#خانمها_بخوانند
✅خانوم محترم وقتی مرد وارد غار تنهایش میشه اونو رها کنید و شما فقط یک کار باید بکنید ببین به چه خوردنی علاقه مند است.
👈وقتی مرد وارد غار تنهای میشه خوردنی مورد علاقه اش را ببرین لب غار بزارین مثلا کنار مبل و بروید
مرد بوی خوراکی مورد علاقه اش به مشامش میخوره ان خوراکی رو میخوره و از غار تنهایی بیرون میاید.
⛔️در زمانی که مرد در غار تنهای است متلک نگین طعنه نزنین فقط اورا رها کنید این کار مرد هیچ ربطی به این نداره که شما رو دوست نداره یا زیر سرش
بلد شده بدونین هیچ نیست فقط فکرش مشغوله
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
🤓نکتـه های کوچک اما متحول کننـــده :
👇
✔️ریتم قلب مرد با تن صدای همسرش ارتباط مستقیم داره 😍
✔️شاید باورتون نشه ولی خانومایی که لحن صداشون بالاست به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستن
✔️وقتیکه پیش همسرتــان هستید،ب ملایـم صحبت کنیـد. تُن صدایتـان را طوری تنظیــم کنید که همسرتــان از صحبتکردن شما آرامـــش بگیـرد.🙆
✔️از کلمات وزیـن و عبـارات محبتآمیـز استفـاده کنیـد وگاهـی بـا صدای 😜کودکـانه با همسرتـان صحبت کنیـد امـا نه خیـلی زیـاد و نه در زمـان رابطه جنـسی
✔️لحـن آرام و استفـاده از واژه هـای محبـت آمیـز مثـل
#عزیزم 😍
#عشقم 😚
و ... معجــزه خواهد کرد
😉در یـک کلام: همه چیـز به لحـن شمـا بستـگی دارد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند
👨🏻آقای خونه!
در ارتباط با خانومتون رفتار منحصر به فرد داشته باشید
مثلا اگر به ایشون در جمع میگید عزیزم، به خواهر یا مادرتون و یا هر فرد دیگه ای نگید عزیزم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_53.mp3
11.27M
#ارتباط_موفق
#قسمت53
❀ قدرت جذب قلوب دیگران، در کسانی که اهل صله رحم هستند؛ به شدت بالاست!
- روح جمع کردن دیگران در کنار هم،
- و محور تجمعهای دوستانه و خانوادگی بودن؛
💞 در لطافت و رقت نفس بسیار مؤثر بوده و موجب نفوذ انسان در قلوب دیگران خواهد شد.
#استاد_شجاعی 🎤
#حجهالاسلام_قرائتی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جمعههایانتظار
🍂باز هم جمعه شدو غصه ی ما تازه شده
درد این بی خبری بی حد واندازه شده...
🍂بازهم جمعه شد چشم به ره مانده شدیم
باز از دوری تو خسته و در مانده شدیم...
🍂باز هم جمعه شدو ازتو خبر نشنیدیم
باز از بی خبری های دلها نالیدیم...
🍂باز هم درد فراقت کمرها را خم کرد
باز دوری تو چشمان ما را پر از نم کرد...
🍂باز هم جمعه شد وچشم به در منتظریم
شاید آوَرْد صبا ازمه رویت خبری...
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🍃🌼🍀🌼🍃🌼🍀🌼🍃🌼🍀🌼
#جمعه
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️سلام دوستان
🍁صبحتـون زیبـا
♥️شنبه 8 آبان
🍁پاییزی شما سرشـار
♥️از مهربانی و اتفاقای
🍁خـوب و دلنشین
♥️امـیدوارم تنتون سـالم
🍁زندگی تون پـر بـرکت
♥️و شـادی مهمون همیشگیِ
🍁دلهـای مهربـونتون باشـه
♥️شروع هفته تون پر برکت
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞
🥀💞
💞
#هردوبخوانیم
#همسرداری
#تلنگر
دعوا کن ، ولی با کاغذت ،
اگر از کسی ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد هر چه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس خواستی هم داد بکشی ،
تنها سایز کلماتت را بزرگ کن نه صدایت را .
آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن.
آنوقت خودت قضاوت کن .
حالا میتوانی تمام خشم نوشته هایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی .
دلی را هم نشکانده ای و وجدانت را هم
نیازرده ای ...
خرجش همان مداد و پاک کن بود، نه بغض و پشیمانی ....
گاهی میتوان از کوره خشم پخته تر بیرون آمد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#سبک_زندگی #قسمت113 ✅سبک زندگی درست اینه که هدفش بلند باشه ما چیکار کنیم وقتی کسی هدف بلند می خو
#سبک_زندگی
#قسمت114
🔴چاره شمایی🔴
امام حسین علیه السلام اگر پول نداشت خودشو بچه هاش تو راه از گرسنگی شهید شده بودن دیگه به این حماسه نمی رسید
‼️‼️ما نباید اجازه بدیم کسی از قبل ما که دین نداره پولدار بشه
‼️‼️‼️
بعضی از کارخونه های روغن فروشی تو ایران هست که شنیدم سهامش بخشیش مال ایناییه که بمب باران میکنن یمن رو...
🔸ما می توانیم تصمیم بگیریم آن کارخانه هارو تعطیل کنیم نیاز به دولت و قوه قضاییه و قوه نظامی هم نداریم
◀️فقط به شرطی که« مااا»»بشویم▶️
موقع خرید نگیم ولمون کن بابا بردار بریم
‼️ای بی تقوا
می فرماید:
💫يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ💫
▫️ای مومنین مقاومت کنید تک تک
▫️حالا باهم مقاومت کنید
▫️حالا هم افزایی کنید
▫️تقوا داشته باشید
▫️هم افزایی کنید
▫️باهم خرید کنید بی تقوایی نکنید
این آیه قرآن بود نه سلیقه ی من ! از تو جیبم درنیاوردم هااا!!!!
صهیونیست ها مرز مالکیت بینشون نیست
هیچ وقت شکست نمی خورند
از این جیب به اون جیب می کنند همیشه پیروزند
🔶ما نیاز به یک جنبش اجتماعی داریم
مدرسه هایی که عضو این جنبش نمیشن نباید بچه هاتونو اونجا ثبت نام کنید
اون مسخره های صهیونیست بی وجدان جنایت کار برای ما سند2030 تنظیم میکنن؟!!!
ما عرضه نداریم؟
ما حوزویان و دانشگاهیان عرضه نداریم سند تنظیم کنیم؟ (البته خیلی بی عرضه ها داریم در کشور؛ مقصرم خودمونیم)
مسجدی که عضو این جنبش نباشه نمیریم توش نماز بخونیم
از کارخانه ای که عضو این جنبش نباشه خرید نمیکنیم
❓آقا چجوری جمع بشیم دورهم دیگه؟
➖مومنایی که بهشون اعتماد دارید جلو بندازید
❓اگه خیانت کردند چی؟یکی دیگه
بیش از 10بار رهبری فرمودند ما تو نبرد اقتصادی هستیم
می خوایم جمع شیم
جمع شدن این حلقه ها باهمدیگه کاری نداره در کل کشور
❓چگونه ؟چگونه؟
➕به کتاب شذرات المعارف استاد عرفان حضرت امام مراجعه کنید آنجا نوشته است. همه باید بخونیم . امیدی به کسی نیست جز همت خودمون و کمک صاحب الزمان
راحت تر از این؟معتبر تر از این؟
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
♨️وقتی دری از خوشبختی به روی ما بسته میشه دری دیگه ای باز میشه
اما ما انقدر به در بسته زُل می زنیم که در باز رو نمی بینیم... ✨
💫گذشته رو رها کن، آینده در انتظارته.... 🌱
#یه_حبه_انگیزه
#حال_خوب
#یه_روز_عالی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
🔷جواب «نه» را داخل ساندویچ بپیچید
🔵با یک عذرخواهی کوچک و بیان دلیل به طرفتان «نه» بگویید. مثلا به یک مهمانی دعوت شده اید ولی به هر دلیلی نمی توانید در آن شرکت کنید. سعی کنید از تکنیک ساندویچ استفاده کنید. یعنی شما یک ساندویچ درست می کنید و کلمه «نه» را در آن قرار می دهید. خیلی مختصر، به صورت رودررو یا تلفنی به کسی که دعوتتان کرده می گویید که: «می خواستم درباره دعوتت صحبت کنم. من از تو خیلی ممنونم اما این بار واقعا نمی توانم به مهمانی بیایم.از اینکه فکر من بودی بسیار متشکرم. امیدوارم همیشه من را در نظر بگیری.»
🔵این می شود یک عذرخواهی کوتاه و خلاصه که هیچ اشکالی ندارد اما اگر بیش از اندازه توضیح بدهید، ممکن است به دردسر بیفتدید. البته حواستان جمع باشد که در همین لحظات هم لحنتان صمیمانه و در عین حال جدی باشد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
✳️ دغدغه بسیاری از خانوم ها 👇
با خـانـواده شـوهرم چه کنـم....؟" 🤔
❇️ وقتی ازدواج کردید خانواده شوهر خانواده دوم شماست؛ پس حواستان باشد به انها #احترام بگذارید.
✅ هفتهای یکبار با انها تماس بگیرید و حالشان را بپرسید.
✅ مناسبتها را به انها تبریک بگویید و روز پدر و مادر برایشان هدیه بخرید.
✅ درصورتی که شوهر #عاقلی دارید و وابستگی بیش از حد به خانوادهاش ندارد یا اینطور بگویم در صورتی که خانوادهاش شما را اذیت نمیکنند با انها خوب باشید و بگذارید همسرتان راحت با انها رفت و امد و گپ و گفت کند.
❌ #جدا کردن مرد از خانوادهاش احتمال خیانت در او ایجاد میکند؛ پس جلوی رابطه سالم او را با خانوادهاش نگیرید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
استاد #عباسی_ولدی
*⚘﷽⚘
🎥 اینگونه به زندگی نگاه کنید!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت138 ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر
#جانم_میرود
#قسمت139
ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه!
ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره!
ــ فوقش دو سه روز نیستی خب...
شهاب سرجایش نشست.
ــ دو سه روز؟؟
ــ پس چند روز؟!
مهیا با صدای لرزان گفت:
ــ پس چند روز؟؟
ــ بگو چند هفته! چند ماه!
مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد.
شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد.
ــ برای امشب آماده ای؟!
ــ آره! کیا هستند؟!
ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن!
مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت.
شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ چرا ناراحتی؟؟
مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت.
ــ یعنی فردا میری!!
ــ آروم باش مهیا جان!
هق هق مهیا اوج گرفت.
ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟!
ــ میدونم سخته عزیزم!
ــ اگه برنگردی... من میمیرم!
ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالاها بهت نیاز دارم.
ــ قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟
ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم.
مهیا اشک هایش را با دست پاک کرد.
ــ آفرین دختر خوب! الان هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم.
مهیا ابروانش را بالا برد.
ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان می خوای بزاری بری؟؟
ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم.
مهیا لبخندی زد.
ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری...
شهاب نگاهی به مهیا انداخت. میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت...مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند. صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید.
شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی می خواهد دست از این حسادت هایش بردارد...
تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود.
ــ سالاد میخوری؟!
ــ نه ممنون! نمیخورم.
شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت.
ــ مرسی...
شهاب لبخندی به صورت مهیا زد.
ــ خواهش میکنم خانمی!
مهیا گونه هایش رنگ گرفت.
ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه...
اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت
ــ اِ ! شهاب... زشته خب
ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم.
ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی!
مهیا با اخم اعتراض کرد.
ــ شهاب!
شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد.
بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب ومحسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند.
سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد.
مهیا هم آماده کردن چایی را به عهده گرفت. چایی خوش رنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری، ریخت.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد. بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد.
از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا
ادامه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت140
ــ مهیا جان! میای تو آشپزخونه، کارت دارم.
ــ چشم مامان جون!
مهیا پشت سر شهین خانوم، وارد آشپزخانه شد. نرجس نگاهی به آن دو انداخت و به کارش ادامه داد؟
ــ عزیزم شهاب تو اتاقشه. حتما میدونی فردا صبح هم میره! دیگه وقت نداری، بیا الان برو تو اتاق؛ کنارش باش...
مهیا لبخندی زد.
ــ مرسی... چشم!
ــ چشمت بی بلا عزیزم!
مهیا سینی دیگری براشت و دوتا استکان در آن گذاشت و چایی درآن ها ریخت. سینی را بلند کرد و به سمت اتاق شهاب رفت.
در را زد بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد.
ــ تویی؟! پس چرا در میزنی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ ادب حکم میکنه، در بزنم!
شهاب خندید و با دست روی تخت زد.
ــ بیا بشین اینجا با ادب...
مهیا روبه روی شهاب نشست و سینی را وسط گذاشت.
ــ به به! چاییش خوردن داره!
ــ نوش جان!
شهاب قندی در دهان گذاشت و استکان را برداشت.
مهیا به کوله و وسایلی که اطرافش پخش بودند، نگاهی انداخت.
ــ اینا چین؟!
شهاب استکان را از لبانش دور کرد و گفت:
ــ دارم وسایلم رو جمع میکنم! صبح باید برم، وقت نمیکنم.
مهیا به طرف کوله رفت.
ــ خودم برات کولتو جمع میکنم...
مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب بود.
شهاب با صدای نگرانی گفت:
ــ دستات چرا اینقدر سردن؟!
مهیا، دستانش را از دست های شهاب کشید.
ــ چیزی نیست!
ــ مهیا، اینارو ول کن! خودم جمع میکنم.
مهیا، تند تند کارها را انجام میداد.
شهاب، متوجه استرسش شد.
دستان مهیا را، محکم با دست گرفت و به سمت خودش چرخاند. شهاب نگاهی به چشمان نمناک مهیا، انداخت.
ــ پشیمونی؟!
ــ نه اصلا!
ــ پس چرا اینقدر پریشونی؟!
مهیا قطره اشکی را، قبل از اینکه بر لباس شهاب بچکد مهار کرد.
ــ میخوای پریشون نباشم؟!
شهاب میدانست، دل مهیا پر از حرف های ناگفته است؛ اما برای مراعات حال خودش، مهیا به زبان نیاورد.
ــ میدونم کلی حرف داری! مراعات منو نکن حرفات رو بزن...
ــ نه چیزی نیست باور کن!
ــ مهیا خانومی اگه حرفای دلت رو به من نزنی؟! به کی میخوای بزنی؟!
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد. باز هم نتوانست از شهاب چیزی را مخفی کند.
ــ میترسم...
مهیا منتظر ماند تا شهاب چیزی بگوید. اما با نشنیدن حرفی از شهاب متوجه شد، که شهاب میدان را به او سپرده تا حرف هایش را بزند.
ــ میترسم از اینکه بری و زخمی بشی! تیر بخوری یا...
حتی فکرش او را آزار می داد. با صدای لرزانی زمزمه کرد.
ــ یا برنگردی...!
دیگر نتوانست سد راه اشک هایش شود. اشک هایش پشت سر هم، پیراهن سورمه ای شهاب را خیس می کردند.
ــ تو الان، تنها تکیه گاه منی! اگه نباشی... میمرم...
شهاب در دل خدانکنه ای گفت. خودش هم راضی به درد کشیدن مهیا نبود.
ــ وقتی فهمیدم میخوای بری سوریه... دیوونه شدم! میخواستم هر کاری کنم... که نری سوریه! جیغ بزنم... زار بزنم... کار دست خودم بدم که نری!
با دست های سرد و لرزانش اشک هایش را پاک کرد.
ــ اون شب که رفتم معراج؛ خیلی گله کردم. مثل یه طلبکاری که سهمشو ازش گرفته باشند. رفته بودم..
مهیا نگاهش به عکس شهاب وامیر علی افتاد.
ــ اما تو مراسم تشیع شهید موکل؛ وقتی بی قراری همسرش رو دیدم، با خودم گفتم... چطور شهید قبول کرده همسرش اینقدراذیت بشه؟! یعنی بدون اینکه همسرش قبول کنه رفته؟! اما با حرفی که مریم زد...شوکه شدم...
وقتی مریم گفت که خود مرضیه در مقابل مخالفت های خانواده شهید برای رفتن ایستاده و پا به پای همسرش بوده... و اون رو همراهی کرده... از خودم بدم اومد! احساس بدی بهم دست داد. احساس میکردم خودخواه شدم...
از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا
ادامه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══