دراین صبح زیبا
هم خدا هست
هم نور و زیبایی و هم عشق
آفتابِ مهربانی ارزانی
پلک گشودهتان
همهمه ی پرندگانِ نیکبختی
شادی بخش بامدادتان
@zendegiasheghane_ma
#چادرانه
یک راهبه می تواند سرتاپای خود را بپوشاند تا زندگیش را وقف عبادت کند , درست است ؟اما چرا وقتی یک زن مسلمان این کار را انجام دهد , مورد ملامت قرارمیگیرد ⁉️
#چادرانه
بانو
ڪم باش
اصلا هم نگران
ڪم شدنت نباش
آنڪس ڪہ اگر
ڪم باشی گمت ڪند
همانيست ڪہ اگر زياد باشی
حيفت می ڪند
سعی نڪن متفاوت باشی
فقط ساده باش
اين روزها
ساده بودن
به قدر ڪافی متفاوت است
@zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#انرژی_مثبت
#
🔰 اندیشههایت را روی فرکانس مثبت و شاد بودنت ست کن که آن وقت به خواستههایت میرسی.
🔆 انعکـاس خوبیهایی
باش که: «میخواهی در بقیه باشد»
#دکتر_حورایی
@zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#انرژی_مثبت
💎 میگن از ته دل بخواه و برای
خواستت تلاش کن؛ اونوقت همه
دنیا دست به دست هم میده تا
آرزوت به واقعیت تبدیل شه.
💡
مهم اون نترسیدن و از ته دل خواستنه
#دکتر_حورایی
@zendegiasheghane_ma
#کلاس_نظم_برنامه_ریزی
#جلسه4
قسمت سوم
کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم
👤ظاهر مناسب شما اثر کلام تان را چند برابر📈 میکند🌹
🔴لباس بیرون تون
⚪️لباس محل کارتون
🔵لباس جلو نامحرم
🔴لباس خواب تون
⚪️لباس ایام بارداری و شیردهی
🔵لباس منزل تان
🎀باید جداسازی بشه🎀
@zendegiasheghane_ma
#کلاس_نظم_برنامه_ریزی
#جلسه4
قسمت چهارم
کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم
🍶شیشهای مربا و ترشی
📚کاغذ و کتب بلااستفاده
👌کیسه های پلاستیکی
بدید به بازیافت تا محیط زندگی تون رو به راحتی جذاب کنید✅
قانون فنگ شویی 👇
هر وسیله ای به تنهایی زیباست
وقتی روی👇
طاقچه
میزها
کمدها
پر از وسایل بدون استفاده قرار میدید
زیبایی محیط تحت شعاع🙁 قرار میگیرد
هوا در خانه جریان کند🌬 تری پیدا میکند
محیط خفه و کوچک به نظر میاید😱
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
📚 ســرزمــیـن زیــبــاے مــن
(58 قـسـمـت)
✍بـه قـلـم شـهـید ســیــدطـاهــا ایــمــانــــے
@zendegiasheghane_ma
👇👇👇👇
💕زندگی عاشقانه💕
#سرزمین_زیبای_من ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے #قسمت3 (آرزوے بـــزرگ) پدرم همیشه آرزو داشت
#سرزمین_زیبای_من
✨
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت4
🌹قــسـمـت چــهـــارم
(اولیـــن روز مدرســـہ)
روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ... پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد ... کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ...
وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ... مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ... آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست ... .
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... .
دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ... معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد ... .
من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ... اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود ... اما این تازه شروع ماجرا بود
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ... هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ ... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ... اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ... .
دفترم خیس شده بود ... لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ... چقدر دلش می خواست من درس بخونم ... و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ...
سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ...
بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ...
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#سرزمین_زیبای_من
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت5
🌹قــسـمـت پــنــجــم
(روزهـــاے مــن)
برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ..
مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود ... .
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ...
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ...
.
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم ...
سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد ... علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد ...
بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ...
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ...
و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ...
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#سرزمین_زیبای_من
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت6
🌹قــسـمـت ششـــم
(آزمــایشــــگاه)
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ...
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... .
سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ...
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ...
کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... نمیای سالن غذاخوری؟ ...
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد ... .
همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ...
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی ...
یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... حتما ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... .
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#سرزمین_زیبای_من
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت7
🌹قــسـمـت هـفـتـــم
(دســـت هـــاے کـــثیــف)
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ...
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم ... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن ...
- هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ ...
- من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ...
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد ... .
- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه ...
- همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ...
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... دهن کثیفت رو ببند ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... .
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#عاشقانه_ها
صبح را با نفسِ
گـــرمِ تُ آغـــاز کنـم !
این همانیست که از
کلِ جهان میخواهم !
صبح_بخیر 🌞
|
@zendegiasheghane_ma
یا_ذبیح_الله
صبح علَی الطلوع كه بيدار ميشويم
از واجبات ماست "سَلامٌ عَلَی الْحُسَيْن"
@zendegiasheghane_ma
به پایان سال رسیده ایم...انتهای کوچه اسفند
بیایید برای هم دعا کنیم
دعا کنیم برای جاودانگی مهر مادر💔... همیشه سبز ماندن نگاه خسته ی پدر...
سلامتی همسر و خواهر و برادر و فرزند
برای دل دوستانمان دعای روشنی کنیم...
دعا کنیم برای قلب مهربان همسایه...
دعا کنیم برای تمام بیمارانی که چشم به خدای الشافی دوخته اند.
دعا کنیم برای تمام آنانی که سفره خالیشان را به حرمت مهربانی خدایشان شکر میگویند!
دعا کنیم برای دل کودکانی که جای خالی پدر گوشه سفره هفت سینشان به چشم میخورد اما لبخند میزنند برای دل مادر و به پاس شکر خدایشان.
دعا کنیم هیچ پدر و مادری در این شب عید شرمنده نگاه اشک آلود فرزندش نشود
و دعا کنیم برای تمام کسانی که این روزها زیر بار جنگ و بی عدالتی ها هنوز لبخند میزنند به امید لطف خدایشان
و بعد...
دعا کنیم برای دلمان تا همیشه آبی بماند و لبریز از عشق به دیگران!
یادمان نرود دنیا در گذر است جایی برای شستشوی دلمان از تمام غصه ها و کدروت ها پیدا کنیم... گاهی چه زود دیر میشود...
امیدوارم نوروزی که پیش رو دارید....
آغاز روزهایی باشد که آرزو دارید🙏
🌸☘🌺☘🌸☘🌺☘🌸☘🌺
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
یاعلی مدد
صبحی دگر رسید و من به شکرانه رسیدنش هزار شکر میگویمت....
ای حضرت عشق
امروزمان را به دستان پر مهرت میسپاریم....
دلهای دنیایی ما را آرام کن به عشق آسمانیت.....
و یاریمان کن تا دریابیم که سراسر این هستی بیکران....
گذرگاهیست که باید از آن عبور کنیم.....
رها و آزاد.......
بگذریم و هرچه هست را به تو بسپاریم....
رنج هایمان......
نگرانی هایمان......
ترس هایمان......
وغمهایمان را......
تو کنارمان باش که داشتنت ما را بس است.
مارا از جستجوی پاداشهای بیرونی در امان دار....
خواهیم که نخواهیم ...
عزیزان پگاهتان نیک و وجودتان عاری از هرگونه غم و غصه و حضرت داود کوسوار در تمام لحظات زندگی و کاری پشت و پناه شما عزیزان و خانواده محترمتان باشد..
آمین نشسته آیم به امید کرمت
ای دهنده بی منت.
آمین
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@zendegiasheghane_ma
#خانواده_ی_شاد ۳۴
✴️شوکِ شَک
احترام به همسر، هم در جمع و هم در خانه،
پدیدآورنده ی حس اعتماد، در فردِ مقابل است.
✅اعتماد که پررنگ شود؛
شک و بدبینی کمتر حمله میکند.
@zendegiasheghane_ma
#خانواده_ی_شاد ۳۵
✴️شوکِ شَک
مراقب آدمایِ حسود زندگی تون باشید.
❌ممکنه با منفی بافی ها، و منفی گویی هاشون،
شما رو نسبت به همسرتون بدبین کنند.
👈حریم تون را باهاشون، حفظ کنید.
@zendegiasheghane_ma
#این_که_گناه_نیست 4
❌ گنـــاه؛
فقط دزدی، غیبت، تن فروشی، تهمت و... نیست.
✔️هیـچ خودفروشی،
بالاتر از تحمیل کردنِ استرس ها و هیجاناتِ کاذب، به خودمون نیست❗️
نگـــو؛ این که گناه نیست
@zendegiasheghane_ma