خاطرات #اربعین
#ارسالی_اعضا
دل تنگم آقا دلتنگ
دلم تنگ شده برای شلوغی روزها؛ صدای مداحی ها؛ صدای کامیون حمل کپسول گاز که آهنگ سریال یوسف پیامبر را مینواخت همیشه
دلم تنگ شده برا پیاده روی شب
سکوت جاده
صدای کشیده شدن کفش ها و دمپایی های پاهای خسته روی زمین
صدای چرخ کالسکه
گیر کردن کالسکه تو چاله چوله های جاده ی ناهموار
صندلی های سفید پلاستیکی کنار جاده بعد ۱۰۰ تا عمود بی معطلی رفتن ؛ حکم راااااااحت ترین مبل های دنیا را داشتند😭😭😭😭😭😭
برا اون زائری که اومد کف کفش حسین کوچولوی ۲/۵ ساله ی ما که تو کالسکه بود را بوسید😭😭😭😭
برای صدای هلبیکم هلبیکم یا زوار
برای مای البارد
برای کودکانی که وسط مسیر ایستاده بودند و حسین حسین میگفتند.
دلم تنگ شده
برای تمااااام خستگی ها و آشفتگی های اربعین
برای لحظه ی رسیدن
برای لحظه ی دیدن حرم
😭😭😭😭😭😭😭
دلم تنگ شده براااااات ارباب
4روز تا #اربعین
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه160ازقرآن🍃
#جز_هشت🍃
#سوره_اعراف🍃
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به#سید_جواد_مجدپور🖤
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🍁شیعیان! بس نیست غفلت هایمان!؟...
🍁غربت و تنهایی مولایمان...
🍁ما زخود مولای خود را، رانده ایم...
🍁از امام خویش غافل مانده ایم...
🍁گرچه از یُمن وجودش زنده ایم...
🍁قلب او را بارها سوزانده ایم...
🍁دست مهدی بسته از رفتار ماست...
🍁قفل زندانش همین کردار ماست...
تعجیل در فرج مولا گناه نکنیم...
#اللهمعجللولیکالفرج🌹🌹
🍃🌿🌷🍃🌿🌷🍃🌿🌷
✋🏻 #سلامارباب ❤
• بوسھ بر کنج ضریحت نشده قسمت باز
◇ از همین فاصله عکسی ز حرم میبوسم ...🕊🕌
🌹 #السلامعلیڪیاحسینبنعلۍ
#اربعین
3 روز تا #اربعین
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
#سیاستهای_زنانه 🧕🏻
#چه_جوری_خواستمو_بگم؟
🔵مردها چون جزگرا نیستن ،معمولا از روی نشانه ها نمی فهمند که منظور خانمشون چی بوده.
مثلا از روی اخمتون یا یه جمله و حرف #غیر_مستقیم انتظار نداشته باشین که آنها زود بفهمن که منظورتون چی بوده
گاهی سعی کنین #رک و صریح ولی با ملایمت زنانه خواسته تون و یا مسٵله رو مطرح کنین.
🔵راستی یه چیزی رو فراموش نکنین . به هیچ وجه ناراحتی تون رو و یا مسٵله ای رو با نیش و #کنایه انتقال ندین که با این کار نه تنها به نتیجه دلخواه تون نمی رسین بلکه ممکنه نتیجه عکس بگیرین و یه دعوا یا مسٵله بزرگتر پیش بیاد .
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم 🧕🏻🧔🏻
زندگی یک فیلم خانوادگی نیست
گاهی این که توقع داشته باشیم همسرمان مثل شخصیت فلان سریال در هنگام دعوا برایمان نامه عاشقانه بنویسد، خیلی اشتباه است.
بپذیریم که زندگی واقعی و خصوصیات همسرمان، آن چیزی است که باید با آن زندگی کنیم، نه رویاهای دوران نوجوانی.
اگر بخواهیم منتظر پیشقدم شدن همسرمان بشویم شاید کار از کار بگذرد. اگر زمان دعوا طولانی شد، باید ببینیم درازای چیزی که به دست میآوریم چه چیزی را از دست میدهیم.
یادتان باشد:
شما بهزودی باهمسرتان آشتی میکنید، اما تصویری که از او در هنگام ناراحتی در ذهن دیگران میسازید، هرگز فراموش نمیشود.
در زمان قهر و دلخوری با دیگران در مورد همسرتان صحبت نکنید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#همسفربا_خورشید #قسمت4 #اربعین 📌 عمود شماره ۳۱۳ 🏴 لشکرِ سیاه پوش ارباب! جمعیت بود که فوج فوج از ج
#همسفربا_خورشید
#قسمت5
#اربعین
📌 عمود شماره ۴۲۰
📢 صدای پیرزنی با لهجهی عربی توجهم رو جلب کرد:
- «سیدی! سیدی! شکرا. شکرا...»
و همینطور پشتِ سرهم تشکر میکرد و کلماتی میگفت که متوجه نمیشدم. خدای من! او داشت با همسفر من صحبت میکرد؟!
🚰آقا سید همینطور که آب دستش بود و به زائرها تعارف میکرد، با لهجهی عربیِ فصیحی با پیرزن صحبت کرد. دلم ریخت. چه لهجهی قشنگی! چه صوتِ دلنشینی! تا حالا اینقدر از زبانِ عربی خوشم نیومده بود. از دخترِ جوانی که به نظر میرسید همراه پیرزنه پرسیدم: «چی شده که اینقدر تشکر میکنن؟ اصلأ شما فارسی بلدین؟»
🧕 دخترِ جوان جواب داد: «بله. من و مادرم اهلِ یکی از روستاهای خوزستانیم. وضع مالیمون خوب نیست، اما مادرم به عشقِ زیارتِ آقا، تنها گوسالهای رو که داشتیم فروخت تا بیایم زیارت. به مرز که رسیدیم، متوجه شدم کیفِ مدارک، پاسپورت، پول و هر چی که دار و ندارمون بود، گم شده. مادرم داشت از شدتِ ناراحتی سکته میکرد. هیج جوری آروم نمیشد.»
🔅 در حالی که با دستش به آقاسید اشاره میکرد گفت: «خدا انشاءالله این آقا رو خیر بده. انگار که از غیب رسیده باشن، شدن فرشتهی نجات ما!»
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#همسفربا_خورشید
#قسمت6
#اربعین
📌 عمود شماره ۵۶۰
🔻 ...اون آقا رو به مادرم کرد و گفت: «اینقدر بیقراری نکنین. شما همین الانم زیارتتون قبول شده. مطمئن باشین.» مادر که تقریبا به هقهق افتاده بود گفت: «آقاجان! قربون جدتون، این اتفاق یعنی امامم ما رو خونهاش راه نداده.»
🔆 چهرهی آقا عوض شد. انگار بدجوری ناراحت شد. دست کرد توی جیبش و یک مقدار پول به مادرم داد و گفت: «برین سمت ایست بازرسی. توکل به خدا. انشاءالله رد میشین.» با این جمله، فکر کردیم حتما ایشون خودش از همین رئیس و رؤسای پاسگاه مرزیه که اینقدر محکم میگه برین.
🔹 ته دلمون قرص شد. راه افتادیم. باید از پنج گیتِ بازرسی رد میشدیم. برامون جالب بود. توی هیچ گیتی ازمون پاسپورت نخواستن. و جالبتر اینکه وقتی پولی رو که آقا به ما داده بود، شمردیم؛ دیدیم دقیقا همون مقداری بود که گم شده بود!
▫️ بعد از مدت کوتاهی، دوباره این آقا رو پیدا کردیم. مادرم با خوشحالی به سمت آقا دوید و دعایش کرد. سید هم با حوصله به حرفهای مادرم گوش میکرد و لبخند رضایت بخشی بر روی لبهایش نقش بست.
▪️ نگاهی به سر تا پای سید انداختم. شال زیبای مشکی که روی دوشش انداخته بود خودنمایی میکرد. توی دلم گفتم :«چقدر این شال عزا، به سیدِ ما میاد!»
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
💥 برگرفته از حوادث #حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید #قاسم_سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت90 نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و
#تنها_میان_داعش
#قسمت91
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
#قسمت92
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
خاطرات #اربعین
#ارسالی_اعضا
3 روز #اربعین
#خاطرات اربعین ۹۸
یادش بخیر من هم پارسال ۲۰ روز خادم موکب اربعین در عمود ۷ بودم 😔
کار خادمی من شب اخر ردیف شد😭 روزی که قرعه کشی براخدام بود ی نفراسم مینوشت ک قرعه بندازم من چون دوسال قبلش براخادمی رفته بودم و دیدم خیلیا حسرت بدلن و دوست دارن اونام برن گفتم اسم من وننویسین اسم بقیه روبنویسین من ی باررفتم بزاربقیه هم برن تاازاین نعمت برخورداربشن تااینکه شب اخری ک فرداش قراربود کاروان خدام حرکت کنه یکی ازخادما هنوز پاسپوتش نیامده بود شب رفتم هیئت روضه دیدم خادما همشون برگشتن یهویی ب من نگاه گردن وگفتن اهان این وبفرستین جاش😭اصلا باورم نمیشد من اسمم توقرعه کشی خدام ننوشتم حالا میخام برم خادمی ب همین راحتی من جای دوستم راهی شدم 😭
درست شب شهادت حضرت رقیه رسیدیم موکب چندروزاول ک سرمون خلوت بودو هنوز موکب شلوغ نبود چادرزائرارو کوتاه میکردیم کیفهاشون و ک پاره بود بادست میدوختیم پاوکمر زائرارو ماساژ میدادیم😭
ی روز ی خانمه اومد رگهای پاهاش خشک شده بود میگفت توان راه رفتن ندارم گفتم تازه ۳ ساعت راه وازنجف امدی ۳ روز راه درپیش داری بیا ماساژت بدم ی نگاهی ب من کردو گفت شما😶تو بااین هیکل ضعیفه حال دادی من وماساژبدی ☹️خودم روغن سیاهدونه داشتم واوردم گفتم حالا بزار ی امتحان کنم شروع کردم ب ماساژدادن میگفت من اشتباه کردم چ بدنم نرم شد😄
چ خاطرات خوشی چون هواگرم بود زائرا ازساعت ۱۰ صبح میومدن توموکب تا ساعت ۴ بودن برااستراحت لباسهاشون ومیشستیم باماشین ولی بادست اب میکشیدیم و خشک کن میزدیم و پهن میکردیم سری ب سری بهشون تحویل میدادیم چقدرمارو دعامیکردن ازته دل 😭ساعت ۴ ب بعد ک هوا ی کم خنکترمیشد موکباروترک میکردن وراهی میشدن شبها هم ساعت ۱۱ ب بعدزائرداشتیم دوباره مثل روز لباس شستن و جای زائرارو مینداختیم برااستراحت خودمون شبی دوسه ساعت اگرمیخوابیدیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
خاطرات #اربعین
عکسهای پیاده روی #اربعین
یاد مهمان نوازیهای مردم خوب عراق بخیر
3 روز تا #اربعین
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه161ازقرآن🍃
#جز_هشت🍃
#سوره_اعراف🍃
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به#شهید_سید_محمد_سبحانی🖤
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پای_درس_ولایت
💠آیتالله خامنه ای؛
💢هم روحتان در انتظار حضرت مهدی
(عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشد ،
هم نیروی جسمی تان در این راه حرکت
بکند.
💢هر قدمی که در راه استواری این
انقلاب اسلامی برمی دارید ، یک قدم
به ظهور حضرت مهدی (عجل الله) نزدیک تر می شوید.
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
شبتون پر نور
🌦سلام حضرٺ باران
تویے بهانہ خورشیـ☀️ـد وقٺ تابیدن
تویے بهانہ بـ🌧ـاران براے باریدن
بیا ڪه عدالٺ مطلق مسیر مےخواهد
سپاه منتظرانٺ امیـ❤️ـر مےخواهد
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌿
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══