علمدار زمان
روزنهم شدو یارنیامد
ازغصہ دلم خوڹ شدودلدارنیامد
یادِنهمِ ماهِ محرم بنویسید
اے اهڸ حرم میروعلمدارنیامد😢😔
العجل یا صاحب الزمان😭😭
اللهم عجل الولیک یا صاحب الزمان
التماس دعای فرج
شبتون مهدوی
یاعلی
@zendegiasheghane_ma
🌸🍃
ای آنکه طبیب دردهای مائی
این درد ز حد رفت، چه میفرمائی؟
والله اگر هزار معجون داری
من جانم نبرم، تا تو رخی ننمائی
اللهم عجل لولیک الفرج
@zendegiasheghane_ma
🌙سحر روز دهم ، ظـــهر دهـــم در یادم...
یاد غـارت شــدن پیـــرُهنـے افتادم...
مادرے گوشہ ے گوداڸ صدا زد پسرم...
خواهرے گفتـ خدایا تو برس بردادم...
😭😭 صلی الله علیک یا ابا عبدالله
@zendegiasheghane_ma
animation.gif
980.6K
این گلها با اکسیر
عشق💓
تقدیم به توکه ﻣﺮﺍقبی
ﺻﺪﺍی ﻗﻠﺒﯽ ﺭا نشکنی
ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎﺭادادنمیزنی
تویی که میدانی
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ،
ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ دلها را
ﺯﻭﺩﺗﺮ از
فرياد ﺯﺑﺎنهاﻣﯽﺷﻨﻮد 🌺
@zendegiasheghane_ma
✔ امام صادق علیه السلام فرمودند :
وقتی خدیجه سلام الله علیها وفات کرد ، فاطمه سلام الله علیها به خدا پناه برد ، به دور پیامبر صلی الله علیه و آله می چرخید و میگفت پدر جان ، مادر من کجاست ؟
🍁 جبرئیل علیه السلام نازل شد و عرضه داشت :
ای رسول خدا ، پروردگارت امر فرمود به فاطمه سلام برسان و بگو مادرش در خانه ای است از یاقوت و زبرجد که اتاق هایش از طلا و ستون هایش از یاقوت قرمز ساخته شده و با آسیه و مریم همنشین است .
@zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#جلسات_همسرداری #جلسه5_قسمت1 جلسات همسرداری سرکار خانم پرتو_اعلم در مهرآباد جنوبی 👇👇👇👇👇 💐 بحث ۵
#جلسات_همسرداری
#جلسه5_قسمت2
جلسات همسرداری سرکار خانم پرتو_اعلم در مهرآباد جنوبی
👇👇👇👇👇👇
👈 سه تا کار باید انجام بدیم که رابطه عاطفی و معنوی پدر و مادر درست بشه؛
1⃣ احترام_متقابل
2⃣ محبت_کردن_زوجین به همدیگر
❌ مثلا تا می گیم محبت می گن خانوم ما بچه بزرگ داریم .
🚫محبت منظور این نیست که رابطه جنسی شما را ببینند
🙏احترام گذاشتن، لیوان می خوای بیاری با بشقاب بیاری. چیزهای این تیپی سنگ تموم گذاشتن ، اینها را ببینند
3⃣ عدم_تحقیر_همدیگر
⛔️ در روایات هست که اگه پدری ،مادر را توی چشم بچه ها تحقیر کند بگه بچه ها مامان شما خیلی شلخته ست این بچه ها یتیم بزرگ می شن، حتی اگر مامانه زنده باشه
❌یا مثلا مامانه بگه بچه ها این بابای شما خیلی بی عرضه ست هر کاری می ره ول می کنه، پدر دیگه برای بچه ها مُرده . بچه ها یتیم بزرگ می شن حتی اگر پدر زنده باشه.
📣📣 ما همیشه می گیم پدر هر رذیله اخلاقی که دارد بچه ها نباید بفهمند🙈
👈 اگر بچه ها بفهمند دیگه اون زندگی رو نمی شه جمعش کرد 😱
❌حتی مثلا پدر بی نمازه اینو باید در رابطه خودت با اون چیزهایی که جلسه های قبلی سر کلاس گقتیم باید حل کنی. به بچه اصلا انتقال ندین.
🍏این یه نکته خیلی مهم.👌
💑 پس در بحث #تربیت فرزند رابطه_عاطفی_و_معنوی پدر ومادر خیلی مهمه.
👌 خصوصا ویژگی های شخصیتی پدر و مادر به بچه سرایت پیدا میکند.
👈یعنی اگر یک مادری شجاع باشه بچه ش شجاع می شود اگر یک مادری ترسو باشه بچه ش ترسو می شود.
💐💐 آقا امیر المومنین، علی علیه السلام وقتی بعد از خانم حضرت زهرا سلام الله علیها می خواستند ازدواج کنند گفتند برای من دنبال زنی بگردید که ازش پسری شجاع متولد بشه.
شد عباس بن علی علیه السلام از حضرت ام البنین سلام الله علیها
👌اینقدر مهمه که پدر و مادر چه ویژگی هایی دارند حتی اکتسابی، مثل شجاعت مثل فرز بودن ....
🌹 از گل مریم گل مریم در می یاد گل رز در نمی یاد که
🍅 از بوته خیار، گوجه که در نمی یاد که
همون خیار را اگه بکاریم همون در می یاد
💯 پس توی بحث تربیت فرزند تا جایی که امکان داره اول پدر و مادر باید خودشون را به صد برسونند.💯
👈پدر و مادر اگر خوب باشند بچه خوب می شه.
🌈اون داستان را شنیدید که یه آقایی از کنار یه باغی رد می شده یه میوه ای می خوره🍎 بعد می ره از صاحب باغ حلالیت بطلبه پدر دختر می گه که دختر من کوره، شَله و ناشنواست اگر می خوای از من حلالیت بطلبی من اینو به عقد تو در بیارم بعد تو دیگه از من رضایت گرفتی، این میوه رو که خوردی من حلالت کردم.
👰 وقتی عقد می کنه تور عروس را که می ده بالا می بینه وای چقدر خوشگله.
😳 از پدر زن می پرسه شما چرا گفتی کوره و کر و شله⁉️
✅ می گه کوره چون نامحرمی رو ندیده و نامحرمی اینو ندیده
✅ کَره چون با نامحرمی صحبت نکرده
✅شَله چون جای حرامی نرفته
محصول این ازدواج شد👇👇👇
🌸🌸مقدس اردبیلی🌸🌸
@zendegiasheghane_ma
14خانواده.mp3
1.77M
مبحث خانواده، دکتر شاهین فرهنگ
پیشنهاد دانلود
@zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
اینک شوکران
ماجرای یک عشق بی پایان
زندگینامه شهید منوچهر مدق و همسرش
به روایت همسرش
این داستان رو حتما بخونید...
@zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#اینک_شوکران #قسمت_44 ✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهـل و چـهــارم { سخت تر از این را هم می بیند؟
#اینک_شوکران
#قسمت_45
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت چـهـل و پـنـجـم
ﺑﻪ ﻧﺎدر ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮ ﺟﻮر ﺷﺪه ﭘﻮل را ﺟﻮر ﮐﻨﺪ. ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﻧﺰول ﺑﺎﺷﺪ.ﻧﮕﺬاﺷﺘﯿﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻔﻬﻤﺪ، وﮔﺮﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ ﯾﮏ ﻗﻄﺮه آﻣﭙﻮل ﺑﺮود ﺗﻮي ﺗﻨﺶ. اﻣﺎ اﯾﻦ داروﻫﺎ ﻫﻢ ﺟﻮاب ﻧﺪاد. آﻣﺪﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ.ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ از ﺑﻨﯿﺎد ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ آﻣﺪﻧﺪ. ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻮد. ﭘﺮوﻧﺪه ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ « میخواهیم شما را بفرستیم لندن.» یعنی تمام.همیشه این طور دیده بودم.
منوچهر گفت: :من را چه به لندن؟ دلم پر میزند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟"
اصرار کردند که «بروید، خوب میشوید و سلامت برمیگردید.»
منوچهر گفت: «من جهنم هم بخواهم بروم. همسرم را با خودم باید ببرم.»
قبول کردند.
ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﻨﻢ. ﻫﻤﻪ ﻗﻄﻊ اﻣﯿﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﭼﻨﺪ روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ.
لباس هاش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت: «آقایی آمده با منوچهر کار دارد.»
چادرم را سر کردم و در را باز کردم. مردی «یاالله» گفت و آمد تو.
علی را صدا زدم. بیاید ببیند کیست. دیدم آمده کنار منوچهر نشسته یک دستش را گذاشته روی سینه منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا میخواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم.
آمد طرف ما پرسید «شما خانم ایشان هستید.؟»
گفتم: بله
گفت: ببین چه میگویم. این کارها را مو به مو انجام می دهی. چهل شب عاشورا بخوان. «دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد» با صدتا لعن و صدتا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن.
زانوهام حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا میزدم. آمد برود، دویدم دنبالش.
گفتم «کجا میروید؟ اصلا از کجا آمدید.؟»
گفت: «از جایی که دل آقای مدق آن جاست.»
می لرزیدم. گفتم «شما من را کلافه کردیدو بگویید کی هستید.»
لبخند زد و گفت « به دلت رجوع کن.» و رفت.
با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. ما ندیده بودیم. منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما روی صورتش را کشید و زار میزد. تا شب نه آب خورد نه غذا. فقط نماز میخواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است. چیزی نمی شود.
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#اینک_شوکران
#قسمت_46
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت چـهـل و شـشـم
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا سلام الله حرف زد. می گفت:«من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم نمی کنید، نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان، دلم به فرشته و بچه ها بود؛ اما حالا دیگه نمی خواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم. گفتم: «خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکرده یم. تا بود، جنگ بود، بعد هم که یک راست رفتی بیمارستان. حالا می شود چند سال راحت با هم زندگی کنیم.» گفت: «اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.»
چهل شب با هم عاشورا می خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، که همین موقع هاست....
کناره گیر شده بود و کم حرف تر. کارهای سفر را کرده بودیم، بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش می خواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم : «معلوم نیست کِی می رویم.» گفت: «فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است.»...
بچه های لُجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خداحافظی کنند. می رفتند، دوباره برمی گشتند، دورش را می گرفتند.
گفت:«با عجله کفش نپوشید.»
صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند.
گفتند: «بالاخره سر خانم مدق هوو آمد.»
گفتم: خدا وکیلی منوچهر، من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟»
گفت:«همه تان را به یک اندازه دوست دارم.»
سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه های جنگ این طور بود. هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان. روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت:«همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده.»
گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آن جا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهل سالگی تعریف می کرد..
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#اینک_شوکران
#قسمت_47
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت چـهـل و هـفـتـم
{منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سال ها غذایش پوره بود، حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر. لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند. دایی آمده بود بشان سر بزند. نشست کنار منوچهر گفت: «این ها را ببین. عین دو تا مرغ عشق می مانند.»}
از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم؛ که منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم. منوچهر به دایی گفت:«یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده ام، اما نمی توانم.»
دایی شاعر است. به دایی گفت:«من به شما می گویم. شما شعر کنید، سه چهار روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید.» دایی قبول کرد، گفت: «می آورم خودت برای فرشته بخوان.»
منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از آن، نه من حرف رفتن می زدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار می شدم، به قدری فشارم می آمد پایین که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهراً حالش خوب بود، حتی سرفه نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم....
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم.
گفت: «زود بیاوریدش بیمارستان.»
عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت:«یک لحظه صبر کنید.»
سرش روی پام بود. گفت:« سرم را بیاور بالا.»
خانه را نگاه کرد. و گفت:«دو روز دیگر تو بر می گردی.»
نشنیده گرفتم. چشم هایش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید «رسیدیم؟»
گفتم: «نه چیزی نرفتیم.»
گفت:«چه قدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.»
از بیمارستان نفرت داشت. گاهی به زور می بردیمش دکتر.
به دکتر گفتم: «چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید، برویم خانه.»
منوچهر گفت:« من را بستری کنید.»
بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که تخت رو به قبله است. تا خواباندیمش روی تخت، سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم، شب آرام تر شد.
گفت:« خوابم می آید ولی انگار چیز تیزی فرو می رود توی قلبم.»
صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#اینک_شوکران
#قسمت_48
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت چـهـل و هـشـتـم
{ هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آمد. هرچه با خودش کلنجار می رفتم، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند؛ تفأل دایی می آمد به دهانش.
« آیتی بود عذاب اندُه حافظ بی تو /که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود »
منوچهر خندیده بود، گفته بود«سه چهار روز دیگر صبر کنید.» نباید به این چیزها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر برمی گشتند خانه. }
از خواب که بیدار شد، روی لبهاش خنده بود، ولی چشم هاش رمق نداشت.
گفت:«فرشته وقت وداع است.»
گفتم: «حرفش را نزن.»
گفت:«بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟»
روی تخت نشستم، دستش را گرفتم. گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه م. حاج عبادیان بود. گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته م. حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛ گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند، آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.»
اما من آمادگی نداشتم. گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.»
گفتم: «قرار ما این نبود.»
گفت:« یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.»
گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند. باید بگویم. تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد.
گفتم: «می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟»
گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.»
دستم را گرفت. گفت:« دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.»
کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود.
گفتم: «به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند؛ اما روحش با کس دیگر باشد؟»
گفت:«نه»
گفتم: «پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.»
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma
برترین روزه
🔸 امیرمومنان امام على علیه السلام فرمودند :
« صوم القلب خیر من صیام اللسان و صوم اللسان خیر من صیام البطن »
🔹 روزه قلب بهتر از روزه زبان است و روزه زبان بهتر از روزه شکم است.
📚 غررالحکم ، ج۱، ص۴۱۷ ، ح۸۰
@zendegiasheghane_ma
صلے_اللہ_علیک_یااباعبدلله
بی عشقِشما اصلو نَسَب فایدهاش چیست
نوکـر نکند عرضِ اَدب فایدهاش چیست
بـا اِذنِ نـگـاهِ تـو نـَـفـَس مےڪِشم ارباب
بیحبِ شما سجدهبه رَب فایدهاش چیست
@zendegiasheghane_ma
#حدیث_عشق
🔅 حضرت_زهرا عليهاالسلام فرمودند:
✍️ ما يَصْنَعُ الصّآئِمُ بِصِيامِهِ اِذا لَمْ يَصُنْ لِسانَهُ وَسَمْعَهُ وَبَصَرَهُ وَجَوارِحَهُ.
🔴 روزه دارى كه زبان و گوش و چشم و جوارح خود را حفظ نكرده روزه اش به چه كارش خواهد آمد.
📚بحار، ج 93، ص 295
@zendegiasheghane_ma
#سلامت
🔺مصرف استامینوفن در دوران بارداری، می تواند باعث افزایش نشانه های اوتیسم و بیش فعالی در کودکان شود
مصرف دارو در بارداری فقط با نظر پزشک باید صورت بگیرد.
@zendegiasheghane_ma
#سلامت
دانشمندان كالج ایمپریال لندن تاكید كردند كه تماس مادران با تافت مو طی بارداری به ویژه در محل كار مثل آرایشگاه ، خطر تولد نوزاد پسر را با مشكلات و نواقص اعضای تولید مثلی افزایش میده!