💕زندگی عاشقانه💕
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #بدون_تو_هرگز #قسمت41 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و یکم: که عشق آسان نمود او
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت42
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهل و دوم: بیا زینبت را ببر
🍃تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...
🍃از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...
🍃مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ...
- زینبم ... دخترم ...
🍃هیچ واکنشی نداشت ...
- تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...
🍃دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ...
🍃دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ...
🍃دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ...
🍃رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...
- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...
🍃اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت41 #فصل_هفتم خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت42
#فصل_هفتم
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشتها از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت42
#مکان_خواب
🔰🔰🔰
رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمودند ؛بر بام و جایی که محفوظ نیست نخوابید.
امام صادق علیه السلام میفرماید: بر روی چهارپایت مخواب، چون زخم پشتش را سریع می گرداند و این کار حکیمانه نیست مگر اینکه در کجاوه باشی و امکان استراحت داشته باشی.
امام کاظم علیه السلام میفرماید: کسی را که تنها در خانه بخوابد لعنت کرد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️#خانوم_خونه❤️
#یادمون_باشه مکان خواب هم مهم هست. الان خیلی ها تخت خواب دارند بعضی تشک می اندازند. برخی جلوی تلویزیون میخوابند. مکان خواب را برای خواب انتخاب کنید بخصوص برای بچه ها.
به روایات عمل کنیم ما رو به آرامش روح و جسم هدایت می کنه.
#یادمون_باشه از امشب اعضای خونه این را متوجه بشن که مکان خواب مهم هست. برای مرد خونه مکان خواب رو خوب تعریف کنید، خوب برخورد کنید💙❤️
@jalasaaat
ارسال مطلب ✅
کپی ⛔
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت41 💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جم
#تنها_میان_داعش
#قسمت42
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_ودوم
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #ماهواره #قسمت41 استاد #عباسی_ولدی 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه ش
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت42
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده
⁉️چه شد که پای ماهواره به خانههایمان باز شد؟
فصل4️⃣ : همرنگ جماعت شو؟! (جوزدگی)
🔰باید پذیرفت که برخی از مردم در زندگی خویش، فکر مستقلّی نداشتهاند و در اصل، جوّ جامعۀ اطراف 🗣آنهاست که برایشان تصمیم🚦میگیرد.
در نگاه این دسته، اصالت با همرنگ شدن با جماعت👥 است. اگر جماعت اطراف چنین فردی، ماهواره را قسمتی از زندگی بدانند، او هم به دنبال این جو رفته و ماهوارهای خواهد شد.
❌خدا نکند به این عدم استقلال فکری، چشم و همچشمی👀 هم اضافه شود! از کسی که در امور دنیایی با اطرافیان خود به رقابت برخاسته و اصلیترین دغدغۀ او هم عقب نیفتادن از جامعۀ اطراف خویش است، نمیتوان توقع چندانی داشت که در بارۀ مسائل اطراف خویش، از جمله خرید ماهواره، عاقلانه بیندیشد.
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص 173-175
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت41 نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم. انگار قبلا اصلا این پسرای هیز
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت42
به روایت امیرحسین ......................................................................
الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 20.30 بار آهنگ ارغوان رو گوش کردم. آره منم از بچگی با راهنمایی های پدرم خادم این تبار محترم بودم ولی الان چی؟ چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده ، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟ چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده ؟
تنها راه آرامش صحبت با معبوده. نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله.
.
.
.
واقعا سبک شدم. نماز شب همیشه برای من منبع آرامش بود.
تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛ همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛ چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری. وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم.....
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت42
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت42
استاد #پناهیان
چرا نباید دنبال شیرینی نماز باشیم؟
⁉‼
استاد پناهیان؛
💢اگه دنبال شیرینی نماز باشی
میگی هر موقع شیرین شدمیخونم
⭕
« تلخی شو بپذیر»
❎✅
شرط اینکه نماز برای آدم ادب بده
اینکه آدم بپذیرتش حال نداشتی بلندشو وایستا
🔰محکم نماز تو بخون
🔴دیدی وضو رو داری تند تند میگیری بگو صبر کن
آروم وضوتو بگیر
📛⛔
از اول باخودت لج کن اینو بهش میگن جهاد با نفس
❎
جهاد با نفس برای عبادت مثل نماز چقدر شیرین خواهد بود
🔶🔹🔶
🔴 جهاد بانفس نمیکنه برای نماز با خودش در نمی افته
کلنجار نمیره اونوقت میگه خدا امام زمان مارو بما برگردون
🔶🔴🔶
✅ خب آقا که بیاد تو باید بری جهاد
دو دقیقه وقت برای خدا برای نماز نمیدی
⁉
⛔ میخوای بری پای رکاب حضرت جون بدی برای خدا ؛
البته آدم آقا رو ببینه اینقدر آدم میشه که هم جون میده هم وقت میده برای نماز
💢
ولی تا منو تو وقت ندیم برای نماز
وقت دادن برای نماز عین جون دادنه؟
✅❌
تامنو تو وقت ندیم برای نماز معلوم نیست آقامون بیاد
🔸🔹🔶
⛔ آقا منتظر نیست تا همه ی اهل عالم خوب شند
✅فرمود: شیعیان من گناه نکنند من زودتر میام
💚
شما خوب بشید آقا که منتظر نیستند اهل عالم خوب بشند.
🔹
خب نماز مودبانه اثرش رو عرض کردیم
✅ اثر دیگر شو به عرض برسانم
اون اثری که گفتیم چی بود
نماز مودبانه تو رو تکبرت رو مقابل خدا خورد میکنه
وکبریایی خدارو بتو تلقین میکنه
وکبریایی خدارو به تو تحمیل میکنه
وسایه ی زیبا و پر نور عظمت الهی رو
بر قلب شما مسلط,خواهد کرد
〰🌸〰〰🌸〰
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ناحله
#قسمت42
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم
صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم
اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم
ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود
نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد
خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان
از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم
آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم
با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش
یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت
+فاطمه جان خوددرگیری داری؟
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم
چند دقیقه بعد رسیدیم
از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم
دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن
چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو
یاد اون شب افتادم
آخی چه خوب بود
از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد
چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود
داخل رفتیم ک گفتم
_کسی نیست ؟
+چرا بابام هست
بعداین جملهه پدرش و صدا زد
+بااابااااااا مهمون داریممم
دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی
شالم و جلوتر کشیدم
باباش از یکی از اتاقا خارج شد
با لبخند مهربونش گفت
+سلام فاطمه خانم خوش اومدی
خوشحالمون کردی ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت
بهش لبخند زدم و گفتم
_سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم
ادامه داد
+سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون
_ممنونم همچنین
وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم
چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود
شاید خجالتمم ب همین خاطر بود
باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش
نشستیم کولمو باز کردم و برگه های پخش و پلامو رو زمین ریختم
ریحانه گفت
+راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم
ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت
چایی و شرینی و آجیل و میوه و
همه رو یسره ریخته بود تو سینی و اورد تو اتاق
خندیدم و گفتم
_ اووووو چ خبره دختر جان
چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم و میرم
+بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هاا
آها راستی اینم واسه توعه بابام داد بهت عیدیته ببخش کمه
شرمنده بهش خیره شدم
_ای بابا ریحانههه
نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت
+حرف نباشهه خب شروعش از کجاست
ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن
چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنمگذاشتم و چاییم و خوردم
گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم
کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم
رو یه سوال گیر کردم
سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم
که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا
چشام ۸ تا شده بود
یا شایدم بیشترررر
با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم
چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم
به همون شدتی که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده
یهو باریحانه گفتم
_ واییییی
ادامه دادم
_ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتی تهرانه ؟
ریحانه هل شدوگفت
+ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براشمجبور شدبره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه
اینارو گفت و پرید بیرون
اون چرا گفته بود وای؟
ای خدالابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواداینجوری پرت شه تو اتاق
غصم گرفته بودترسیدم و مانتومو تنم کردم
شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود
با خودم گفتم نکنه ازخونشون بیرونم کنن
جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین
کولمو بستمو گذاشتمش رودوشم
اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال
جز پدرریحانه کسی نبود
بهش نگاه کردم
دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه!
باباش فلجه!
یاعلیی
چقد بدبختن اینا
باباش که دید دارم باتعجب نگاش میکنم گفت
ببخشیددخترم
نمیتونم پاشم
شما چرا بلند شدی
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم
+به این زودی کارتون تموم شد؟
_بله تقریبا دیگه خیلی مزاحمتون شدم ببخشید
+این چه حرفیه توهم مث دختر خودم
چه فرقی میکنه
پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه
_نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش
اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم
دری که به حیاط باز میشدُباز کردم و رفتم توحیاط*
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#پسرک_فلافل_فروش #قسمت41 #ابراهیم_تهرانی #حاج_باقر_شیرازی چند روزی بود که هادی را نمی دیدم. خ
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت42
#قدم_های_آخر
این اواخر کمتر حرف می زد. زمانی که از تهران برگشته بود بیشتر مشغول خودسازی بود. از خودش کمتر می گفت. به توصیه های کتب اخلاقی بیشتر عمل می کرد. هادی عبادتها و مسائل دینی را به گونه ای انجام می داد که در خفا باشد.
کمتر کسی از حال و هوای او در نجف خبر داشت. او سعی می کرد خلوت خود را با مولای متقیان امیرالمومنین(ع) حفظ کند.
هادی حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس می گرفت و با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهای آخر تغییرات خاصی در او دیده می شد. شماره همراه خود را عوض کرد. می گفت می خواهم بیشتر در خلوت خودم باشم.
آخرین بار با یکی از دوستانش تماس گرفت. هادی پس از صحبت های معمول به او گفت: نمی خوای صدای من رو ضبط کنی؟! دیگه معلوم نیست بتونی با من حرف بزنی!
به یکی از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره جذاب و خوبی ندارم، اگه توانستی یه طرح قشنگ از عکس های من آماده کن! بعدها به درد می خوره!
با اینکه بارها در عملیات های گروه های مردمی از طرف سپاه بدر عراق شرکت کرده بود، اما وصیت نامه اش را قبل از آخرین سفر نوشت! درست در روز 19 بهمن 1393، یعنی یک هفته قبل از شهادت.
وصیت نامه کاملی نوشت که توصیه های بسیار خوبی در آن داشت. عجیب اینکه بیشتر درخواست های او که در وصیتنامه آورده بود به طرز عجیبی اجرا شد.
او بعد از تکمیل وصیتنامه راهی مقر نیروهای مردمی شد. اینقدر عجله داشت که سجاده اش در اتاق او همینطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم سامراء گردید.
آنها در عملیات پاکسازی مناطق اطراف سامراء حضور فعال داشتند. نیروهای مردمی در چند عملیات قبلی با کمک مشاوران ایرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظیر جرف الصخر را از دست داعش پاکسازی کنند.
هادی به همراه دیگر مدافعان حرم، حدود 20 کیلومتر جلوتر از حرم عسکریین در سنگرها حضور داشتند.
آنها بیشتر شبها را به حرم می آمدند و آنجا میخوابیدند. هادی هم که موقعیت خوبی پیدا کرده بود از فضای معنوی حرمین سامراء به خوبی استفاده می کرد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت42
گفت:
_تو خیلی خوبی..😔خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..😞ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.😣😞
عجب!! پس عذاب وجدان داشت...☺️
سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد.
بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که #همسرم بود و عاشقانه دوستش داشتم...
جا خورد.😒دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.😊تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم:
_پس همدردیم.☺️
سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم:
_درد عشقی کشیده ام که مپرس.😌
جدی گفتم:
_تو که مجبورم نکرده بودی.😊
-ولی اگه من...😔
-اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.😌
بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
_درد عشقو دیگه.😉
لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.😞
-امین😊
-بله😔
باخنده گفتم:
_ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟☺️☹️
لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت:
_جانم😊
گفتم:
_نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟☺️😌
لبخندی زد و گفت:
_بریم.😍
اول رفتیم سر مزار مادرش.🍃آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.👣🍃
امین بابغض گفت:
_سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.😢میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.😢😒
نشستم کنار امین.گفتم:
_سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.☺️
بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.😍✨😍
گفتم:_امین☺️
نگاهم کرد.
-جانم😍
لبخند زدم.گفتم:
_بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم.
-چه قول و قراری؟
-هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. #تولحظه زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟😉
-باشه.
-یه قولی هم بهم بده.😌
-چه قولی؟
-هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.😊☝️
یه کم مکث کرد.گفت:
_یه هفته قبلش.؟!
بالبخند گفتم:
مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!☺️😇
-قبول.😊
-آفرین.
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش.
-این چی هست؟👀🎁
-بازش کن.😌
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش.
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.💍لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم.💍💍هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد.
بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.👣🌷
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین.😒کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. #شهادت امین، #امتحان خیلی سختیه برای من.😔
رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!😁
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.☺️
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن.😌💍
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.😠
باتعجب نگاهم کرد.
-مگه مال من نیست؟!!😳
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.😍لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.☺️🙈
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.✨✨
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...😋😋
من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.😁☺️
بعد شام منو رسوند خونه مون.
از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت42
🌀 بدتر از همه اینکه ،به شغل من و سبک درآمد و کسب و کار من ،کاری نداری!!!!
👈جز چهارتا حکم حلال و حرام که اون وسط به من میگی،
❌ بعد به من میگی مسلمون ، مومن و متقی و متعهد باش❌
✅ ««« زوره دیگه!! »»» نمیشه که!!
👈گرفتی چی شد ؟؟
اهمیت سبک زندگی رو گرفتی ؟ شهرسازی که دست ما نیست.
✅اونقدری که دست خودته میزونه؟؟
✔️ درستش کردی یا هنوز نگاه میکنی ☺️
🔹 علمای ژنتیک در ارتباط با «عادتهای رفتاری» حرف دارن،،،
میگن یه نفر متوسط یک سال،یا دوسال یه رفتاری رو تغییر بده👇
✔️ بیانه ژنتیکی بدنش تغییر میکنه!!
✅و این حرفا برای مادرانی که میخوان باردار بشن ،فرزندانی رو داشته باشن!
👈 که این صفات ژنتیک رو میخوان به فرزند منتقل بشه ،
قبل از یکی دوسال یه رفتارهایی رو شروع کنن ،تغییر دادن✅
امان از سبک زندگی غلط!!!!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت42
_منظوری نداشتم خانم رضایی
آروم زیر لب گفتم
_بله اصلا ڪاملا معلوم بود
رو به مریم گفت
_مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
_نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد
به خانه رسید...
خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت
زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست
دوست داشت از این پریشانی خلاص شود
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد...
امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد
به آن ها که نزدیک شد....
آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود
محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
با دو به طرفشان رفت
_هوووووی داری چیکار میڪنی
محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.
مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید
_خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
_آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد
_غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد
_مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای به عطیه رفت
_تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
_زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد...
_اینجا چه خبره... *
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_42.mp3
11.91M
#ارتباط_موفق
#قسمت42
✘سبُکسری، از حدگذراندنِ شوخی است!
✓ شوخی، (البته به میزان ظرفیت طرف مقابل) برای شیرینی رابطهها ضروری است.
اما رد شدن از مرز صحیح شوخی، و ابتلا به سبکسری↓
- محبتها را به نفرت تبدیل کرده،
- ارتباطات انسان را نابود،
- و دایرهی جذبش را بسیار محدود میکند.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#دکتر_رفیعی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت41 بسم الله الرحمن الرحیم💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_چهل_ویکم #الرجال_قوام
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت42
بسم الله الرحمن الرحیم💐
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_چهل_ودوم
#تکبر_بخل_ترسِ_زن🔰
خداوند زن ومرد را تنها در انسانیت و جدایی از جماد و نبات و حیوان ، یکسان آفریده است.
♻️ولی غرائز و عواطف و احساسات ایشان را مختلف نموده و مطابق میدان فعالیت و خط مشی طبیعی و مسیر خاص زندگی هر یک از آنها قرار داده است.✔️
🔰به همین جهت برای هریک از آن دو ، وظیفه خاصی معین نموده و تکلیف معینی از آنها خواسته است.
❇️اختلاف روحیات و معنویات زن ومرد از لحاظ ارزش و مقدار به حدی است که برخی از صفات برای مردان ، مذموم و ناپسند است ولی همان صفت برای زنان محمود و پسندیده است.👌
🔴یکی از این صفات ، تکبر و غرور و خود بزرگ بینی در برابر دیگران است که برای مردان نکوهیده و برای زنان پسندیده است.
زن باید در برابر. غیر شوهرش با غرور و خودبزرگ بینی مشاهده شود 😍👏👏
♨️نه رام و مُنقاد ، تا جوانان هرزه در او طمع نکنند 😱
🔑حالا تکبر برای زن همان زره پوشی اوست .✅
✍پیامبر اکرم ص میفرماید: زن شایسته مانند کلاغ یک پای سفید است که کسی نمیتواند بر او دست یابد .🎁
🤛اما تکبر و خودبزرگبینی زن باید حتما مقابل غیر شوهرش باشد،🔰
زیرا احادیث و روایات فراوانی داریم که تواضع و فروتنی زن در برابر شوهرش را تثبیت میکند و این صفت را از بهترین صفات زن معرفی میکند.👏👏👏
در روایتی از امیرالمومنین علیه السلام دو صفت دیگر هم ردیف تکبر آمده است🔰
:1⃣ ترس 2⃣ بخل
💠این دو صفت هم از صفات زشت مردان است و در مواردی جزء صفات نیک زنان
🎁بخل زن خوب است برای اینکه مال شوهر را حفظ کند و ترس او خوب است تا برای افتادن در دام شیادان هرزه آمادگی نداشته باشد.👌
🎁این سه صفت را خداوند به مقتضای حکت خویش در سرشت زن قرار داده است تذکر امیرالمومنین به جویندگان راه سعادت ، برای این است که آنان هم زنان را بر همین صفات تربیت کنند .
🔻و از ایشان فروتنی در برابر بیگانگان و سخاوت و تهور را انتظار نداشته باشند که بر خلاف سرشت آنها و فاسد کننده سرنوشت آنان هست♨️
🎁خلاصه زن دارای سرمایه ای گرانقدر و نفیس هست بنام عفت که از نظر اسلام هویت و شخصیت زن وامتیت او بر مرد ، بستگی به آن دارد .
بنابراین حفظ و صیانت از این سرمایه بر زن واجب است✅
سرمایه ای که اگر در راه خدا پسندش استفاده شود جامعه ای سالم به وجود خواهد آورد و اگر منحرف شود ، اجتماع به فساد و بی بندو باری کشیده میشود.🌷
#دلایل_روایی💝
امیرالمومنین علیه السلام فرمودند: ✍
خصلتهای نیک زنان ، همان خصلت های بد مردان است ، تکبر و ترس و بخل
هر گاه زن متکبر باشد خود را در اختیار بیگانه نمیگذارد 👏👏
و🎁 اگر بخیل باشد مال خود وهمسرش را حفظ میکند👏
🎁و زنی که ترسو باشد، از هر چیز مشکوک که در برابرش قرار گیرد ، چشم میزند و فاصله میگیرد .✅
( نهجالبلاغه حکمت ۲۳۴)
پیامبر اکرم ص میفرماید:
بهترین زنان شما ، زنی است که بسیار زاینده ، مهربان، پاکدامن، در میان خانواده اش گرانقدر و نسبت به شوهرش خاضع و فروتن باشد .
( وسائل جلد ۱۴_ص۱۴)
و فرمود : 🌷
زن صالح حکایت کلاغ اعصم است که دسترسی بر آن نزدیک به محال است.😊
( وسائل جلد ۱۴_ص۲۲)
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت41 📝موضوع :انتقال مفاهیم دینی به فرزندان 🌷 مثلا شما بخوای بچتو مؤدب بار بیاری 👌
#تربیت_فرزند
#قسمت42
📝موضوع :انتقال مفاهیم دینی به فرزندان 🌷
تو همون ۷ تا ۱۴سالگی باید این آیه قرآن رو به بچه یاد بدیم
🌟لقد خلقنا الإنسان فی کبد 🌟
🔆ما انسان رو در زجر آفریدیم🔆
اگر ما آموزش مقدمات بیرونی رو داده باشیم 📝
از ۷سالگی
و نترسیم از این فضای سخت ولی شیرین 🎂
اونوقت آموزش مفاهیم دینی 🌹 با ادبیات مناسب با او
خییییلی راحت خواهد شد 👏👏👏👏
شما اگه بچه تو 👶👦 تا هفت سالگی خوب تربیت کرده باشی
و از هفت سالگی به بعد
رفتار منطقی 👤 و اصولی داشته باشی
یکی از عطش های بچه این خواهد بود که
⬅️من برای عبادت خدا چیکار بکنم خوبه ❓❓❓😇
پذیرشش راحت میشه و مقدمات سخت نماز رو
🌟🌟دوست خواهد داشت 🌟🌟
چون این در فطرت بچه است که دنبال اطاعت میگرده 👮
برخلاف خیلی چیزهای دیگه که دیگران فکر میکنن که
ما سختمونه 😐چجوری به بچه بگیم که اطاعت کنه ❓❓🤔
بچه رو اونقدر هواپرست بار آوردیم 😞
و اطرافیانشم همه دچار این معضل هستند
بچه هر کاری دلش میخواسته کرده 😠
🔆نباید مستقیم بریم سراغ دین
اول باید بریم سراغ زندگی
✅زندگی یعنی اینکه شما هر موقع
هر غذایی دوست داشتی 🍲 نباید بخوری 📛
✅زندگی یعنی اینکه اگه غذایی دوست داشتی
هر مقداری که خواستی نباید بخوری
✅زندگی یعنی از خوشی خودت بزنی
به دیگری بدی
❇️مقدمه ای که میگم اینه
💠ما بیایم خارج از دین،محدودیتهای زندگی رو نشون بدیم
بعد اون بیاد ببینه در این دوران زندگی دنیا،
محدودیتهای فراوانی داریم
✳️اونوقت دین میاد به عنوان منجی نجاتش میده ☺️
مثل فرشته الهی میاد اونو از مشکلات نجات میده 😇😇
یعنی با آرامشی که میده؟
نه،دین میگه دنیا سخته و محدودیت زیاد داره 😔😔
بیا من بهت یه برنامه بدم از محدودیتها قشنگ عبور کنی 👏👏☺️
دین به آدم محدودیت نمیده 😊
دنیا محدودیت میده 😞
این تلقی غلطه که دین محدودیت میده ❌❌
و من این محدودیت رو چجوری به بچم منتقل کنم ❔❔❓❓
دنیا انسان رو دچار محدودیت های فراوان میکنه 😌
دین میاد چیکار میکنه ❔❓
میاد راه گذر از محدودیت هارو 😃
وراه لذت فراوان از این محدودیت هارو به آدم یاد میده 😉
مثلا شما در ارتباط با انواع و اقسام ابعاد زندگی مشکلات فراوانی دارید ✅
مثل خواب و بیداری 🙄
یکی از مسایل آدم خواب و بیداریه 😞
دوست داره از خوابش لذت ببره 😏
دوست داره آرام بخوابه 😊
دوست داره به مقدار لازم بخوابه بقیه روزو سرحال باشه 😀
این مسئله بی درد سرتریه که مثال میزنم ✅
خب برای این باید چیکار کنیم ❓❔❓
این راهکارزیباو درجلسه بعدی درکانال #دانستنی_های_خانواده دریابید👌👏👏😍
#تربیت_فرزند
#قسمت42
انسان شناسی ۴۲.mp3
11.77M
#انسان_شناسی
#قسمت42
#استاد_شجاعی
#استاد_حیدری_کاشانی
📌آموختیم که علامت سلامتِ باطن و خاموش بودن جهنمهایِ نفس؛
"سلامت قلب " انسان است!
▪️شاخصههای سلامت قلب چیست؟
▫️مهمترینِ این شاخصهها کدام است؟
▪️از کجا بفهمیم، قلبِ ما هم، قلبِ سالمی است؟
@Ostad_Shojae
کارگاه خویشتن داری_42.mp3
15.74M
#کارگاه_خویشتن_داری
#قسمت42
#سخن_چینی ؛
🔥خطرناکترین آفت سرطانیِ مسیر انسانیت است، و انسان را چنان درگیر میکند که ؛
تمام وجودش ناامن و آتشخیز میشود!
▪️برای کسی که به "سخنچینی" مبتلاست،
خویشتنداری ؛ تمرین #رازداری ، تا رسیدن به این مهارت است !
@ostad_shojae