هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة
#قسمت43
#وقت_خواب
🔰🔰🔰
امام باقر علیه السلام فرمودند؛ خواب در ابتدای روز مایه نادانی و کودنی و خواب #قیلوله ( خواب کوتاه قبل از اذان ظهر) نعمت و خواب پس از عصر مایه حماقت و ابلهی و خواب میان مغرب و عشاء مایه محرومیت از روزی است
امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند؛ خواب میان مغرب و عشاء و پیش از طلوع خورشید مایه #فقر است
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️ خانوم خونه ❤️
#یادمون_باشه تا بیداری های آخرشب پای گوشی و تلویزیون هست ، معمولا خواب #بین_الطلوعین هم هست. شب ها به موقع بخوابید.
اگه خوابمون به موقع نباشه، #فقر و #حماقت می یاره
#یادمون_باشه اگر امکان خواب قیلوله رو داریم یه برنامه بریزید به جای خواب صبحگاهی یک ربع، نیم ساعت قبل از ظهر یه چرت بزنید چون فوق العاده انرژی بخشه.
#یادمون_باشه اگه مادر خواب بمونه، همه زندگی و اهل خونه خواب می مونند. برای تنظیم خواب برنامه داشته باشیم و بیداری بین الطلوعین رو از دست ندهیم که فرصت بسیار نابی ست.
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#تنها_میان_داعش
#قسمت43
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت43
💢 ریشۀ بد حجابی
🔹ریشۀ بسیاری از مشکلات اجتماعی، نبود خانواده های قوی هست.
✅ خانواده ای که اعضای اون اهل مبارزه با هوای نفس هستن، خیلی راحت میتونن به همدیگه آرامش و لذت بدن.😌💖🎁
🔶مثلاً اگه میبینید که بدحجابی توی جامعه گسترش پیدا کرده، اول از همه باید "به فکر اصلاح خانواده ها بیفتید".
🔹 یکی از دوستان میگفت که ما میخوایم یه کار موثر در زمینه حجاب انجام بدیم.
🔶 گفتم شما اگه میخوای یه کار حساب شده و موثر انجام بدید باید کلاس های "آموزش خانواده بذارید.
🚸 اونم نه به شیوه غربی! بلکه به شیوه تنهامسیری.
⭕️ برید و برای قدرتمند کردن خانواده ها تلاش کنید چون ریشۀ بد حجابی توی خانواده های ضعیف هست.
#تنها_مسیری_ام
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت43
به روایت حانیه .................................................
به روایت حانیه
این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام . الان موندم که چرا گفتم میرم ؟ واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه ؛ برم بگم بعد از 7.8 سال سلام. اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم.
_ ماااامااان. مااامااان. من نمیام.
مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای.
_ولی...
مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم. .
.
.
همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد.
یک ساعت بعد ماشین جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد. خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ، هئیت های محرم ، دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم، مولودی ها ؛ همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #ماهواره استاد #عباسی_ولدی #قسمت42 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه ش
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت43
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده
⁉️چه شد که پای ماهواره به خانههایمان باز شد؟
فصل4️⃣ : همرنگ جماعت شو؟! (جوزدگی)
⛔️مدیریت زندگی بر اساس حرف مردم!
🔰یکی از آفاتبزرگ زندگی، سپردن مدیریت آن به دست معیارهای متغیّر است.
یکی از معیارهای متغیّری که متأسّفانه😔 در بسیاری از زندگیها وجود دارد، همین حرف مردم🗣 است.
✅اصلیترین راه مبارزه با حرف مردم هم ایمان🕌 به خداست. اگر کسی جز نظر خدا، دغدغۀ دیگری در زندگی داشته باشد، نمیتواند به سعادت حقیقی برسد.
❎ کسانی که عزّت و شخصیت خود را در نوع نگاه مردم👀، جستجو میکنند، نمیتوانند در زندگی موفّق باشند. چنین کسی در مواجهه با مردم، احساس حقارت 🙇♂️میکند؛ بویژه وقتی میشنود که دیگران از برنامهها و سریالهایی حرف میزنند که روح او از آنها خبردار نیست و آنها هم با طعنه و کنایه به او میفهمانند که تو بهروز نیستی که ماهواره نداری، عقبماندهای که هنوز از برنامهها و سریالهای ماهواره، بیاطّلاعی! او هم برای غلبه💪 بر این احساس حقارت، به سراغ ماهواره📡 رفته، خود را بهروز میکند!
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص 176
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت42 معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت43
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ناحله
#قسمت43
به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم.
روسریمو تا چشام جلو کشیدم
خیلی خجالت میکشیدم
دلم نمیخواست چش تو چش شیم
محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود
عصبی سرشو انداخته بود پایین.
صورتشو نمیدیدم
ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد
حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه.
دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد
داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد
سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه
قرمزِ قرمز
ریحانه کتکش زد ینی؟
جریان چیه یاخدا
گریه کرده بود؟
درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست
بی ادب !!!
اون اومد داخل بدون در زدن
مگه من مقصر بودم؟؟
به من چه د لنتییی!!
اه اه اه لعنت به این شانس
ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم
+عه کجا؟ چرا پاشدی؟
_میخوام برم . دیر شده دیگه
خیلی مزاحمتون شدم
به داداشتم بگو که برگردن!
کسی که باید میرفت من بودم
ایشون چرا؟
ولی ریحانه به خدا
نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش.
دیگه اشکم در اومده بود .
تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود .
منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست.
بی فرهنگ .
ازش بدم میومد.
دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم
خب غلط میکنم
خب بیجا میکنم
خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه!
اصلا واس چی قبول کردم بیام.
خونشون.
با خودم کلنجار میرفتم.
رو به ریحانه گفتم
_جزوه ها رو گذاشتم برات.
خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم.
بزار برم خواهش میکنم.
+نه خیر نمیشه.
داداشم گف ازت عذر خواهی کنم.
خیلی عجله داشت.
بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ...
برا همین ...
ببخشش گناه داره فاطمه .
خودش حالش بدتره .
رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم.
تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد.
خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم.
رو به ریحانه کردمو
_باشه حلال کردم. برم حالا؟
بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا.
+باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید.
پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست.
تشکر کردم و ازش خدافظی کردم
از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم .
این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد.
+حالا جدی میخوای بری ؟
_بله با اجازتون.
+کسی میاد دنبالت دخترم؟
_نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا.
+این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری.
داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد.
کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد.
یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد
_محمد جان؟؟؟
با صدایی که گرفته بود گفت
+جانم حاج اقا؟
_حتما الان میخوای بری گل پسر؟
+اگه اجازه بدین
_مواظب خودت باشی تو راها.
با سرعت نرون باشه بابا؟
+چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم
شما کاری دارین؟
_دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره!
محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش.
+اخه چیزه
من خیلی
نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم
بلند گفتم
_نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار.
اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون.
بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط.
وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم.
+خانم؟
با من بود؟
بهت زده برگشتم سمتش
چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود
تو دلم یه پوزخند زدم
+پدر جان فرمودن برسونمتون
رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون
_نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم
با یه لحن خاصی گفت:
+چوب میزنید؟
میرسونمتون
دلم یه جوری شد
صبر کردم تا بیاد
دزدگیر ماشینشو زد
کولشو گذاشت تو صندوق و گفت
+بفرمایید
پشت ماشینش نشستم
داشتم به رفتارش فکر میکردم
سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم
چقدر خوبه این بشر
فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه!
یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت
صداش اکو شد تو مغزم
"چوب میزنید"!!
از کارش پشیمون شده بود
دلم براش سوخت
با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد
تو افکار خودم غرق بودم
که دیدم برگشته سمتِ من
+خانم!!!
رشته افکارم پاره شد
_بله؟؟؟
+کجا برسونمتون؟
_زحمتتون شد شریعتی!
به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون
از حرفم خجالت کشیدم
خیلی شرمنده شدم
مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست*
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت43
#فاصله_تا_شهادت
#سید_روح_الله_میرصانع
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامراء شد. او با نیروهای حشدالشعبی همکاری نزدیکی داشت. دفعه اول حدود بیست روز طول کشید و کسی خبر نداشت.
چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نمی زد. نمی گفت که کجا رفته، تا اینکه برگشت و تعریف کرد که در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده.
بار دوم زمان کمتری را در مناطق درگیری بود. وقتی به نجف برگشت به منزل ما آمد. خیلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق چیکار می کنی؟!
هادی می گفت: خدا ما رو برای جهاد آفریده، باید جلوی این آدم های از خدا بی خبر بایستیم.
بعد یاد ماجرایی افتاد و گفت: این دفعه نزدیک بود شهید بشم، اما خدا نخواست!
باتعجب پرسیدم: چطور؟!
هادی گفت: توی سامراء مشغول درگیری بودیم. نیروهای انتحاری داعش قصد داشتند با فریب نیروهای ما خودشان را به محدوده حرم برسانند.
در یکی از روزهای درگیری، یکی از نیروهای داعش خودش را تا نزدیک حرم رساند اما یکباره لو رفت!
چند نفر به دنبال او رفتند و این نیروی انتحاری وارد یک ساختمان شد. ما محاصره اش کردیم. من سریع به دنبال او وارد ساختمان شدم.
آن نیروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شلیک می کرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت دیوار بیرون می آمد به درک واصل می شد. بعد از چند دقیقه گلوله های من تمام شد و آرام از ساختمان بیرون آمدم.
یکی از دوستان من وارد ساختمان شد و من بیرون ایستادم.
چند دقیقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم که وارد ساختمان شوم. یکباره صدای مهیب انفجار من را به گوشه ای پرت کرد.
عامل انتحاری داعش که فهمیده بود نیروهای ما گلوله ندارد از مخفیگاه خودش بیرون آمد و خودش را به نیروهای ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر کرد ...
چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانیه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خیلی عجیب بود. دیوارهای داخل ساختمان خراب شده و خون شهدای ما به در و دیوار پاشیده بود. پیکرهای پاره پاره شهدا همه جا ریخته بود.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت42 گفت: _تو خیلی خوبی..😔خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کم
#هرچی_توبخوای
#قسمت43
شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
_امروزم با تو خیلی خوب بود.😊
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین☺️
بامهربونی تمام گفت:
_جان امین😍
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_عاشقتم امین،خیلی.☺️😍
بالبخند گفت:
_ما بیشتر.😉
اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن....
ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو #رفتارمون مراقب بودیم.😇😌
تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم:
_کجا بریم؟😍🤔
انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت:
_دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم.😊
-بخاطر من میگی؟☺️
-نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم.☺️❤️دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم.☺️
از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم....
واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن...
باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن...
اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود.😎😍
مشغول تدارک مراسم جشن عقد💍 بودیم...
خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا.😊👌
روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.😅همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد.
رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.😊☝️من معتقدم #رسوم_اشتباه رو باید بذاریم کنار.
چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که #شایسته_ی_مسلمان_ها باشه، نیست.☺️
گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما ✨"لبخند خدا"✨ مهم تر بود.
اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم...
هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم.😍❤️
تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد.☺️🙈
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#سبک_زندگی استاد #پناهیان #قسمت42 🌀 بدتر از همه اینکه ،به شغل من و سبک درآمد و کسب و کار من ،کاری
#سبک_زندگی
استاد #پناهیان
#قسمت43
🌀 دقت کردید پشت عقد نامه ها حدوداً سی و هفت جا هست برا امضا !
👈که آقایون باید امضا کنن و تعهد بدن که در این شرایط، حق طلاق با خانمه!!!
❌ از نظر شرعی اشکال داره؟ نه‼️
👈ولی سبک زندگی داره درست میکنه✔️
خب اینو کی بررسی کرده؟؟؟
🌀ممکنه یه فقیه بگه من از این جهت که غیر شرعی نیست ،یه چیزی گفتم!!!
🌀 یه حقوقدان بگه خب از نظر حقوقی یه تضمین محکمی است!!!
🌀 ممکنه یه روانشناس بیاد بگه که شما دارید اینجا ««خانواده »»رو متلاشی میکنید!!!
⬅️ خب جمع کن امضا ها رو ❌
باید اینا جمع بشن دور همدیگه! تنهایی نمیشه!!!
✅هیچکس نیامد بنویسه اینطوری صبح تا شب زندگی کنید!!!!👈تا اصلا به اینجاها نرسه!!!
💠اینهمه سبک زندگی!!!!
👈 باید اندیشمندان بتونن تبدیلش کنن به قانون!!!😊
💠بازم یادآوری میکنم هیچکس کاری نمیکنه یا کاری نکرده ؛ خودمون چی ؟!
👈در چهارچوب خانواده که میتونیم ایجاد کنیم!!!!
دوستان خوبم☺️
برای برگشتن از خیلی عادتهای نادرست!
برای اصلاح سبک زندگی غلط!
ما که همیشه دنبال بهانه هستیم ،برای ایجاد تغییر 😉
تا خودمون نخواهیم ،هیچی درست نمیشه👌👌👌
✅ تغییر بدیم خیلی از رسم ها رو ،خیلی از اخلاقها رو!!!!
تا برای بندگی بهتر و زندگی لذت بخش تر آماده شیم ان شاءالله💐
ادامه دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت42 _منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب گفتم _بله اصلا ڪاملا معلوم بود رو به
#جانم_میرود
#قسمت43
شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن📲 صحبت می کرد
_بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ کردنشو میڪشن
_قربان شما یا علی
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت...
با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت
_اینجا چه خبره
همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد
_آق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه
مهیا پوزخندی زد
_دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد
محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد
آروم باشید آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه
محمود که خمار بود با لحن خماری گفت
_ما که کاری نکردیم آقا شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه
مهیا بهش توپید
_خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست
شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
_خانم رضایی آروم باشید لطفا
مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند
شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد...
شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد
_داری چیکار میکنی
مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود
_بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت
شهاب صدایش را بالا برد
_مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید...
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_43.mp3
11.81M
#ارتباط_موفق
#قسمت43
- ملالت
- بینشاطی
- خمودی
- کسالت
- زودرنجی، بیحوصلگی و ....
☜ شما را به انسانی تبدیل میکند که اساساً دیگران هیچ رغبتی به ارتباط گیری و مهرورزی به او ندارند.
🔅 قدرت جذب انسان، دقیقاً با میزان نشاط او در ارتباطاتش ارتباط مستقیم و تنگاتنگ دارد.
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_رفیعی
#حجهالاسلام_حامد_کاشانی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت42 بسم الله الرحمن الرحیم💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_چهل_ودوم #تکبر_بخل_ت
#اخلاق_در_خانواده
#قسمت43
بسم الله الرحمن الرحیم💐
#اخلاق_در_خانواده
#کلام_چهل_وسوم
#رهبری_غریزه ✔️
غریزه جنسی در وجود زن ومرد ، از اموری است که دو پهلو دارد ، یعنی دارای قابلیت انعطاف به خیر و شر است.😰
غریزه جنسی اگر در مسیر صحیح و خدادادی حرکت کند ، موجب توالد و تناسل و تولید فرزندان سالم و بانشاط و بقاء نسل بشر میشود که زیر بنای انسانیت است.✅
ولی همین غریزه اگر منحرف شود و به افراط و تفریط افتد یا نسل بشر را خاتمه میدهد ( اگر به رهبانیت و عزلت رو آورد ) یا نسلی بیمار و رنجور و آماده پذیرش هر گناه تحویل میدهد ( اگر خودسر و افسار گسیخته حرکت کند) ♨️
🌺خداوند مهربان برای دستگیری انسان و راهنمایی او در مسیر غریزه ، مانند سایر اموری که مورد نیاز اوست ، کتاب و رسول فرستاده ، برنامه و قانون وضع کرده و راه وچاه نشان داده .⭕️
👌برای اینکه بشر در غریزه جنسی دچار تفریط نشود ، از رهبانیت و عزلت منع کرده و به تناسل و تناکح امر اکید فرموده است.🌸
و برای اینکه گرفتار افراط و کج روی نگردد از لواط و زنا و استمنا و مساحقه و انحرافات دیگر جلوگیری نموده است.💥
علاوه بر همه اینها دستورات لازم و مفید در باب زناشویی بیان کرده است تا دختر و پسر بی تجربه دچار انحراف و سرگردانی نگردند . ❤️
♻️آنچه قابل توجه است این است که در رهبری های دینی اموری که هر دختر و پسری بلکه هر حیوان نر و ماده ای به حکم غریزه و طبیعت انجام میدهند را مسکوت گذاشته است و بدون جهت با توضیح واضحات وقت مردم را تلف نکرده است.🌀
💢در این مورد هم بعضی از حریصان شهوت ، افراط و پرده دری کرده و به عنوان آموزش ، حریم جامعه را با نوشتن داستانها و ساختن فیلمهای مبتذل آلوده میکنند .♨️
#دلیل_روایی
🌸علی علیه السلام میفرماید:
خداوند ترک زنا را واجب کرد تا خانواده محفوظ بماند و ترک لواط را واجب ساخت تا نسل بشر زیاد شود .✔️
( نهجالبلاغه_حکمت۲۵۲)
🌸امام صادق علیهالسلام در ضمن روایتی فرمودند :
....آن عمل گناهی بزرگ است و اگر بدانم کسی اینکار را کرده است با او غذا نمیخورم .🔻
(بحارالانوار جلد ۱۰۴_ص۳۰)
🔸رسول خدا فرمود :
ای مسلمین ! از زنا بپرهیزید که زنا شش زیان دارد ، سه زیان در دنیا و سه زیان در آخرت
اما سه زیان دنیا این است که خرمی و روشنی چهره را میبرد و فقر و تنگدستی می آورد و عمر را کوتاه میکند .✔️
سه زیان اخرتش خشم خدا و سختی حساب و خلود در آتش است .
(خصال ، صدوق باب سته ص ۲۹۲)📖
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸🌺
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت42 📝موضوع :انتقال مفاهیم دینی به فرزندان 🌷 تو همون ۷ تا ۱۴سالگی باید این آیه قرآ
#تربیت_فرزند
#قسمت43
🍒#تربیت_ فرزند
💌#جلسه_چهل_و_سوم
📝موضوع :انتقال مفاهیم دینی به فرزندان 💖
جواب چالش جلسه قبل رو دراین قسمت ⤵️
باید صبح بین الطلوعین نخوابیم ✔️
مکروهه ❌❌
اگه عادت کنید بین الطلوعین رو نخوابید 📛
در طول روز با نشاط ترید 😉
ما یه محدودیت داریم
که مشکل ما مسئله خواب و بیداریه
خوب بخوابم،خوب بیدار باشم 😀
دین برنامه میده که شما چکار کن که
لذت بخش ترین خواب 🚶♀🚶
و لذت بخش ترین بیداری رو داشته باشی 😁😁😁
میگه صبح بین الطلوعین نخواب 🌞
شب اول شب بخواب 🌕
باشکم پر نخواب 🍜🍲🍥🍣🍟
اگه تونستی بین روز یک ساعت بخواب 😲
این برنامه دینه برای اینکه تو از خواب و بیداری لذت ببری ✳️✅
ولی دین رو بدون محدودیت زندگی به کسی آموزش بدی 😁
مثلا بگی اسلام گفته که بین الطلوعین نخواب 😳😳
میگه این خواب مارو هم اسلام میخواد جلوشوبگیره 😏😒
میخواد حال مارو بگیره 😞
مارو زود بیدار کنن 🤔
یه تیکه دستورات اسلام رو بگی
و ارتباطش رو با محدودیت های
دنیا رو نگی خب زده میشه 😩😩
پس دین مثل یک فرشته نجات میاد در بستر محدودیت های زندگی ☺️
برنامه ی بهره برداری از یک زندگی خوب رو به آدم میده 🤓
اول زندگی رو برات شیرین میکنه 🍰🍦
بعدا بندگی رو برات قرار میده ✅
و بعد مجددا زندگی رو برات شیرین تر میکنه 🍧🍨🍦🍰🎂
بعد توی زندگی شیرین میتونی رشد کنی 📉
وازخدا تشکر کنی 🙏🙏
ونسبت به خدا بندگی بیشتری خواهی داشت 😇😇
و الی آخر
پس ما اگر خواستیم دین یاد بدیم 📝📝
اول باید مقدمه ی دین رو یاد بدیم 📔
مقدمه دین 🔆درک حقیقت زندگیه🔆
اولین و تنها ترین نامه صدر اسلام به جوانان
برای آموزش دین نوشته شده ✅
نامه 31نهج البلاغه
امام علی علیه السلام نوشتن 😇
،بزرگ استاد دین برای تمام ابنا بشر بعد از رسول الله 😇
ایشون در اول نامه 14وصف از جوانها مینویسه 🌺🌺
این 14وصف اکثرا وقریب به اتفاق وصف زندگی است 😌
اونم وصف تلخی های زندگی 😊
اولیش رو ترجمه بکنم شما تا آخر حدسشو بزن ☺️
این نامه واقعا مهربان ترین نامه
به یک جوانه 👱
ولی در آغاز با واقعیت جوون رو روبرو میکنه حتی نوجوان رو 🙋♂👦
میفرماید
🔆🔆إِلَى الْمَوْلُودِ الْمُؤَمِّلِ مَا لَا يُدْرِك 🔆🔆
مولود یعنی فرزند 👶
میگیم ولادت فلانی 🎂
👈(به فرزندم که به آرزوهایش نخواهد رسید)
یک حرف راست ✔️✅
شما الان لذت میبری از حرف راست ☺️😌
به همه آرزوهات نخواهی رسید 🚫
خیالت رااااحت
خب پس به کدوما میرسم؟چیکار کنم؟ 🤔🤔
دین میاد مثل فرشته نجات اینجا برنامه میده😉😊
ما زندگی رو نشناخته میخوایم بریم بندگی رو بشناسیم 😁
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊
مازندگی رو کی می شناسیم ⁉️🤔
جواب این راهکار عالی رو در جلسه آینده بهش خواهید رسید ان شالله .......
4_5906793837002492982.mp3
12.08M
#انسان_شناسی
#قسمت43
#استاد_شجاعی
#استاد_دینانی
💥 بعد از خدا ؛
موجودی بزرگتر و مهمتر از انسان نداریم!
اما؛
منظور از انسان، این خانم، یا این آقا، نیست!
▫️پس انسان چیست؟
▪️انسان چه شکلی است؟
▫️انسان چه بخشها و قوایی دارد؟
@Ostad_Shojae
کارگاه خویشتن داری_43.mp3
17.04M
#کارگاه_خویشتن_داری
#قسمت43
⚜️ سنتهای خدا، قانونهای غیرقابل تغییرند!
همانگونه که هرگز ۲+۲، عددی جز ۴ نخواهد بود!
فراموش نکنیم که ؛ این سنت خداست؛
انسانهای "حسود" و "سخنچین" هرگز در دنیا #محبوبیت نخواهند داشت.
هرگاه بخواهیم با #حسادت یا #سخن_چینی کسی را حذف کنیم: قانون حذف، دامن خودمان را خواهد گرفت!
@ostad_shojae