🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#خانمها_بخوانند
#سیاست_های_زنانه
#دارم_فقط_احساسمو_میگم
🔵یه وقت هایی که می خواین با همسرتون صحبت کنین ویا انتقادی بکنین و میدونین که ممکنه ناراحت بشه،
بهش بگین که:"فقط می خوام باهات درد و دل کنم که خالی بشم،فقط گوش کن. ناراحت نشی ها،حسم رو دارم می گم. می دونم که منظوری نداشتی و تقصیر تو نبودولی...."
🔵اینجوری هم اینکه امکان ناراحت شدن اونها کمتر میشه و هم شما حرف هاتون رو بهشون زدین.
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه78ازقرآن🌹
#جز_چهار🌹
#سوره_نساء 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_علی_خلیلی
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت195 #فصل_شانزدهم هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت197
#فصل_شانزدهم
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!»
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
ادامه دارد...✒️
#قسمت198
#فصل_شانزدهم
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!»
جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
بی تـ❤️ـو ...
شبهایمان تماما ...
ناخوش است
شب بخیر ...
انگیزهی هر دلخوشی
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
🍃🍃🥀🥀🍃🍃🥀🥀🍃🍃
شبتون مهدوی
💞 @zendegiasheghane_ma
پیک صبا کجایی؟! بشنو کلام ما را
سویش ببر دمادم عرض سلام ما را
گو جان دگر نمانده در سینه ی مریدان
او پادشاه عشق است داند مرام ما را
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام روز بخیر
💞 @zendegiasheghane_ma
#انرژی_مثبت
✨مشکلات مانند ماشین لباسشویی هستند،
💫پیچ وتاب می دهند، می چرخانندو ما را به اطراف می کوبند.
✨اما در نهایت،تمیزتر، درخشان تر وبهتر از قبل
خارج می شویم.
💞 @zendegiasheghane_ma
#هردوبخوانیم 🧔🏻🧕🏻
"بـرای همسـرتان سـنگ تمـام بگـذاریـد...!"
🍃 آقایون، علاوه بر خوشاخلاقی و ابراز محبّت، باید احترام همسرتان را نیز حفظ کنید.
👈 به خصوص در برابر فامیل و همینطور فرزندان تا الگوی خوبی برایشان باشید.
🍃 بانو، با همسرتان خوشبرخورد باشید و مردانگی، غیرت و غرور آنها را با گفتار و عملتان دچار خدشه نکنید.
👈 اگر غیر این باشد، نباید انتظار بهترین رفتارها را از سوی شوهر خود داشته باشند.
💞 @zendegiasheghane_ma
#خانمها_بخوانند
مردها تمایل دارند که دوستت دارم را در کارهایشان ثابت کنند بنابراین برای ابراز احساساتشان کمتر از این جمله استفاده میکنند
💞 @zendegiasheghane_ma