبدارش😘 کرد. آستین های محمد رو بالا زد و بهش گفت: 🔸خیلی تند و سرعتی می‌رفتی. فکر کنم چون غذاتو کامل می‌خوری اینقدر پاهای قوی داری.😊 محمد هم بادی به غبغب انداخت و گفت: 🔹الانم میخوام غذامو کامل بخورم و قوی‌تر💪 بشم. ❤️ ادامه‌ دارد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت یازدهم 🔶 سعید گوشه‌های زیر سفره‌ای رو صاف کرد. سفره رو کمی ب
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دوازدهم 💠 بابا که داشت دست‌های محمد رو می‌شست، محمد گفت: 🔸بابا میای بعد از شام کشتی بگیریم؟🤔 🔹بعد شام که وقت خوابه بابا. 🔸نه. بابا سه تا کشتی بگیریم دیگه. 🔹قبوله. ولی باید قول بدی بعدش زودی بری بخوابی. 🔻بابا محمد رو گذاشت زمین. محمد دوید سمت اتاق. می‌خواست حوله برداره و دست و صورتشو خشک کنه. بابا دست و صورت میثم رو هم شست. اومدند پای سفره. ⁦✳️⁩ سعید و بچه ها بدون حضور مامان لب به غذا نمی‌زنند. حتی اگه خیلی گرسنه باشند. چند ماه قبل بود که بابا برای قصه‌ی قبل خواب بچه‌ها، داستان یه شهید رو براشون تعریف کرد. اون شهید و بچه‌هاش هیچ موقع بدون حضور مامان خونه غذا رو شروع نمی‌کردند.🎀 🔻 سعید و بچه ها هم بعد از شنیدن روایت زندگی این شهید تصمیم گرفتند هیچ وقت بدون مامان غذا نخورند. همه منتظر اومدن مامان بودند. مریم از داخل آشپزخونه از بچه‌ها خواست که تلویزیون📺 رو خاموش کنند. داشت یه سریال پخش می‌کرد. به اصطلاح خانوادگی بود و در واقع کاملاً ضد خانواده.⚡ 🔻تو هر صحنه‌اش داد و دعوا و جیغ و فریاد بازیگراش به هوا بود. داستان این که دو نفر عاشق یه خانم شده بودند. تو خواستگاری رقابت داشتند. 💠 مریم و سعید قید لذت آنی تماشای خیلی از سریال‌های تلویزیون رو می‌زنند. 🔻به خاطر آرامش بچه‌هاشون.✨ 🔻به خاطر وارد نشدن اضطراب بی‌جهت به اونا.⁦✨ 🔻 به خاطر گزاره‌های منفی بسیاری که خیلی از فیلم‌ها و سریال‌ها دارن. مثلاً سریال جومونگ چون صحنه‌های خشن و عاشقانه رو به تصویر می‌کشه.⚡ یا حتی مختارنامه چون صحنه‌های خشن زیادی داره.⚡ ⁦⬇️⁩ اگر ضرورتی داشته باشه، یا تکرارشو می‌بینند یا سی‌دی‌اش رو تهیه می‌کنند یا از اینترنت دانلود می‌کنند و حتماً در زمانی که بچه‌ها خوابند اون فیلما رو می‌بینند.👌 ⁦❇️⁩ مریم و سعید عمیقاً باور دارند که دنیای لطیف کودکی و نوجوونی نباید با تماشای چنین فیلم‌هایی آلوده به خشونت، هیجان و تخیل نامعقول یا حتی ترس بشه. ⁦✴️⁩ علی تلویزیون رو خاموش کرد. مامان هم اومد و نشست پای سفره. غذای همه رو کشید. اون شب نوبت فاطمه بود تا دعای سفره رو بخونه. دست هاشو بالا گرفت و خوند: 🔸بسم الله الرحمن الرحیم. أَللّهُمَّ ارزُقنا رزقاً حلالاً طَیِّباً واسِعاً، أَللّهُمَّ اجعَلنَا مِنَ الشّاکِرینَ یا کَریمُ. همه در حالی که دستاشون رو به حالت دعا گرفته بودند، با هم گفتند: 🔹الهی آمین.🤲 و شروع کردند به خوردن غذا. در آرامشی مثال زدنی. میثم سعی می‌کرد خودش به تنهایی غذاشو بخوره. حسابی هم می‌ریخت روی لباسش. مامان و بابا هیچ واکنش یا حساسیتی نشون ندادند. بچه‌ها هم که آینه مامان و بابا هستند به همین صورت هیچ واکنشی به غذا خوردن پر دنگ و فنگ میثم نشون نمی‌دادند. محمد هم تقریباً همین وضع رو داشت. استاد غذا دادن به لباساشه.🙂 🔻 اما مریم و سعید از بازی کردن بچه‌ها با غذا هیچ ناراحت نمی‌شند و به خاطر کثیف شدن لباساشون بهشون تذکر نمیدن چرا که هنوز هفت سالشونم نیست. ⁦❤️⁩ ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi
زندگی مهدوی
💚 #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت دوازدهم 💠 بابا که داشت دست‌های محمد رو می‌شست، محمد گفت: 🔸با
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت سیزدهم 💠 مریم و سعید عادت دارن وقتی خونه‌ی خودشون سرِسفره هستند رو به روی هم بشینند. وقتی هم که به مهمونی می‌روند یا مهمون دارند سعی می‌کنند کنار هم بشینند. بچه ها هم که مسلماً تلاش می‌کنند تا نزدیک‌ترین نقطه به مامان و بابا رو به چنگ بیارن. 🔶 مریم و سعید اهتمام تامی هم دارند بر اینکه تو خونه همواره آراسته باشند. در واقع به ظاهر خودشون در منزل بسیار اهمیت میدن.✨ 🔻اون شبم که پای سفره نشسته بودند، مریم یه دامن بلند گلبهی با یه لباس👕 صورتی ملایم پوشیده بود. آستیناش تا آرنجشو می‌پوشوند. قبلاً که علی کوچیکتر بود آستین کوتاه‌تر هم می‌پوشید. ولی چون داره به سن بلوغ نزدیک میشه مریم هم رعایت می کنه.⁦✔️⁩ می‌خواد یه سری معیارهای اصیل براش جا بیفته. میخواد ذهن نوجوونش پیش از موقع درگیر مباحث جنس مخالف نشه❌.⁦ دچار کنجکاوی بیخود و بی‌جهت نشه و ضرر نبینه.❌ میخواد پسرش تو امنیت و آرامش روانی دوران بلوغ رو طی کنه و مرد بشه.⁦☑️⁩ پسرش باید در آینده یه تکیه‌گاه باشه تا یه زن بتونه با حمایتش رشد کنه. 🔻 همه‌ی این‌ها می‌طلبه و ارزشش رو داره که پوشش مامان تو خونه نه تنها تحریک‌کننده نباشه که آرامش بخش باشه.🌹 ⁦❇️⁩ موهای مریم هم طبق معمول شونه شده و مرتب بود. لباساشم که حسابی خوشبو. معطر به همون عطری که چند وقت قبل به همراه سعید انتخاب کرده بودند.🌷 🔵 مریم و سعید معمولاً تو انتخاب لباس و عطر به تنهایی خرید نمی‌کنند. برای انتخاب حتماً نظر همدیگرو جویا میشند. سعید هم یه لباس آستین کوتاه و یه شلوار سرمه‌ای پوشیده بود. موهاشم به زیبایی شونه کرده بود. عطری رو هم که مریم به مناسبت تولدش براش خریده بود، زده بود.🌷 علی و محمد کنار بابا نشسته بودند و فاطمه کنار مامان. میثم هم روی پای مامان در حال شیر خوردن بود. محمد رو به مریم کرد و گفت: 🔸مامان آب میدی لطفاً؟ فاطمه بی معطلی جوابش داد: 🔹داداش جون اگه آب بخوری باید از اول شروع کنیا. 🔻مریم برای بچه‌ها یه قانون گذاشته بود. هرکی تا چهل روز بین غذا آب نخوره یه جایزه می‌بره. یه کتاب، بازی فکری یا چیزی شبیه اینا. اگرم کسی بعد از چند روز رعایت آب نخوردن حالا آب بخوره، چهل روز از اول شروع میشه. ❤️ ادامه‌ دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @zendegi_mahdavi