شیراز و تبسم صفا را عشق است
گلبانگ خوش خدا خدا را عشق است
در آینه ی شاهچراغ شیراز ،
سیمای خجسته ی رضارا عشق است
🔰ششم ذیقعده
روز بزرگداشت شاهچراغ گرامی باد
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#خانمها_بخوانند
#سیاستهای_رفتاری
❌پشت سر هم از كلمه 'چـرا' استفاده نكنيد
🔵از بکار بردن کلمه #چرا بپرهیزید
پرسیدن چرا به طور مکرر، انرژی منفی میدهد و شرایط را بحرانی و حساس میکند.
🔵وقتی که شما از یک مرد بپرسید: "چرا این کار را اینطور انجام داده ای" او اینطور #استنباط خواهد کرد که به او گفته اید که "تو #احمق هستی که این کار رو اینطوری انجام دادی" جملاتتان را تمام کرده باشید حالت #تدافعی به خود میگیرد.
✅تمرین کنید که به جای استفاده از کلمه چرا بگویید:
"درباره این موضوع برام بیشتر بگو."
💞 @zendegiasheghane_ma
#هردوبخوانیم
#سیاستهای_همسرداری
#دعوا هم #رسم و #رسومی داره !!
❌دعوا و #اختلال توی همهی خانواده ها پیش میاد مخصوصا توی خانواده هایی با سن زیر ۵ سال. ولی چیزی که خیلی مهمه اینه که باید توی دعوا #حرمت_ها نگه داشته بشه
❌به هیچ وجه توی دعوا اسمی از طلاق گرفتن ، ازت #متنفرم و یا #ازدواج با تو بزرگترین اشتباه زندگیم بود و یا حرفهای زشت نزنید
❌حرفهای #زشت توی #دعوا مثل میخی میمونن که توی دیوار می زنین بعد از #آشتی میخ کنده میشه ولی جای میخ توی دیوار میمونه
❌درسته که توی دعوا نقل و نبات پخش نمی کنن ولی نباید حرمت ها #شکسته شه و اگر توی یه زندگی حرمت ها شکسته بشه و روابط و حرف زدن ها بدون مرز بشن #فاتحه اون زندگی رو باید خوند البته قابل #اصلاحه ولی خیلی زمان میبره.
💞 @zendegiasheghane_ma
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ آموزشی با موضوع:
🔹با مردها چگونہ صحبتــــ کنیم !؟
🔸مرد خودتــــ رو تسخیر کن !
#خانمها_بدانند
#همسرداری
#خانمها لطفا با دقت ببینید
💞 @zendegiasheghane_ma
لطفا همه در کانال دوممون #عضو شید این کانال برای هر زوج و مااهلی از ضروریاته👆👆👆
#هردوبخوانیم 🧔🏻👱🏻♀
هردوبدانیم
اگه میخوای:
دل زنا رو به دست بیاری از
"ظاهرشون" تعریف کن
اگه میخوای:
دل مردا رو بدست بیاری از
"توانایی" هاشون بگو
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه77ازقرآن🌹
#جز_چهار🌹
#سوره_نساء 🌹
آغاز سوره نساء 😍😍😍
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_محسن_حججی
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت193 #فصل_شانزدهم با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت195
#فصل_شانزدهم
هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند.
ادامه دارد...✒️
#قسمت195
#فصل_شانزدهم
هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma