-1968693502_-211632.mp3
2.72M
#ویژه_نامزدها
*🎵 کلیپ #صوتی
📝 مسائل قبل_از_ازدواج
📋 #انواع_ازدواج
📌 اصرار والدین برای ازدواج زوری
👤 #حاج_آقا_پسندیده
💞 @zendegiasheghane_ma
زن در خانه بیکار نیست!
زن در خانه سختترین و ظریف ترین کارها را انجام میدهد.
مهمترین کار برای زن این است که زندگی را سر پا نگه دارد!
به افتخار تمام بانوان خوب سرزمینم🌹🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
#خانمها_بخوانند
فرهنگ هدیه گرفتن!👇
💟وقتی شوهرت بهت هدیه ای میده؛🎁
خیلی تشکر کن،
خیلی ابراز خوشحالی کن؛
به کودک درونت اجازه ی فعالیت بده و مثل دختربچه ها ذوق بکن!
(منظورم از هدیه حتما طلا و جواهرات نیست ها...
نکته بعدی اینکه:
خوشحالیت فقط مختص هم لحظه و همون روز نباشه
بلکه روزهای بعد هم هی ازش یاد کن و ازش تشکر کن...
یه آقایی هدیه به خانومش داده بود،خانوم خیلی ابراز خوشحالی میکرد...
آقا با حسرت بهش گفت:کاش این خوشحالیت هیچوقت تمام نشه و این هدیه هیچ وقت برات عادی نشه...
💞 @zendegiasheghane_ma
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#ویژه_مجردها
*📌 #نکات_آموزنده
🔸پیامبر اکرم اصرار داشتند دخترها و پسرها زود ازدواج کنند البته با میل و اختیار خودشان.
🔺ما هم باید در جامعهی خودمان این را رواج دهیم.
🔸جوانها وقتی از دوران جوانی خارج نشدهاند، در همان حال گرمی و شور و شوق، باید ازدواج کنند.
🔸این بر خلاف تلقی خیلی از افراد است که خیال میکنند ازدواجهای دوران جوانی، ازدواجهای ماندگار نیست!
🔻اگر درست صورت بگیرد، ازدواجهای بسیار ماندگار و خوبی هم خواهد بود.
📝رهبر انقلاب *
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت99 #فصل_یازدهم چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت101
#فصل_یازدهم
معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.»
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.
ادامه دارد...✒️
#قسمت102
#فصل_یازدهم
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»
دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
صفحه نوزده از قرآن 💐
جز #یک 💐
سوره #بقره💐
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به شهید علی عطار روشن😍😍
@hefzequrankarim
💞 @zendegiasheghane_ma
یادم نمےرود ڪه همہ #عزتم_تویے
من پاے سفرهے تو شدم محترم حسین
لطفے ڪه ڪردهاے تو بہ من مادرم نڪرد
اے مهربانتر از پدر و مادرم #حسین
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
#شب_زیارت_ارباب
💞 @zendegiasheghane_ma
ما هنوز ای نفستـ❤️ـ گرم
پر از تاب و تبیم
سر و سامان بده
بر این دل دیوانه ی ما
هرچقدر به بالای قلهی #ظهور
نزدیڪ میشیمـ
هوا کم میشه! دیگه به شُشِ
هرکسی نمیسازه!
بیهوا میخرَن، بیهوا میبَرَن، بیهوا میاد! خیلی حواستونُ جمع ڪُنید؛
میزان هواےِ نَفسه...
#حاجحسینیڪتا
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
#شب_سی_و_هشتم
🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼❤️
شبتون مهدوی
یا علی مدد
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️🌹❤️السلام علیک ایهاالامام المظلوم
آه از فراق و غیبت و از این گناه ها
آه از نگاه غم زده از سر به راه ها
آه از همین نبود دمی در کنار تو
آه از نبود یک دو سه مرد سپاه ها
💞 @zendegiasheghane_ma
#نکته
رفتارهایی که باعث طلاق عاطفی وجنسی میشود
این رفتارها را هیچوقت انجام ندهید
#هردوبخوانیم
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت50
#آثار_صله_رحم
🔰🔰🔰
پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله فرمودند؛ هر کس از تأخیر اجل و گسترش روزی خود خوشحال می شود، پس از خدا پروا کند و صله رحم کند
همچنین فرمودند؛ کسی که از عمرش جز سه سال نمانده باشد با صله رحم عمرش را به سی و سه سال امتداد می بخشد
امام باقر علیه السلام فرمودند؛ صله رحم موجب پاکی اعمال و رشد دارایی و دفع بلا و آسانی حساب و تأخیر اجل می شود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
👌 #یادمون_باشه اگه با رعایت مسائل تغذیه ای دنبال عمر طولانی و سلامتی و دفع بلایا هستیم در کنارش باید به عوامل معنوی و روانی هم برای سلامتی اهمیت بدهیم که یکی مهمترین موارد، #صله_رحم است
👌 #یادمون_باشه صله رحم روزی رو زیاد می کنه پس برای افزایش روزی، ببینیم کجاها از ارحام غافل شدیم؟
❌ چه بسا کسانی که در بهترین شغلها صبح تا شب دنبال روزی می دوند ولی دخل و خرجشان به هم نمی خواند #یادمون_باشه عوامل معنوی در کسب روزی تاثیر فراوانی داره.
📝 پس برای صله با ارحامت برنامه داشته باش و سختی هاشو به جون بخر و توقع جبران رو هم بزار کنار.
😍 کدوم جبران، بالاتر از رزق و عمر و سلامتی که خدا به پات می ریزه ❓❓❓
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#حدیث_عشق
امام سجاد (ع) به يكى از ياران خود چنين گفتند:
«بدان كه روزگار غيبت امام دوازدهم، بسيار طولانى مى شود. آيا مى دانى بهترين مردم در همه زمانها چه كسانى مى باشند؟ كسانى كه در زمان غيبت، زندگى مى كنند و به امامت امام زمان خود اعتقاد دارند و در انتظار ظهور هستند. آنها بهترين مردم همه زمانها هستند. آنها خود مَظهَر ظهور هستند و گلِ سرسبد دنيا هستند».
💞 @zendegiasheghane_ma
خورشید زمین تولدت کی رخ داد؟
ما بین دو ماه مختلف درگیریم
بهتر که نگویی و ندانیم آقا
هر ماه برایتان تولد گیریم
تاریخ تولد رهبر عزیز به فرموده خودشان امروز می باشد
❤️ @asheghanehalal ❤️
#روز_ارتش
ببر بیان کرده چو رستم به تو
ارتشیام، حافظ خاک وطن
تخمۀِ زالم، پسر گیو و طوس
خاک ره فاطمه را داده بوس
تیغ دو دم همچو علی در کَفم
مست و پریشان ز شعف چون دفم
🔸شاعر: منصورنظری
۲۹فروردین روز #ارتش جمهوری اسلامی و نیروی زمینی گرامی باد
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
💞 @zendegiasheghane_ma
صفحه #بیستم از قرآن 🌻
جزء #یک🌻
سوره #بقره🌻
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به شهید فریدون عطار روشن😍😍😍
@hefzequrankarim
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت101 #فصل_یازدهم معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خ
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت103
#فصل_یازدهم
اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند.
#قسمت104
#فصل_یازدهم
در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!»
ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.»
مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!»
صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!» من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن ها گفت: «آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.»
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.»
یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma