💕زندگی عاشقانه💕
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹 #داستان_زندگی_احسان #قسمت3 🍃🍃قصه من به اونجایی رسید که دخترخالم که اسمش ساراست ٬ توی کن
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت4
قسمت4⃣
🍃🍃قصه من به اونجایی رسید که من میتونستم به بهونه درس و کلاس از خونه بزنم بیرون و با اون رو به رو نشم.
⁉️اصلا من علت این شرم و خجالت درونم رو نمیفهمیدم. من در شرایطی که
اکثر همکلاسیام با دو ، سه تا دختر رابطه داشتند و هر روز از ماجراهاشون توی کلاس تعریف میکردند.
اما من نه تنها تا بحال با هیچ دختری رابطه نداشتم بلکه از فکر کردن به دخترها هم خجالت میکشیدم.
برای همین همیشه سعی میکردم از موقعیت هایی که منو اذیت میکنه فرار کنم.
شاید علت اینکه هیچ موقع پدر و مادرم منو با خودشون به مهمونی های مختلط نمیبردند هم همین بود.
من پسری بودم که از بودن یه دختر کنارم واقعا احساس شرم میکردم و حتی اذیت میشدم.
برای همین هر بار که پدر و مادرم میخواستند منو به مهمونی ببرند یه بهونه ای میاوردم و پدر و مادرم هم بعد از چند بار اصرار ٬ وقتی
میدیدند من علاقه ای به حضور توی پارتی های شبانه ندارم ، راحتم میذاشتند و فکر میکردند علاقه زیاد من به درس و مدرسه
که نمیخوام با اونا همراه بشم
اما من خودم میدونستم که درس تنها بهونه ایه برای پر کردن تنهایی هام.
چند روزی از خبر قبولی سارا گذشته بود که یه خبر جدید تمام فکر منو به خودش مشغول کرد.
اون شب مادرم خبری جدید در مورد سارا بهم داد که تموم فکر منو به خودش مشغول کرد و حتی برای یک لحظه هم
نمیتونستم از فکر سارا بیرون بیام....
❌ ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹🌹💫🌹💫🌹💫
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت5
داستان واقعی
قسمت5⃣
🍃🍃من باورم نمیشد.
شب دوشنبه بود و مادرم مثل همیشه خسته از بیرون اومد خونه.
همینطور که داشت لباسای بیرونش رو در میاورد و نوشیدنی از توی یخچال بر میداشت ٬ بدون این که به من نگاه کنه گفت:
راستی یادته گفتم سارا کنکور قبول شده و قرار بود بیاد تهران خوابگاه بگیره ، این ترم خوابگاه گیرش نیومده و خالت خواسته بیاد خونه ما
چندماهی بمونه تا ترم آینده ببینه چی میشه.
آخر هفته میادش.
اتاق بالکنی رو مرتب کن ، رسید بره اونجا.
جمله آخر مادر با بیرون رفتنش از اشپزخونه همزمان شده بود ، بدون اینکه حتی یه نگاه به من بندازه و چشم های گرد شده منو ببینه و یا حتی نظرم رو در مورد این موضوع بپرسه.
مادر از اشپزخانه خارج شد و رفت تا مثل هر شب ماسک صورتش رو بزنه و بعد استحمام شبانه به رختخواب بره.
گلوم خشک شده بود و انقدر توی فکر رفته بودم که پنچ دقیقه ای بود دهانم باز مونده بود.
خشکی گلوم باعث شد سرفه ای کنم و به خودم بیام.
افکارم که توی پنج دقیقه به صد جا خطور کرده بود رو متمرکز کردم.
با وجود رخوتی که تو پام احساس میکردم بلند شدم و به سمت یخچال رفتم تا نوشیدنی بخورم و گلویی تازه کنم.
❌ ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت6
داستان واقعی
👇👇حتمابخونید قشنگه👇👇
قسمت6⃣
🍃🍃من باورم نمیشد.
اومدن سارا به خونه ما!!
اونم توی اتاق بالکنی!!!....
یک ساعتی گذشت تا من تونستم خودمو جمع و جور کنم.
گوشه اتاق روی تخت کز کرده بودم و به بالکن اتاقم خیره شده بودم.
مادر گفته بود باید اتاق بالکنی رو مرتب کنم تا اخر هفته سارا برای چند ماه بیاد و اونجا ساکن بشه.
یعنی اتاقی که چسبیده به اتاق من بود و از بالکن بیرون به هم راه داشت.
من توی ذهنم یه مروری روی کل خونه کردم تا ببینم میتونم جای دیگه ای رو برای سارا پیدا کنم
خونه ما دو طبقه بود که با دوازده تا پله دو اتاق بالا و حمام و دستشویی که طبقه بالا بود٬
از اتاق های پایین جدا میشد.
طبقه پایین هم که علاوه بر سالن پذیرایی واتاق نشیمن دو اتاق خواب داشت.
یکی اتاق خواب مادر و پدرم و یکی اتاق کار بابا.
البته اسم اتاق کار رو بابا روی اتاق پایینی گذاشته بود.
اما کاربرد اصلیش برای موقع هایی بود که مامان و بابا باهم قهر میکردند و بابا شبا اونجا میخوابید.
من با خودم فکر کردم یقینا نمیتونم پیشنهاد اتاق پایینی رو برای سارا بدم.
چون چند سالی بود دعواهای مامان و بابا زیاد شده بود و خیلی اتفاق میافتاد که باهم قهر کنند و شبا توی دو تا اتاق جدا از هم بخوابند.
اما آخه اتاق بالا هم واقعا گزینه مناسبی نبود.
چون به راحتی میشد از توی بالکن اتاق کناری بهش دید داشت.
این باعت میشد من دیگه توی اتاقم احساس راحتی نکنم و حتی دیگه نتونم مثل قبل از بالکن اتاقم استفاده کنم.
آخه یکی از قفس های تنهایی من همین بالکن بود که وقتی میخواستم از سر و صدای بابا فرار کنم به اونجا پناه میبردم
و مثل بچگی هام دونه دونه ستاره هارو میشمردم.
اما برعکس.
بچگی ها که همیشه بزرگترین ستاره رو مال خودم میدونستم٬
الان کوچکترین ستاره آسمون رو من صدا میکردم.
یک ساعتی توی همین افکار بودم که یه فکری به ذهنش خطور کرد....
فکری که شاید میتونست بهم کمک کنه...
❌ ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا (زینب خانم گل)
پاستیل اناری و پرتقالی برای بچه های گلم
✍به به افرین مامان خانم پاستیل سالم برای بچه هاشون درست کردند👌
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#تزئینی چطوری این جعبه هدیه زیبا رو درست کنیم @honarmandankhane
تو کانال هنرکده مون عضو شید و کلی کار هنری و خوب یاد بگیرید عزیزان من😊
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
کیک موزی شکلاتی من نذر خانوم فاطمه(س)برای خونه مامانم
✍نذرتون قبول
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
❄️پروردگارت را در دل خود، با فروتنی و هراس و آهسته و آرام، صبحگاهان و شامگاهان یاد کن، و از زمرهی غافلان مباش❄️.
🗯سوره اعراف آیه 205🗯
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#دلنوشته
آقای من....
برایت چه بگویم از این دنیا...
چه بگویم از عده ای غربزده و دنیا پرست که در لباس اسلامند و خائن به اسلام...
آقا میدانی نایبتان هم مثل شما تنهاست؟؟
میدانی حتما میدانی و میبینی که این روزها مردم سرزمینم در تنگناهای معیشتیند،....
آقا جان...
شیعیانت غریب مانده اند.... کجایی مولا جان....
کجایی تا اسلام را ازاین همه دریوزگی نجات دهی😔😔
کجایی مرهم دل مادر سادات
کجایی آرامش قلب زینب کبرا...
کجایی منتقم خون ارباب....
برگرد مهربانم برگرد که بی قرار و بی تاب بودنت هستم...
اللهم عجل لولیک الفرج بحق فاطمه زهرا (س)🌹🌹
شبتون نورانی
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma