eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.4هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
#سرزمین_زیبای_من #قسمت50 ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاهــم (جـاسـوس اسـتـرا
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و یــکـم (غـــرور) زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد ... مشکلی پیش اومده؟ ... بدجور هول شدم و گفتم نه ... و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ... اعصابم خورد شده بود ... لعنت به تو کوین ... بهترین فرصت بود ... چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ ... داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ... - منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ... خندید ... فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ... - نخند ... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ... هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه ... جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین ... چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ... - اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ... باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی ... - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟... منتظر جوابش نشدم ... پوزخندی زدم و گفتم ... هر چند ... چرا نباید خوشحال بشی؟ ... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ... طرف مقابله ... - مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم... همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم ... اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن ... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم ... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم ... اما ... همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ... اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم ... - لعنت به توی احمق ... سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... با دست بهش اشاره کردم و گفتم ... با تو نبودم ... و بلند شدم از اتاق زدم بیرون... ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 صدای خانم نصیری را شنیدم .....بیدار شده بودند....اشکم را پاک کردم ....و در زدم.... انقدر ب این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم هدی را فرستادم مدرسه.... زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.... محمد حسن و هدی را سپردم ب رضا.....میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد....و کنار او ارام تر است ....سوار ماشین اقای نصیری شدم... زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند.... عقب نشسته بودم.... صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی ک خبر ها را رد و بدل میکرد.... ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد.... سرم را تکیه دادم ب شیشه و خیره شدم ب بیابان های اطراف جاده.... کم کم سر وصدای ماشین خوابید.....محسن را دیدم ک وسط بیابان ....افسار اسبی را گرفته بود و ب دنبال خودش میکشید.... روی اسب ایوب نشسته بود..... قیافه اش درست عین وقت هایی بود ک بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد.......مظلوم و خسته.... -ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش،.......هیس کشداری گفت.... "هیچی نگو خاله .....عمو ایوب تازه از راه رسیده ،خیلی هم خسته است..... صدای ایوب پیچید توی سرم...... "محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم...... شانه هایم لرزید..... زهرا دستم را گرفت"چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود..... صدای اقا نعمت را میشنیدم ک حالم را میپرسید.......زهرا را میدیدم ک شانه هایم را میمالید.... خودم را میدیدم ک نفسم بند امده و چانه ام میلرزد... هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم.... حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.... تک و تنها و بی کس..... با چشم های خسته ای ک نگاهم میکند..... قطره های اب را روی صورتم حس کردم.... زهرا با بغض گفت:"شهلا خوبی؟تو را بخدا ارام باش" اشکم ک ریخت صدای ناله ام بلند شد..... "ایوب رفت........من میدانم........ایوب تمام شد......" برگه امبولانس توی پاسگاه بود..... دیدمش ..... رویش نوشته بود...."اعلام مرگ،ساعت ده،احیا جواب نداد" ادامه دارد.... 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 #او_را #محدثه_افشاری #قسمت50 🔹 #او_را ... ۵۰ طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو
💖✨💖✨💖✨💖✨💖✨💖✨ 🔹 ... ۵۱ درد تو کل وجودم پیچید... وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم! -ببخشید ترنم... اما تقصیر خودت بود! یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی!! قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد... -‌کثافت عوضییییی😭😭😭 جیغ میزدم گریه میکردم فحشش میدادم اما اون رفته بود! صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم... لباسام خونی شده بود! شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم... نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم. جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم😣 از خودم متنفر بودم! چرا کاری نکردم؟؟ چرا جلوشو نگرفتم؟ چرا...😣 خون تا حدودی بند اومده بود رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم. جرأت دیدنشو نداشتم چشمامو محکم روی هم فشار میدادم، شوری اشکام،زخممو سوزوند چشمامو باز کردم... باورم نمیشد😳😭 عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود😭😭😭 زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود....😭 این تقاص کدوم کار من بود؟؟ سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم...! بیشتر از صورتم،قبلم زخمی شده بود💔 با خیسی ای که روی پام احساس کردم،سرمو بلند کردم... زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ،مثل بارون پایین میریخت. دوباره شالمو گذاشتم روش... چشمام از گریه سرخ شده بود، خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود و خون از گونه تا چونمو قرمز... باورم نمیشد که این صورت،صورت منه😭 این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته....!" هیچی نمیگفتم هیچی نداشتم که بگم هیچی به مغزم نمیرسید تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم! ساعت شش بود! قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم... اما کجا؟؟ نمیدونم ....ولی اگر منو با این صورت میدیدن...😣 ماشینو روشن کردم و راه افتادم! هرکی که میدید،با تعجب نگام میکرد این دلمو بیشتر میسوزوند... حالم خراب بود... خراب تر از همیشه😭 گوشی رو برداشتم... -مرجان😭 -چیشده ترنم؟؟😳 چرا گریه میکنی؟؟ -مرجان کجایی؟؟ -تو راه... گفتم که امشب میخوام برم پارتی! -مرجان نرو😭 خواهش میکنم... بیا پیشم😭 -اخه راستش نمیتونم ترنم... چرا نمیگی چیشده؟؟ -دارم دق میکنم مرجان.... نابود شدم نابود😭 -خب بگو چیشده؟؟ جون به لب شدم😨 -تو فقط بیا... میخوام بیام پیشت!😭 -ترنم من قول دادم! سامی منتظرمه. نمیتونم نرم! عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت! باشه عزیزم؟؟ -مرجاااان😭 بیا... من امشب نمیتونم برم خونه -چی؟؟ دیوونه شدی؟؟ -نمیتونم توضیح بدم حالم خوب نیست! -ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟ -چرا...بدون اجازه میخوام بیام پیشت -ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی!! منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان😳 -مرجان! میای یا نه...!؟ -اخه.... -باشه... خوش باشی...👋 "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫💫🌹💫 #ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی #فصل_هفتم #قسمت50 متاسفانه عموم کسایی که کار فرهنگی میکن
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 یعنی باید طرف لذت ببره از با تو بودن... تو هم باید شوخی کنی و جدی نباشی. خدارو شکر من ذاتا شوخم و اینو به صورت پیش فرض دارم... اما اگه تو نمیتونی شوخی کنی بدون که نمیتونی تو کار فرهنگی تا سطح هفت موفق باشی... چون تا سطح هفت عموما آدم دنبال لذت بردن و در کنارش رشد کردنه... از سطح هفت به بعد طرف خودش بقیه مسیرو میره... تو این پنج سال تو کار فرهنگی خیلی ها شریک بودم... همین الانم ادمین هاشون تو کانالم عضون. بارها بهشون گفتم : انقدر خشک مذهبی نباشید... اما گوش نمیدادن...منم دیگه گفتم نمیتونم باهاتون ادامه بدم. باورتون نمیشه... حالم داشت بد میشد از بس خشک مذهبی بودن... انگاری خدا با خنده و شادی و شوخی مخالفه... تازه؟ عموم بچه ها تازه متحول شده بودن...میومد میگفت گناه نکنید جهنم میرید و ... یعنی حال بهم زن ترین کار فرهنگیو میکردن... متاسفانه کاراشون جذاب نبود... تهشم کلت جمعش کردن... با مجموعه های زیادی کار کردم و ادمین کانال هاشون بودم اما یه ماه نشده اومدم بیرون... هیچکدوم باب میل من نبود... تو کانالشون همش حدیث و آیه و ... خیر سرشون داشتن کار فرهنگی میکردن... اونم با کسایی که سطحشون سه بود... یه چیزی بگم؟ خیلی از جوونا از هر چی بسیج و پایگاه و مسجد و مذهبی ها حالشون بهم میخوره... اینو گفتم که در جریان باشی. پس مذهبی بازی در نیار .اوکی؟ بگم مذهبی بازی یعنی چی؟ دستنویس 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#بدون_تو_هرگز #قسمت50 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت پنجاه: سرزمین غریب 🍃نماینده دانشگاه برای اس
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت پنجاه و یک: اتاق عمل 🍃دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ... 🍃اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ... تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد ... 🍃جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود ... همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود ... 🍃از چینش و انتخاب وسائل منزل ... تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد ... 🍃حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ... 🍃هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ... - چرا بابا؟ ... چرا؟ ... 🍃توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ... و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم ... بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید ... اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان ... 🍃همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... اما ... 🎯 ادامه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت50 #فصل_هشتم شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.» بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند. جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 ✅ امام رضا علیه السلام؛ خدا تقوای الهی را با همراه ساخت؛ پس هر کس صله رحم نکند، تقوای الهی ندارد. در نتیجه دیگر اعمال نیکش پذیرفته نیست و کار او پیامدهای دنیوی و اخروی سختی خواهد داشت. ✅ پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله فرمودند؛ مانع دعا و حجاب آن می شود ✅ امام صادق علیه‌السلام فرمودند؛ گناهی که به سرعت نابود می کند است 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ خانوم خونه ❤️ 👌 هیچ بهانه ای برای قطع رحم نداریم، آنقدر آثار قطع رحم بد هست که اگر لحظه ای بهش فکر کنیم حاضر نمی شویم به هر قیمتی از خویشاوندان ببُریم 👈 اگه گاهی دعامون مستجاب نمی شه برگردیم ببینیم شاید جایی قطع رحم کردیم 🔔 قطع رحم از اون دسته گناهانی هست که به سرعت دنیا و آخرت آدم رو نابود می کنه 👌 پس حتی اگر جایی در ارتباط با ارحام خوف ضرر به دین انسان وجود داره بگردیم و راههای دیگری رو برای قطع نکردن پیدا کنیم مثل تماس تلفنی و پیامک و ...☎️📱 👈 و یا اگر مسائل محرم و نامحرم رعایت نمی شود برای ارتباط با ارحام ، جمع های سالم و غیر مختلط ایجاد کنیم؛ مثل جلسات مولودی زنانه و ... ⛔️ برای قطع رحم؛ بهانه جویی ممنوع ⛔️ @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاهم 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان ا
در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت50 "انتظارهای نابجا" 🔹مثلاً آیت الله بهجت (ره) وقتی میخواستن به یه زوج
"حقوق یا وظائف" 🔹این که ما حقوق انسان ها رو بهشون یادآور بشیم خوبه اما مهم تر از حقوق، یادآوری "وظایف افراد" هست. 👆👆👆 ⭕️ اگه به یه نفر فقط حقوقش رو مدام گوشزد کنن این آدم گرگ خواهد شد... 🔶 یعنی دنبال حقوقمون نباشیم؟ 🌷 اشکالی نداره اما بهتره که دو برابر اینکه دنبال حقوقمون باشیم، دنبال وظایفمون باشیم. ✔️👆 ✅ دنبال این باشیم که ببینیم وظیفمون چیه و بتونیم به بهترین شکل ممکن اون وظایف رو انجام بدیم.☺️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
رو تخت دراز کشیدم و دوباره مغزم پر شد از سوالای بی جواب. دیگه داشتم دیوونه میشدم. گوشیمو برداشتم نتمو روشن کردم. طبق معمول گوشیم پر شد از پیامای تلگرام. بیخیال رفتم تو پی وی امیرعلی . ایوووول چه عجب این برادر ما آنلاینه. بهش پیام دادم. _ داداش گلم. عشقم. نفسم. عسلم. بیا اتاق من حالا اگه خوند. یه 10 دقیقه گذشت سین خورد . امیرعلی _ توکار داری من بیام؟ _ عه بیا دیگه. تق تق تق _ الهیییی فداااات. بیفرمایید امیرعلی _ علیک سلام. بفرمایید . امرتون ؟ _ بیا بشین حرف بزنیم. اونم فکر کنم بیکار بود که سریع نشست. _ چه از خداخواسته امیرعلی _ میخوای برم اگه ناراحتی؟ نیم خیز شد که سریع گفتم _ نه نه بشین. امیرعلی _ خب؟ _ خب به جمالت. امیر ، چرا مامان بزرگ اینا این کارارو میکنن؟ امیرعلی_ دقیقا چه کاری میکنن؟ _ چمدونم. تو مهمونیاشون پرده میکشن زنونه مردونه رو جدا میکنن؟ امیرعلی _ خواهر من میدونی چند بار این سوالو پرسیدی؟ _ اه پاشو برو نخواستم امیرعلی _ عه عه . کلا گفتم. خب ببین اینا افراط و یه سری عقاید قدیمی و غلطه. عقایدی که شاید باعث بشه خیلیا از دین اسلام زده بشن. چون فکر میکنن دین انقدر سختیگیرانس. نمونه بارزش تو فامیل هست دیگه. حرف زدن معمولی و ارتباط کم در حدی که کسی به گناه نیفته و ناز و عشوه ای هم توش نباشه که ایرادی نداره. _ خب پس چادر هم افراط حساب میشه دیگه. وقتی واجب نیست دیگه امیرعلی_ اولا که چادر قضیش خیلی فرق میکنه. بعدش هم چادر یادگار حضرت زهراس . علاوه بر این باعث حجاب برتره. تا حالا دیدی رو ماشینای مدل پایین چادر بکشن ؟ یا دیدی سنگ معمولی رو بزارن تو صندق و ازش محافظت کنن؟ ولی رو ماشینای مدل بالا چادر میکشن که در برابر نور خورشید محافظت بشه . یا سنگای قیمتی و الماس تو صندوق نگه داری میشن یا مروارید تو صدف. چادر هم به زن ارزش و والایی میده. چون یه خانم باارزشه، خودش رو زیر محافظت چادر حفظ میکنه. _ یعنی چی یادگار حضرت زهراس؟ امیرعلی_ فکر نمیکنم داستانش رو بدونی ، نه؟ _ نه. من کلا هرچی اطلاعات دارم برای چند سال پیشه که هیچی هم یادم نیست. امیرعلی_ ببین این چادر رو سر حضرت زهرا بود ، وقتی که خانم پشت در پهلوشون شکست ، این چادر رو سر حضرت زینب و دختر سه ساله امام حسین بود وقتی که خیمه ها رو آتیش زدن ؛ شهدا رفتن تا دشمنا نتونن چادر و حجاب رو از سر خانما بکشن..... امیر علی بغض کرده بود و حرفاشو میزد. و من گنگ تر و متعجب تر از همیشه با هزاران سوال دیگه فقط نگاش میکردم.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه شد که پای ماهواره به خانه‌هایمان باز شد؟ فصل7️⃣ : تنها در میان تن‌ها (بی‌کاری و تنهایی) 😐عامل «بی‌کاری» را در مسئلۀ گرایش به ماهواره، نباید دستِ کم گرفت. 😠از کسانی که از اعتیاد همسرانشان به ماهواره📡 گلایه دارند، باید پرسید: شما تا چه اندازه توانسته‌اید شبانه‌روزِ همسر خود را به صورت مفید، پُر کنید؟ ⁉️همسرانتان هم از شما گِله دارند. برخی از اینها می‌گویند: همسر ما، صبح که از خواب بیدار می‌شود، بی آن که صبحانه بخورد، از خانه بیرون می‌رود. صبحانه‌اش را با همکاران خود، سرِ کار می‌خورد. بعد از ظهر که به خانه می‌آید، اگر ناهارش را هم سرِ کار نخورده باشد، غذایی می‌خورد🍽 و استراحت😴 می‌کند. از خواب که بیدار شد، اگر شغل دوم هم نداشته باشد، بیرون می‌زند تا به کارهای جانبی خود برسد. شب که به خانه بر می‌گردد، زنگ زدنش📞 به این و آن، آغاز می‌شود و کمی هم اخبار و سریال‌های تلویزیون خودمان و بعدش هم خواب. این، یک شبانه‌روز ماست. من هم در حکم آشپز👩‍🍳 و هتل‌دار🏨 و نظافتچی🧴 او هستم. ✳️ما در این جا نمی‌خواهیم بگوییم که این زن، حق دارد ماهواره ببیند؛ امّا شما هم نباید تقصیر خود را در این زمینه، فراموش کنید. ‼️او وقتی از این نوع زندگی خسته شده و می‌بیند بسیاری از کسانی که با این مشکل مواجه بوده‌اند، مسئلۀ خود را با خرید ماهواره، به ظاهر حل کرده‌اند، فکر می‌کند که می‌توان مشکل را از این راه، حل کرد. شما در اشتباه او مقصّرید. ⛔️نمی‌توانید تمام کاسه‌کوزه‌ها را سرِ همسرتان بشکنید. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص 204-205 @abbasivaladi ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟» 💠 دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!» چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه کرد :«می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه رو میده و عقدت می‌کنه!» 💠 نغمه از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و می‌خواند. پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت50 🔶🔹🔶🔹🔶🔹 استاد پناهیان؛ الحمدالله ، از بس نماز خونا زیاد شدن.
استاد چرا شرط مومن بودن برا ازدواج کفایت میکنه؟ 🔶🔹🔶🔹🔶 استاد پناهیان؛ 🔶از امام حسن مجتبي سوال کرد: دخترم رو به چه مردی شوهر بدم ؟ ❤❤ آقا فرمود : مومن باشه. عرضه داشت اقا جون دیگه چی؟ آقا فرمود : همون مومن باشه . ✅❎ عرضه داشت : آقاجون مومن بودن کفایت میکنه ؟ آقافرمود ؛ بله دخترتو ، یادختر خوبیه یا دختر بدی ... ✅⛔ اگه دختر بدی باشه ، این مومنه که تحملش میکنه . بقیه که تحمل نمیکنند ... برای چی تحمل کنند ؟ 💚 اگر دخترت دختر خوبیه ، این مومنه که ازش تشکر میکنه . 💗✅ این مومن که ، قدر میدونه، این اهل کنترل نفسه . چون خدا به قدر کافی حالشو گرفته . بازم بریم سر مثال سربازی تو پادگان 😊👆 از بعضی از باباها شنیدم . میگه : پسرم الحمدلله رفته سربازی سربراه شده ✅💠 میدونید چرا اینو میگه 👇 چرا سربازی آدم بره ،سربراه میشه ؟ ❓❓ چون از بس ضد حال بهش میزنند، اینقدر موشک ضد حال به این میزنند تا بتونه ضد حال به دشمن بزنه. 💣💣 دیگه تو اون سختیها ، اونوقت این آرام میشه . از پادگان که درمیاد دیگه ، از دیوار راست بالا نمیره . ✅ قشنگ مودبانه میشینه ، میتونه صبر کنه . رفقا قبل از اینکه بخوایم تو سربازی ، ادب بشیم ، بیاید در خونه ی خدا ، سر نماز ادب بشیم. 🙏🙏 خیلی قشنگتره .... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت50 تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭 دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم
وقتی چشمهامو باز کردم.. یاد امین افتادم و رفتنش.😣😭دوباره چشمه ی اشکهام جوشید.به اطراف نگاه کردم.اتاق سفید و خالی.فهمیدم بیمارستان هستم.🏥😣 مامان اومد بالا سرم.هیچی نداشتم بگم.مامان هم چیزی نگفت.علی اومد تو اتاق.گفت: _بیدار شدی.😊 فقط نگاهش کردم.گوشی رو گرفت سمت من و گفت: _امینه.وقتی از حال رفتی فامیلاش بهش زنگ زدن زهرا حالش بد شده،برگرد.الان پشت خطه.نگرانته.😊 دستم تکان نمیخورد.به سختی گوشی رو ازش گرفتم.😢😣مامان و علی رفتن بیرون. -سلام امین جانم😍 نفس راحتی کشید و گفت: _سلام جان امین...خوبی؟😧😥 صداش خیلی نگران بود.بالبخند گفتم: _خوبم،نگران نباش.ترفند زنانه بود.😌باید پیش فامیل شوهر طوری رفتار میکردم که بدونن خیلی دوست دارم.☺️😍 خندید.بعد گفت: _نمیدونی چه حالی شدم.هزار بار مردم و زنده شدم.😍😥 از اون طرف صداش کردن.🌷به اونا گفت: _الان میام... به من گفت:_زهرا جان😍 -جانم☺️ -صدام میکنن.باید برم.مراقب خودت باش😍 -خیالت راحت.برو.خداحافظ😊👋 -خداحافظ😍 تاگوشی رو قطع کردم عمه زیبا زنگ زد.گفت _خوشحالم حالت خوبه.الان دیگه خیالم راحته امین بخاطر تو هم شده برمیگرده.😊 روزهای بدون امین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم... هر روز میگفتم امشبو دیگه نمیبینم،امروز دیگه میمیرم.😣ولی بازهم زنده بودم.کلاس های دانشگاه رو میرفتم،باشگاه میرفتم،بسیج میرفتم،مهمونی میرفتم،مهمون میومد خونه مون پذیرایی میکردم،شوخی میکردم،میخندیدم ولی فقط بود.😞😣 برای اینکه پدرومادر و برادرام کمتر اذیت بشن. ولی خودم خوب میدونستم دارم فیلم بازی میکنم.جای خالی امین قابل تحمل نبود. یه روز عمه زیبا بهم زنگ زد. خیلی مهربون باهام صحبت میکرد.از سیلی ای که عمه دیبا بهم زده بود خیلی عذرخواهی کرد.ازم خواست بهش سر بزنم.😊منم قبول کردم.هفته ای یکبار میرفتم دیدنش و هربار با محبت باهام رفتار میکرد.مطمئن نبودم رفتن پیش خاله ی امین کار درستی باشه.از امین پرسیدم،گفت برو پیشش،خوشحال میشه. به خاله ش هم سر میزدم... حانیه دیگه مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.کلا حانیه از اولین باری که امین رفته بود سوریه، خیلی تغییر کرده بود.😔 چهل و پنج روز گذشت... چهل پنج روزی که برای من به اندازه ی چهل و پنج سال بود.احساس پیری میکردم.😞😣 باالاخره روز موعود رسید.... امروز امین میرسه.😍😇همه خونه خاله مهناز دعوت بودن.من و خانواده م هم ناهار دعوت بودیم.امین قرار بود بعدازظهر برسه.همه خوشحال بودن و من خوشحال تر از همه.صدای زنگ در اومد.همه رفتن تو حیاط. پاهای من قدرت حرکت نداشت.جلوی در هال ایستاده بودم.😥😍😢به دیوار تکیه داده بودم که نیفتم. در حیاط باز شد و امین اومد تو.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 👇👇👇 💠گفتیم امان از علمایی که چسبیدن به بدون سبک زندگی ! 🌀ما دین دار ها ،یکی از مشکلاتمون اینه که چرا نوجوانها مون نماز نمی خونن؟؟ 🔺گفتیم احکام شرعی رو کی انجام میده؟؟؟ 👇👇👇 کسی که سبک زندگیش متناسب با این احکام زندگی هست !!! 🔸 برای اینکه نماز خوندن برای جوونها آسون بشه ،و عالی نماز بخونن، ⬅️میدونی باید چی کار کنی؟؟؟ 👈 بچه باید کلا «« مودب »» باشه ! 🔹مودب بودن " احکام شرعی " پشتش نیست ، بلکه سبک زندگی است!! وقتی مودب بود 👈 نماز خوندن براش آسون میشه! یک کلمه بهش بگی نماز واجبه،چون براش آسونه ،میخونه ! اما👇👇👇👇 چون سبک زندگیش 👈 رو بهش تزریق کرده!!! ⬅️ رو هم بهش نداده❌ خب نمیخونه!!!!! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت50 _بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم را پس زد _ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود صبحانه را محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند مهیا در گوش زهرا گفت _جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت _شهاب صبحونه نخوردی مادر _با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن _میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت _بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی _سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد... به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت _واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مقنعه اش را عقب بکشد _برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دستش را کشید _چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود _مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... _مریم بگو _مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد _باشه _در مورد نرجس... _حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت _ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد.... اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روزها حرمت دارد بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را باحجاب باشد * .دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ارتباط موفق_51.mp3
10.69M
🌠 عالَم دنیا را، عالَم ملکوت است که اداره می‌کند! چنانچه رابطه‌ی شما با عالَم ملکوت و بالاتر از آن در صلح، رفاقت، و عشق می‌گذرد؛↓ 🕊 قلب اهل دنیا نیز، با شما در صلح خواهد بود! ☜ چگونه می‌توان با ملکوت و بالاتر از آن، در صلح بود؟ 🎤 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت50 بسم الله الرحمن الرحیم🌺 #اخلاق_در_خانواده #کلام_پنجاهم #عیب_پوشی
بسم الله الرحمن الرحیم🌺 خدعه و فریب کاری از نظر اجتماعی زشت و ناپسند است و از نظر شرعی گناه و حرام.♨️ 🔰زیرا حیله‌گری دلیل بر پستی و رذالت و نداشتن شهامت و شجاعت اخلاقی حیله گر است .👌 خدعه و فریب اگر میان زن و شوهر باشد علاوه بر این ها دلیل بر حماقت و سفاهت فریبکار است، زیرا زن و شوهر در سود و زیان یکدیگر شریک هستند ✔️ اگر شوهر از راه حیله و فریب به زن خود زیانی برساند نیمی از آن زیان به خود او میرسد به علاوه خدعه و حیله تا زمان برای خدعه گر سودمند است که طرف مقابل خدعه را نفهمد و در بی خبری باقی بماند ✔️ ولی زمانی که او از حیله و مکر طرف آگاه شود راه زیان را بر خویش می بندد و در صدد انتقام جویی بر می آید یا لااقل رذالت حیله گر را می فهمد.👌 زن و شوهر به واسطه ارتباط نزدیکی، که با یکدیگر دارند دیر یا زود خدعه آنها آشکار می گردد.👌 پرده از روی حقایق برداشته می شود و حیله گر رسوا می گردد.✔️ اگر زن زردچوبه به جای زعفران به کار برد و اگر مرد پول قلابی به زن دهد هرچند طرف مقابل خام و ساده باشد، حیله و مکر او تنها تا چند روزی پوشیده می‌ماند✔️ ولی بالاخره از روزنه ای سر بیرون می آورد و حقیقت آشکار می شود.👌 این چنین حیله ها برای کاسب و مشتری ممکن است تا سالهای متمادی یا برای همیشه پوشیده بماند.✔️ و کیفرش به قیامت بکشد،👌 ولی حیله و فریب هر چند کوچک باشد ممکن نیست که در میان زن و شوهر پوشیده باشد و برای همیشه پنهان بماند.♨️ سفیه و بی خرد شوهری که خیال کند می تواند همسر خود را فریب بدهد🤔 و همچنین زنی که گمان کند می تواند بر سر شوهر خود کلاه بگذارد .🤔 پس چه خوب است که زن و شوهر جوان از همان روزهای اول زندگی این معنی را درک کنند و صداقت و صراحت لهجه را فراموش ننمایند👏👏 و اگر یکی از آن ها نادانی کرد و از راه فریب و نیرنگ درآمد دیگری تجاهل کند و خود را به نادانی زند تا از این راه حیله گر را بیدار کند یعنی صریحاً به اون نگوید تو در اینجا حیله کردی بلکه از راه کنایه و اشاره وارد شود به تدریج بالا رود.🌷 علی علیه السلام فرمود:✍ از فریبکاری بپرهیز که فریبکاری از اخلاق مردم پست و لئیم است .🌷 ( کسی که آقا منش باشد صداقت و صراحت لهجه دارد ) (غرر و درر، جلد ۲ صفحه ۳۰۶) علی علیه السلام فرمود:🌷 خدعدکار، دین ندارد ( در حقیقت دین اعتقاد به خدا و روز جزا است و کسی که مردم را فریب می دهد در حقیقت نه خدای منتقم را باور دارد، نه حساب و کتاب و پاداش و کیفر را )🌷 (غرر و درر ، جلد ۶ صفحه ۳۹۳) علی علیه السلام فرمود:🎊 بالاترین حکمت دوری جستن از فریبکاری است. ( شخص حکیم هدف و مقصود خود را با درآیت و برهان و استدلال تامین می کند نه با خدعه و مرگ) ( غرر و درر جلد ۴ صفحه ۵۱)📒 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
انسان شناسی ۵۱.mp3
12.08M
چرا بیشتر، کسانی از مسیرِ درست خارج شده، و حتی از تمامِ رنجهایی که در جاده‌ی حق، متحمل شدند، پشیمان می‌شوند که عموماً ؛ ـ صاحب کمالات معنوی بودند! ـ افراد خاص و صاحب نام در مسیر حق بودند! ـ دانشمندانی در حوزه علوم الهی بودند! ـ موفقیت‌های بزرگی در این مسیر کسب کرده بودند! و ........... ✖️ چرا واقعاً ؟ @Ostad_Shojae
🍒 🎁جلسه پنجاه ویکم 📝موضوع:راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان 🍒_______🍒_________🍒 این بود که اساسا بچه ی ما سختی های دنیا رو باور کنه👌✅ 🔻و بدونه که من باید شیوه ی برخورد با سختی ها رو یاد بگیرم 🔻من باید کارهایی رو انجام بدم که دوست ندارم این یه اصل خیلی مهمه✅✅✅ 🌀بخشی از فعالیت های ما قطعا فعالیت هایی ست که دوست نداریم 👈این رو اسمش رو میدادیم 💢حالا ممکنه بعضی وقتا آدم یه ادبی رو رعایت بکنه و دوست هم داره ⭕️ولی ادب یعنی شما یه رفتاری رو طبق آیین نامه رفتار میکنی👌 نه اون طور که دلتون میخواد ❌ میای همسایه ات رو میبینی و بهش ابراز ارادت میکنی 😊✋ 〽️به به حالتون خوبه خوشحال شدیم شما رو زیارت کردیم حالا تو واقعا خوشحال شدی ⁉️ نه بالاخره این ادبه دیگه باید چهارتا کلمه ی خوب بگیم 😊 زیاد هم خوشحال نشدی اتفاقا ولی ادب رعایت میکنی✅ فلسفه ی این باید جا بیوفته 👌✅ 💢تا گفت برای چی نماز بخونیم⁉️ میگیم ادب در مقابل پروردگار🌷❤️ ادب مقابل همسایه داشتی ولی عاشقش نبودی و قربون صدقه اش میرفتی😒 🌀تو که رو حساب اینکه میخوای دروغ بگی بهش و فریبش بدی که قربون صدقه همسایه ات نرفتی فقط طبق آداب رفتار کردی 😌 مگه تو دکتری که حالش رو میپرسی⁉️ 🔹نه بالاخره ادب اقتضا میکنه آدم یه احوالپرسی بکنه ادب اینه که همسایه عزادار شد جلوش بزن و برقص نمیکنه که ❌ میره مشکی می پوشه میاد😔⚫️ نماز ادبه این اولین تعریفه نمازه 🍃✅ 💠و فلسفه ی ادب پذیرش اینه که من تمام کارهایی که می کنم قرار نیست دوست داشته باشم 📍حاج آقا یه بنده خدایی که صحبت های شما رو درمورد بهره گیری از لذت ها که در بخش قبل صحبت کردین، شنیده بود پرسیده بودن👇 آیا مطالبی که آقای پناهیان در مورد بهره گیری از لذت ها و تنوع لذت ها در تنوع دین گفتن ؛اینها مربوط به این اسلام بود🤔⁉️ والا ما هر چی از اسلام دیدین و شنیدن جلوگیری از هر لذتی بود که انسان به اون تمایل داره❗️😒 💥این وضعیت بخاطر این پیش میاد که تبلیغات و تعلیمات دینی دقیق و روشن و کامل نیستن 💠من اذعان میکنم در آموزش و پرورش ما یه طرح خوب برای آموزش تعلیمات دینی نداریم👌 💠ما یک طرح خوب برای تعلیمات دینی حتی تو دانشگاه هم ندادین 💯 💠و یک طرح خوب برای تبلیغات دینی نداریم✅ دقت فرمودن⁉️ 💢اگر دین خوب آموزش داده بشه (البته بعضی جاها هم دین خوب آموزش داده میشه منتهی یه کسانی نشستن سرجاشون میگن کو ما که نمی بینیم🤔 ببخشید شما اگه یه دستمال کاغذی بخوای میری سر کوچه میخری اگه زبر باشه نمی تونی که اعتراض کنی دستمال کاغذی خوب تو این بازار نیست 🔻خب باید همون موقع دقت میکردی نباید بگی کو نیست 😊 لذا ممکنه این پرسش کننده نرفته ببینه که این حرف ها چقدر تو اسلام فراوانه 😌 💢ولی من اینم اذعان میکنم ما توزیع کننده گان خوبی نیسنیم 💢آموزش دهندگان خوبی نیستیم✅ 💢خوبم تبلیغ دین نشده👌 ☢ بخاطر همین بعضیا فکر میکنن دین تا بوده ممنوعیت ایجاد کرده دین تا هست و بوده و خواهد بود شیوه ی مدیریت صحیح بین رنج ها و شادی ها رو به انسان یاد میده 👌✅ 🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌹