هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
#کلاس_نظم_و_هدف2
#جلسه3_قسمت21
#خانم_محمدی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃
توی يه جنگی زمان پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله بود که داشتن ميجنگيدن ( سوره حشر) مسلمانان خواستن برن بجنگند خداوند طوری قرار داد که حتی اگر مسلمين به یاری پیامبر نيايند، جنگ بدون هيچ جنگيدنی پيروز شد. غنيمتها رو که به دست اوردن خداوند گفت تمام درختهای خرما رو بزن غنيمتی نيست که بين مسلمانان تقسيم بشه بهش ميگن فی که فقط به خدا و رسول خدا ميرسه که ميتونند انجام بدن بعد رسول خدا تصميم گرفتند که بين مهاجرين پخش بشه و بعد مهاجرينی که نياز داشتند بخشش کردند اينجا ميشه ايثار.
ما در سوره انسان هم داريم که ميگه به مسکين و اسير و يتيم برس.
ما در نظم يک فکر کنم گفتيم بعضيها يتيم هستند و نياز به اکرام دارند نه اينکه ميگيم يتيم يعنی کسی که پدر و مادرش رو از دست داده از چی از خيلی از مواردی که نداشتند و ندارند اونها يتيم هستند وقتی ما به اونها برسيم يعنی ما بلوغ عاطفی رو دارا هستيم وقتی ما شايسته داشتن چيزی باشيم همون چيز رو از خودمون ايثار بکنيم مرحله بالاتر از گذشت⬅️ ايثار رو بکنيم ميشه بلوغ عاطفی.
هی برای خودتون دوره کنيد پيوند ساز، محبت فقط نيست الان عاطفه توی سبک زندگی ما ميشه محبت. ولی عاطفه، بلوغ عاطفی نیست و بلوغ، درجه بالاتر هستش مثلا شهدا وقتی از جان خودشون ميگذرند چون جان عزيزترين گوهریه که آدم داره وقتی از جان خودش ميگذره يعنی درجه بالای ايثار رو داره درجه بالای بلوغ عاطفی رو داره.
چون بلوغ عقلی مقدمه بلوغ عاطفی هستش بحث معامله رو هم بهتون گفتم تو همسرداری محبت يک طرفه هستش. گفتیم نميشه گرو کشی بکنيم ما بعضی وقتها که بلوغ عقلی نداريم ميريم حتی به يک سری شهوتها کشيده ميشيم حتی مياييم کفار رو بهشون علاقه پيدا ميکنيم ميگيم از روی عاطفه هستش محبت ما بلوغ عاطفی پيدا کرديم مثلا ميريم يک بازيگر خارجی رو بهش محبت پيدا ميکنيم يا مثلا يک خواننده رو محبت پيدا ميکنيم ميگيم ما بلوغ عاطفی داريم ولی چون از روی بلوغ عقلی نبوده اين به بلوغ عاطفی نرسيده مقدمه بلوغ عاطفی، بلوغ عقلی هست که حالا قبل از بلوغ عقلی هم بلوغ تکليفی بود. توی دوره های رشد که گفتيم اين هم هستش چونکه خيلی از بلوغ های عاطفی ما اين هم هستش که کارهای عاطفی ما با مقدمه بلوغ عقلی نيست. شروعش با عشق هست ولی آخرش با تنفر. خيلی از ازدواج های ما شروع خيلی خوبی هيجان سر و صدا و عروسی و فلان بيا ببين چه عاشق بازی آخرش ميبينی چی از هم جدا شدن چون مقدمه اش بلوغ عقلی نبوده.
@jalasaaat
ارسال مطلب ✅
کپی ⛔
#روز_مادر
#ارسالی_اعضا
منم واسه مادر ومادر شوهرم
این ست های پارچه ای آشپزخونه رو دوختم
که برای ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها)
بهشون هدیه کنم.
✍خداقوت بانو روزتون مبارک🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
علاقه مندان رمان و مطالب کانال دقت بفرمایید👏👏👏
دوستان قبل از ارسال قسمتهای بعدی رمان بسیار زیبای زندگی شهید علی حسینی و دخترشون چند تا نکته رو بگم 👇
اول اینکه👈 بنده هم مثل همه شما عزیزان وظایف همسری، مادری و خانه داری و مشغله های دیگه دارم و این حجم کار کانال رو پیش بردن به تنهایی واقعا زمان بر و سخت هست 👈 پس لطفا مدام به ادمین تبادلات کانال پیام ندید رمان چی شد؟ چرا نمیزارید؟ چرا دیر شد؟
واقعا با توجه به متغیر بودن برنامه های روزانه کار سختیه که من سر ساعت مشخص یه مطلب رو بزارم بابت این موضوع ضمن اینکه عذرخواهی میکنم امیدوارم شرایط بنده رو هم درک کنید😊
👈 نکته دوم
دوستان رمانهای کانال همه با توجه به هدف اصلی کانال زندگی عاشقانه که ارتقاء کیفی زندگی بر مبنای اموزه های اصیل و کامل دینیمون هست انتخاب میشه و تعداد قسمتهای ارسالی هم با توجه به حجم مطالب روزانه کانال هست.
👈از تمام شما خوبان بخاطر نقطه نظرات و انتقادات و پیشنهاداتتون سپاسگزارم و بخاطر کمبودها و نواقص و چشم انتظاریهاتون برای رمان 😉 عذر میخوام🌹🌹
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 #بدون_تو_هرگز #قسمت9 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت نهم: غذای مشترک 🍃اولین روز زند
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت10
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت دهم: دستپخت معرکه
🍃چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
🍃غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
🍃چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
🍃سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
🍃- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ...
🍃اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
📔
#بدون_تو_هرگز
#قسمت11
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت یازدهم: فرزند کوچک من
🍃هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
🍃علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
🍃9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
🍃مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت12
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت دوازدهم: زینت علی
🍃مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
🍃هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
🍃خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
🍃نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
🍃اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
🍃- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
🍃و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
🍃بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
🍃- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
🍃و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت13
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سیزدهم: تو عین طهارتی
🍃بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
🍃خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
🍃اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...
🍃همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
🍃تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
🍃نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
🍃من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت14
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهاردهم: عشق کتاب
🍃زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...
🍃حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
🍃منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
🍃از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
🍃- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...
🍃ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ..
🍃خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
🍃اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#روز_مادر
#ایده_هدیه
#ارسالی_اعضا
بعضی مادر ها خرید دارن و یا تو این روزا میخوان چیزی رو تغییر بدن. مثلا استکان هاشون شکسته میخوان جدید بخرن.
یا اصلا خرید روزانه دارن.
یه هدیه که به نظرم من خودم دوست دارم اگه مادر بشم اون رو داشته باشم اینه.
فرزندم که در طول هفته کم میبینم. اون روز از صبح تا شب با من باشه.
مثلا صبح با یه خوراکی که خودتون درست کردین برید خونشون و بگید امروز اومدم پیشتون باشم. بگید نیومدم جلو کاراتون رو بگیرم اومدم کمک کنم.
باهم خرید برید ناهار درست کنید. تو شستن ظرفا کمکشون کنید و شب تو یه زمان مناسب خونه اشون رو با مهربونی ترک کنید.
یه چیزی که به نظرم مهمه حضورتونه. چون شما نباشیدم این کارا انجام میشه.
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از علیرضا پناهیان
🌸 من در محاسبات نهایی، زن را قویتر از مرد میدانم!
📚 قسمتی از کتاب قدرت و شکوه زن در کلام امام و رهبری
@Panahian_ir
💕زندگی عاشقانه💕
🌸 من در محاسبات نهایی، زن را قویتر از مرد میدانم! 📚 قسمتی از کتاب قدرت و شکوه زن در کلام امام و ر
آفرین به بانوان قوی و مقتدر و عاشق سرزمینم 🌹🌹🌹
#ایده_متن
#روز_مادر
ویژه مادران
مادر من فرشته خداست...دورت بگردم که بدجور حالم با حالت گره خورده...من در این دنیا از تو چیزی جز خوبی ندیدم و شرمسارم اگه تو از من جز رنج،درد و سختی ندیدی...بیشک جبران زحماتت با خود خدایی است که وجودی پاک و خوش سیرت و صورت چون تو آفرید...🌷🌷🌷
💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر مقدم دختر پیمبر صلوات
بر چشمه ی پاک حوض کوثر صلوات
بر محضر حضرت محمد تبریک
بر مادر شیعیان حیدر صلوات
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
🌹ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها
و روز مادر بر همه ی شما مبارکباد..
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜
#میلاد_حضرت_زهرا
#هدیه
#ارسالی_اعضا
مامان من شمعدونی خیلی دوست داشت
هم خونه و هم مدرسه که معلم بودن همه جا رو پر گل می کردن
تقریبا هرسال براش شمعدونی می خریم میذاریم سر مزارش
✍خدا رحمت کنه مادرگلتون رو همنشین بانو فاطمه زهرا ان شاءالله
💞 @zendegiasheghane_ma
#مـــادر
مادر.....
✨شبیـــه نــخ تسبــیح می مـــانــد،
بـــه نسبت دانــه هــا ڪـمتـر دیده میشود
امـــا....
اگــر نباشد هیچ دانه ایی ڪنار دیگری نمیماند
خدایــــا....
نـــخ هیــچ تسبیحـــی پاره نشـــود....✨
💞 @zendegiasheghane_ma