🌺در دست امام ما زمام عصر است
🌟از حضرت او به پا قوام عصر است
🌺تبریك به شیعیـان عـالـم گــوئید
🌟آغــاز امــامت امــام عصر است
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💫
#آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)💚
#مبارڪباد✨💫✨
YEKNET_IR_sorood_1_milad_imam_zaman_1400_01_08_amir_kermanshahi.mp3
8.24M
🌸 #آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
💐ای یارمه یارمه یارم
💐دلدارمه یارمه یارم
🎤 #امیر_کرمانشاهی
👏 #سرود
👌 #پیشنهاد_ویژه
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت121 شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمی خواست مهیا اینگونه باخبر شود. ــ چرا جوا
#جانم_میرود
#قسمت122
شهاب سریع به سمت پارک دوید.
تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت.
اما، اثری از مهیا نبود.
روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.
مریم کنار برادرش ایستاد.
ــ چی شد؟!
شهاب سرش را بالا آورد.
ــ نبود...
مریم، نگران به اطراف نگاه کرد.
ــ شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود!
شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود.
زیر لب نالید:
ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟!
ساعت، از یک گذشته بود؛ اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود.
همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند.
مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند.
احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت. دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود.
شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت.
ــ من میرم دنبالش بگردم!
احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود.
ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی!
ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش...
اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم!
محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند.
شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت.
زیر لب زمزمه کرد.
ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟!
احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت.
دوست داشت، او الان کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند.
می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد.
دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر مباند.
که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد.
محمد آقا به طرفش آمد.
ــ کجا شهاب؟؟
ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم.
محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود،
که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید.
ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو...
شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد.
سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد:
ــ الو...
ــ سلام!
ــ سلام! بفرمایید
ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند.
شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد.
نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد.
ــ الو... آقا...
ــ کدوم بیمارستان؟!
بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند.
مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین(ع)را صدا می کرد.
شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند
محسن به طرف شهاب، رفت.
ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم.
شهاب دست محسن را کنار زد.
ــ کدوم بیمارستان؟!
شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید...
شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک کرد.
با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت.
ــ سلام!
ــ بفرمایید؟!
ــ یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید...
ــ اسمشون؟!
ــ مهیا... مهیا رضایی!
پرستار، شروع به تایپ کردن کرد.
ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۲
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🌼🕊 أَيْنَ الْمُضْطَرُّ الَّذِي يُجَابُ إِذَا دَعَا.
کجاست آن مضطری که چون دعا کند، خواست او به اجابت میرسد؟
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌿🌸🍀🌿🌸🍀🌿🌸🍀🌿🌸🍀
#عید_بیعت
#امام_زمان
این هم تدارکات اعضای خوب کانال برای جشن ولایت آقامون
#خانه_های_نورانی
#ارسالی_اعضا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت11 📌جلسه_یازدهم "#همسرداری" 📝موضوع:#خانواده_خوب 💝#قسمت_یازدهم 💕_____💕_____💕 💕می
#خانواده_خوب
#قسمت12
💕_____💕_____💕
💢بعضیها خانه را با مُبل راحتی اشتباه میگیرند!❗️
کسانی که به فرزندآوری توجه ندارند اصلاً معنای خانواده را متوجه نشدهاند♨️
🔸خانمی که در مقابل شوهرش تواضع میکند در واقع امکان لذت بردن خودش را از زندگیاش افزایش داده👏👏
💌 در خانهای که مادر محبوب باشدو پدر مطاع،💪
بچه تعادل خواهد داشت💯
با خانوادههایی وصلت کنید که از تعادل روحی برخوردارند🌷
پناهیان✍ بعضیها خانه را با مُبل راحتی اشتباه میگیرند‼️
در حالی که نگاه آنها به خانواده باید مانندنگاه
💠به یک ورزشگاه یا برنامۀ ورزشی باشد که
میخواهد آنها را وادار به حرکت و تمرین کند و باعث رشد و تعالی آنها شود💪
👨👩👧👧در خانواده، زن و مرد با تفاوتهای بسیار
زیاد و آشکار در کنار همدیگر قرار میگیرند👌
که این تفاوتها هم موجب شیرینیهایی میشود
و هم موجب تلخیهایی میشود
💥 اگر شما این مسأله را پیشبینی نکرده باشید🔰
نه ظرفیت برخورداری از شیرینیهایش راخواهید داشت✅
🔸و نه ظرفیت تحمل و برخورد مناسب با تلخیهایش را خواهید داشت.❗️
⚜اصلاً خدا این دو جنس مخالف و متفاوت از خیلی جهات را در خانواده کنار هم قرار داده↙️
🔹 تا تعارضها و تناسبهای این دو در کنار همدیگر دیده شود و ببیند این دو علیرغم همۀ اختلافهایی که دارند،
🔵در طول زندگی مشترک چه عکسالعملهایی در قبال هم انجام میدهند😍
🌷 در واقع این دو (زن و شوهر) با همۀ اختلافها و تفاوتهایی که با هم دارند🔰
باید همدیگر را کامل کنند و به تکامل برسند.👌👏😊
🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانواده_خوب
#قسمت13
🔹یکی از دلایل تأخیر در ازدواج🔰
تلقیهای ناصحیحی است که از ازدواج در ذهن مردم شکل گرفته👌
💢انتقاد از تکه کلام «فلانی خودش را بیچاره کرد و رفت زن گرفت!»❗️
💖در اولین قدم برای رسیدن به یک خانوادۀ خوب باید نگاه و تلقی خود را نسبت به «خانواده» اصلاح کنیم.💯
💥 ابتدا باید ببینیم نگرش و تلقی ما نسبت به خانواده چیست؟👌✔️👏🌷
1⃣آیا تلقی ما نسبت به خانواده اینگونه است که خانواده را یک مفهوم باعظمت و باشکوه ببینیم💪
2⃣ آیا خانواده را محل خودسازی و مجموعهای شبیه پادگان یا ورزشگاه البته توأم با لطافت و مهربانی میبینیم 🌷
3⃣یا آن را محل ول بودن و راحتی مطلق تلقی میکنیم⁉️
4⃣آیا خانواده را شبیه مسافرخانه میبینیم که فقط محل استراحت و غذا خوردن است
5⃣یا آن را جایگاهی برای ایفای نقش و مسئولیتی مهم میدانیم⁉️
💢متاسفانه بعضیها تلقی منفی و نادرستی نسبت به خانواده دارند⛔️
🔻 مثلاً میگویند: «فلانی خودش را بیچاره کرد و رفت زن گرفت!»
یا میگویند: «میدانید یک خانم باهوش چه شوهری را انتخاب میکند⁉️
یک خانم باهوش اصلاً هیچوقت ازدواج نمیکند!»
⭕️ این حرفها به لحاظ روانی اثر بدی روی جوانان خواهد داشت و به مرور تلقی آنها را نسبت به ازدواج خراب میکند♨️
💢یکی از دلایل تأخیر در ازدواج همین تلقیهای ناصحیحی است که از ازدواج در ذهن مردم شکل گرفته است.❗️
🛑 نشانۀ این تلقیهای غلط همین تکّهکلامهایی است که دربارۀ ازدواج درست کردهاند
🚫 یا اینکه بعضیها سختیهای تشکیل خانواده را به صورت مبالغهآمیز بیان میکنند،
⛔️یا دربارۀ آن منفیبافی میکنند و متاسفانه کمتر کسی را دیدهایم که از بابت زیباییها و خوبیهای خانواده شکر کند.
💖تلقی ما از تشکیل خانواده خیلی مهم است.✔️
💞تلقی ما نسبت به خانواده، بر اینکه چگونه همسری انتخاب کنیم 👌
💖یا برای ازدواج فرزندمان سراغ چه خانوادهای برویم، تأثیر دارد💯
🔺 اینکه بعضی خانوادهها در انتخاب داماد، نسبت به مال و اموال یا سطح اجتماعی یا سطح سواد او خیلی سختگیری میکنند 🔰
به خاطر این است که تلقی آنها نسبت به تشکیل خانواده، درست نیست و شاید خانواده را وسیلهای برای قیافهگرفتن و فخرفروشی میدانند.♨️
🔸بعضی از دختر خانمها صریحاً میگویند:✍
«این آقا پسر زیاد به من نمیآید! اگر ما با هم در خیابان راه برویم، مردم میگویند این دوتا به هم نمیآیند!»❌
🔺 اینقبیل افراد در ظرف «مردم میگویند» زندگی میکنند و تلقیشان از خانواده به این بستگی دارد که مردم چه چیزی دربارهاش بگویند.
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🌸
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══