eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.8هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای خلایق بنویسید به سنگ لحدم من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم ننویسید که او نوکر بد عهدی بود بنویسید که او منتظر مهدی بود عزاداریتان قبول ربیع مبارک التماس دعا ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵 از بین بردن گیردادنای طولانی روی یک موضوع قدیمی؛ دیدید که یکی از زوجین یک مسئله قدیمی رو بارها می کنه و گیر میده و دعوا راه میندازه و ول کن نیست!! شاید تعجب کنید که اگر بگیم در بیشتر موارد دلیلش این هست که هر وقت اون بحث رو مطرح میکنه شما فوراً جبهه میگیرید و انرژی لازم رو برای تداوم گیردادنهاش فراهم میکنید ✖مثال بد 1 👨🏻مرد: یادته پدرت چطور توی اون مهمونی آبروی من رو برد؟ 👩🏻زن: اعصابمو خورد کردی، این برای دو سال پیش بود، روزی صدبار تکرار می کنی. پدرم که اومد از دلت درآورد، بعدش هم با اون رفتار زشتت پدرم باید یه چیزی میگفت.... 💯نتیجه: مرد دو روز بعد هم همین موضوع رو مطرح خواهد کرد و ادامه گیردادن ها.... ✔مثال خوب 1 👨🏻مرد: یادته پدرت چطور توی اون مهمونی آبروی من را برد؟ 👩🏻زن: درسته، منم خیلی ناراحت شدم. 💯نتیجه: مرد دست از گیر دادن هاش روی این موضوع برخواهد داشت و احتمال بسیار کمی داره که دوباره این موضوع را مطرح نماید ... ✖مثال بد 2 👩🏻زن: خونه رو فروختی، پولش زدی قد کارت و ضرر کردی و ما رو آواره کردی. 👨🏻مرد: کردم که کردم، دلم خواست. کار خوبی کردم. تو هم روزی صدبار بزن توی سرم، تقصیر من که نبود، بازار نگرفت... 💯نتیجه: زن دو روز بعد هم همین موضوع رو مطرح خواهد کرد و ادامه گیردادن ها.... ✔مثال خوب 2 👩🏻زن: خونه رو فروختی، پولش زدی قد کارت و ضرر کردی و ما رو آواره کردی. 👨🏻مرد: خودم هم روزی صدبار غصه اش رو میخورم. 💯نتیجه: زن دست از گیر دادن هایش روی این موضوع برخواهد داشت و احتمال بسیار کمی دارد که این گیر دادن بیش از یکی دوبار دیگه تداوم داشته باشه و حتی ممکنه با همسرش نماید. 🔴 نکته: پس در اکثر موارد علت گیر دادن های کهنه و قدیمی همسرتان روی یک موضوع، جبهه گیری و مقابله فوری شما در برابر اوست. شما چند بار دست از مقابله و پاسخ دادن بردارید، یا بجای رد کردن تایید کنید، او نیز دست از گیر دادن های کهنه و برخواهد داشت ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# *بداااانیم* هنگامي كه رابطه تبديل به زندگی مشترک مي شود، بعضي چیزها باید تغییر کند. باید یاد بگیریم که گاهی پای بگذاریم روی تمایلاتمان، آدم است دیگر، یک روز حالش خوش نیست، یک روز هورمونهایش تنظیم نیست، یاد بگیریم زندگی مشترک میدان جنگ نیست، ميدان همدلي و درك متقابل است، وقتي قدرت كنار آمدن با ناملايمات و تنش هاي ديگري را نداري، بهتر است زندگي تشكيل ندهي، اگر احساس مي كني به پختگي درك ديگري و گذشت نرسيده اي چه نیازي به درگیر شدن در مسولیتهای زندگی مشترک داري؟! 👌زندگی مشترک يادگيري مي خواهد، پس قبل از شروع زندگی باید مهارت آن را کسب کنیم .. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه خانوم هیچوقت کسی را که در حقش بدی کرده نفرین نمیکنه، بلکه؛ براش دعا میکنه! دعا میکنه که خدا خودش اونو متوجه اشتباهش بکنه... هیچ وقت نگذارید زبونتون به نفرین بچرخه؛ فرض کنیم نفرین کردیم و یه بلایی هم سر طرف اومد، خب چی به ما میرسه؟هیچی! 👈ولی اگر براش دعا کنیم که متوجه اشتباهش بشه،به نفع خودمونه؛ چون اینجوری میاد و اشتباهشو در حق ما جبران میکنه... ⁉️منطقی نیست؟! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ارتباط موفق_44.mp3
11.78M
۴۴ 🔁 خروجی‌های محبتِ شما ؛ تعیین کننده‌ی ورودی‌های محبتی شماست! ❀ اگر تمایل دارید دایره‌ی جذبِ محبت‌تان افزایش یابد؛ ☜ باید دایره‌ی صدور محبت‌تان را بزرگ‌تر کنید. 🎤 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت110 ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون. ــ سلامت باشید. امروز، طبق قولی که شها
چه آرامشی... لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت. اما دستش را رها نکرد. ــ دوست داری بازم تنبیه بشی؟! مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد. ــ چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی! گفتم بازم دوس داری تنبیه بشی؟! ــ چ... چرا؟! من که کاری نکردم! شهاب نگاهی به دستش کرد ــ که باچاقو برید...؟! مهیا نگاهی به دستش انداخت. ــ باور کن با چاقو برید! ــ بعد چون مامانت حساسه، اینجوری برات پانسمان کرده؛ نه به خاطر اینکه رفتی بیمارستان و دستت بخیه خورده! مهیا، بغض در گلویش نشست. فکر اینکه شهاب با بخواهد با او بد رفتار کند، عذابش می داد. ــ شهاب! من فقط نمی خواستم نگران بشی... ــ ولی باید حقیقت رو بهم میگفتی. بهم میگفتی که زن عموم چه حرفایی بهت زده! تو باید این حرف ها رو به من میگفتی؛ نه مریم! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب نگاهی به مهیا انداخت. فقط خدا می دانست وقتی مریم برایش تعریف کرده بود؛ چقدر عصبی شده بود و چقدر نگران مهیا شده بود. همسرش تمام زندگیش، بیمارستان بوده و دستش، بخیه خورده بود ــ مهیا! خانمی! سرت رو بالا بگیر ببینم. مهیا، سرش را بالا برد و در چشمان شهاب، خیره شد. ــ قول بده؛ دیگه از من چیزی مخفی نکنی... تو زن منی! یعنی الان من از همه به تو نزدیکترم. تو هم همینطور. تو مشکلاتت و اتفاقاتی که برات اتفاق میفته رو، به من نگی؛ به کی بگی؟! خود من چند بار اومدم و باتو دردودل کردم یادته؟! مهیا سری تکان داد. ــ خب؛ من نمی خوام ذهنت رو مشغول کنم. تو سرت شلوغه، کارت سخته... ــ مهیا جان! خانمی؛ هر چقدر سرم شلوغ باشه و کارم سخت، سخت باشه؛ وظیفمه وقت برای همسرم بزارم. اگه وقتش رو نداشتم؛ هیچوقت جلو نمیومدم وازت خواستگاری نمی کردم. قول بده که چیزی از من مخفی نکنی! ــ قول میدم! ــ خداروشکر... شهاب، مشغول نوشیدن چایی اش شد. مهیا، ذهنش مشغول اتفاق چند روز پیش بود. نمی دانست در مورد حرف های نازنین چیزی به او بگویید یا نه؟! میترسید به او نگوید و دوباره اتفاقات قبل پیش بیاید.... او تازه قول داده بود، که چیزی را مخفی نکند. ـــ شهاب! ــ جانم؟! ــ من یه چیزی رو ازت مخفی کردم. شهاب، اخمی کرد. ــ نه...نه... یعنی تازه اتفاق افتاده. وقت نشد بگم. شهاب با دیدن استرس مهیا، دستان سردش را در دست گرفت. ــ بگو خانمی؟! ــ چند روز پیش، یکی از دوستام رو، دیدم. دوستم نازنین. نمیدونم میشناسیش یا نه؟! باآمدن اسم نازنین اخمی بین ابروهای شهاب افتاد. ــ خب؟! ــ اون، به خاطر یه اتفاقی، مجبور شد بره کرج! ولی اون رو بهم گفت، که به خاطر نجات زندگی من، اومده بود اهواز! ــ نجات زندگی تو؟! ــ آره! اومد کلی چرت وپرت گفت و رفت. ــ چی گفت؟ ــ مهم نیست چی گ... ــ مهیا! چی گفت؟! مهیا، دوست نداشت، این حرف ها را به زبان بیاورد؛ اما مجبور بود. ــ گفت که... تو به درد من نمیخوری... تو اون آدمی که نشون میدی نیستی... و از این حرفا... ــ تو باور کردی؟! ــ این چه حرفیه شهاب! من فقط کنجکاو شدم که، نازی برای چی این حرفا رو زده؟! اصلا مگه تورو میشناسه؟! شهاب نفس عمیقی کشید. ــ یه روز همه چیز رو برات تعریف میکنم. مهیا، با نگرانی به شهاب، چشم دوخت. شهاب لبخندی زد ــ اینجوری نگام نکن... من بهت نگفتم؛ چون دوست نداشتم ذهنیتت نسبت به دوستت خراب بشه. ولی ازت یه خواهشی دارم؛ مهیا... ــ چی؟؟ ــ نه جواب تلفن هاش رو بده... نه حضوری ببینش! اصلا نمی خوام باهاش ارتباطی داشته باشی... مهیا، سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد. ــ خودم هم، دیگه دوست ندارم ببینمش... مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت. ــ بی زحمت؛ اینارو حساب کنید. ــ قابلتون رو نداره خانم مهدوی. مهیا، از اینکه او را به فامیل شهاب صدا زد؛ لبخندی زد. ــ خیلی ممنون! لطف دارید شما! ــ 3۱تومن، قابل شمارو هم نداره. ــ خیلی ممنون. مهیا پول را روی پیشخوان گذاشت، که موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود ــ بله بفرمایید؟! صدای گریه ی دختری، از پشت خط می آمد. ــ الو خانم چیزی شده؟! ــ مهیا به دادم برس! مهیا احساس می کرد، این صدا برایش آشنا است. با تعجب گفت: ــ زهرا خودتی؟! ــ آره خودمم! مهیا، نگران شده بود. ــ چی شده چرا گریه میکنی؟! ــ مهیا بدبخت شدم. به دادم برس... ــ آروم باش! گریه نکن، بگو چی شده؟! ــ مهیا، بیا پیشم! میای؟! ــ آره عزیزم، میام. تو کجایی؟! ــ الان برات آدرس رو میفرستم. ــ باشه گلم! الان میام. ــ مهیا؟! ــ جانم؟! ــ منو ببخش... ــ نه بابا این چه حرفیه؟! دارم میام. تلفن را قطع کرد. ــ چیزی شده خانم مهدوی؟! ــ نه علی آقا! فقط بی زحمت وسایلم پیشتون بمونند؛ من یه جایی برم، برمیگردم، میبرمشون. ــ باشه! هر جور راحتید. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══