💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨
#خانمها_بخوانند
#غارتنهایی1
اتاق تنهايى شوهرت را بشناس!
وقتى براى تو مشكلى پيش مى آيد چه كار مى كنى؟
درست است، تلاش مى كنى تا يك نفر را بيابى كه با او درد دل كنى و از اين راه، مقدارى آرام بشوى.
آرى، براى زنان، درد دل كردن يك نياز طبيعى براى رفع فشارهاى روحى مى باشد.
براى همين است كه وقتى متوجّه مى شوى براى شوهرت مشكلى پيش آمده است نزد او مى روى تا با او سخن بگويى، چون فكر مى كنى او هم مثل تو نياز به همدم دارد، امّا اين كار تو نه تنها به شوهرت كمكى نمى كند بلكه موجب آزار او مى شود.
حتما تعجّب مى كنى!
آرى، جاى تعجّب هم دارد و تو نمى دانى كه چقدر خانوادهها به خاطر ندانستن اين موضوع با مشكل روبرو شده اند.
حالا من مى خواهم يك «راز مردانه» را ياد
تو بدهم و فكر نمى كنم شوهرت تا به حال آن را به تو گفته باشد.👇👇
📚 همسر دوست داشتنی
دکتر خدامیان آرانی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨
#خانمها_بخوانند
#غارتنهایی2
زنان با همصحبتى با ديگران به آرامش مى رسند، امّا مردان با فكر كردن و يافتن راه حلّ است كه به آرامش مى رسند.
پس بگذار شوهرت در مسير يافتن راه حل گام بردارد و چون راه حل مشكل خود را يافت و به آرامش رسيد خودش سراغ تو خواهد آمد.
او در موقعى كه در اتاق خلوت خودش است ۹۵% حواسش به مشكلش مى باشد و براى همين نمى تواند در اين لحظه، نياز محبّت تو را پاسخ بدهد.
تو بايد در اين موقع صبركنى و نگران هم نشوى و بدانى كه اين حالت شوهرت كاملاً طبيعى است.
📚 همسر دوست داشتنی
دکتر خدامیان آرانی
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه40از قرآن 🥀
#جز_دو🥀
سوره_بقره🥀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به شهید کریم قنواتی 😍😍😍😍
@hefzequrankarim
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت131 #فصل_چهاردهم دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را ش
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت133
#فصل_چهاردهم
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!»
ادامه دارد...✒️
#قسمت134
#فصل_چهاردهم
بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.»
بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند.
پرسید: «کجا رفته بودی؟!»
با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.»
پرسید: «خریدی؟!»
گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.»
گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.»
اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.»
بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.»
گفتم: «آخر باید بروی ته صف.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀
❣یا صاحب الزمان کویری بودم تشنه
که بارش باران نگاهتان، سیرابم کرد
جنس نگاهتان، از جنس سحرهای رمضان است
نمیدانم میان شما و لیلةالقدر چه سری است
که هر چه را شما نگاه میکنید، لیلةالقدر بر قیمتش افزوده میشود
راز میان شما هر چه هست باشد!
من دلخوشم به شما که همین حوالی نفس میکشید و نگاهتان رااز ما دریغ نمیفرمائید
فقـط یک درد میماند
که سالهاست در کنار اطمینان قلبهایمان خودنمایی میکند
نداشتنتان درد بی درمانی است!
❣مولای من یقیـــن دارم
بی شما ماندن، محال است
بی شما رسیدن، محال است
بی شما نفس کشیدن، محال است
تا آمدنتان فقط یک قدم راه مانده است
مـــن باید قدم... بردارم
تا شما را پیــــدا کنم!
درد نداشتنتان
با نسخه زیر درمان میشود
راکد.... نباش!
بی خیال... نباش!
ساکن... نباش!
برو.... حتماً مییابیاش!
و من این رمضان بسویت قدم برمیدارم
برای قدمهايم اَمَّن یُّجیب بخوان!
🍃اَللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِّڪْ ألْـفَـرَج🍃
شبتون خدائی وامام زمانی
💞 @zendegiasheghane_ma