#هردوبخوانیم
#سیاستهای_همسرداری
#دعوا هم #رسم و #رسومی داره !!
❌دعوا و #اختلال توی همهی خانواده ها پیش میاد مخصوصا توی خانواده هایی با سن زیر ۵ سال. ولی چیزی که خیلی مهمه اینه که باید توی دعوا #حرمت_ها نگه داشته بشه
❌به هیچ وجه توی دعوا اسمی از طلاق گرفتن ، ازت #متنفرم و یا #ازدواج با تو بزرگترین اشتباه زندگیم بود و یا حرفهای زشت نزنید
❌حرفهای #زشت توی #دعوا مثل میخی میمونن که توی دیوار می زنین بعد از #آشتی میخ کنده میشه ولی جای میخ توی دیوار میمونه
❌درسته که توی دعوا نقل و نبات پخش نمی کنن ولی نباید حرمت ها #شکسته شه و اگر توی یه زندگی حرمت ها شکسته بشه و روابط و حرف زدن ها بدون مرز بشن #فاتحه اون زندگی رو باید خوند البته قابل #اصلاحه ولی خیلی زمان میبره.
💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ آموزشی با موضوع:
🔹با مردها چگونہ صحبتــــ کنیم !؟
🔸مرد خودتــــ رو تسخیر کن !
#خانمها_بدانند
#همسرداری
#خانمها لطفا با دقت ببینید
💞 @zendegiasheghane_ma
لطفا همه در کانال دوممون #عضو شید این کانال برای هر زوج و مااهلی از ضروریاته👆👆👆
#هردوبخوانیم 🧔🏻👱🏻♀
هردوبدانیم
اگه میخوای:
دل زنا رو به دست بیاری از
"ظاهرشون" تعریف کن
اگه میخوای:
دل مردا رو بدست بیاری از
"توانایی" هاشون بگو
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه77ازقرآن🌹
#جز_چهار🌹
#سوره_نساء 🌹
آغاز سوره نساء 😍😍😍
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_محسن_حججی
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت195
#فصل_شانزدهم
هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند.
ادامه دارد...✒️
#قسمت195
#فصل_شانزدهم
هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
👆این کانال سوم ماست همه هنری اینجا یاد میگیرید
بانوان کانال اصلا اینجا رو از دست ندید👆👆👆
من ڪجا، باران ڪجا
و راه بی پایان ڪجا
آه این دل دل زدن
تا منزل جانان ڪجا
هر چہ ڪویت دورتر،
دلتنگ تر، مشتاق تر
در طریق عشقبازان
مشڪل آسان ڪجا
شب بخیر امام زمانم 💕
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
•┈┈••✾•💞•✾••┈┈•
💞 @zendegiasheghane_ma
#اقا_جانم
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومت را ميڪشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
اے روشڹ تر از هرروشنایي
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_بهار_دل_من✋
💞 @zendegiasheghane_ma
👩👱♀👩👱♀👩👱♀
#خانمها_بخوانند
بانو !
کسی که در خیابان
میان آن همه عروسکِ رنگارنگِ عمومی
نگاهش را کنترل می کند! 😊
🌷 حق دارد در منزل
یک عدد عروس مهربان زیبارو
داشته باشد
👈 با اهمیت دادن به خود،
این حق را از همسرمان نگیریم ...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#هردوبخوانیم
*اگر فكر میكنیدکه #مسئله خاصی باعث #عصبانیت همسرتان می شود،
با او #لجبازی نكنید
طوری رفتار كنیدكه #همسرتان با شما احساس #راحتی كند.
گفتگو با همسرتان به #هیچ وجه او را ناراحت نخواهدكرد.
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#توجه ❗️
دوستان متاسفانه فایلهای صوتی و مهم کانال مثل خانواده موفق دکتر #فرهنگ بدلیل سوختن قطعاتی از سرورهای ایتا کلا از بین رفته ان شاءالله از امروز مجدد این فایلهای مهم و کاربردی و فایلهای کلید مرد دکتر #حبشی رو بتدریج ارسال میکنیم
💞 @zendegiasheghane_ma
#صوتی
سمینار #خانواده_موفق
دکتر #فرهنگ
#قسمت1
دانلود واجب برای همه😉
بسیار کاربردی و مهم
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#خانمها_بخوانند
#سیاست_های_زنانه
#دارم_فقط_احساسمو_میگم
🔵یه وقت هایی که می خواین با همسرتون صحبت کنین ویا انتقادی بکنین و میدونین که ممکنه ناراحت بشه،
بهش بگین که:"فقط می خوام باهات درد و دل کنم که خالی بشم،فقط گوش کن. ناراحت نشی ها،حسم رو دارم می گم. می دونم که منظوری نداشتی و تقصیر تو نبودولی...."
🔵اینجوری هم اینکه امکان ناراحت شدن اونها کمتر میشه و هم شما حرف هاتون رو بهشون زدین.
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه78ازقرآن🌹
#جز_چهار🌹
#سوره_نساء 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_علی_خلیلی
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت197
#فصل_شانزدهم
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!»
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
ادامه دارد...✒️
#قسمت198
#فصل_شانزدهم
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!»
جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
بی تـ❤️ـو ...
شبهایمان تماما ...
ناخوش است
شب بخیر ...
انگیزهی هر دلخوشی
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
🍃🍃🥀🥀🍃🍃🥀🥀🍃🍃
شبتون مهدوی
💞 @zendegiasheghane_ma