#صفحه114ازقرآن🌹
#جز_شش🌹
#سوره_مائده 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_علی_جمشیدی
#ختم_قرآن
@zendegiasheghane_ma
*همراهان عزیز و محترم کانال
زندگی عاشقانه
از امشب رمان زیبا، واقعی و جذاب #تنها_میان_داعش تقدیم نگاهتون میشه
❤️
❤️ داستان #تنها_میان_داعش برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
🌹 پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج #قاسم_سلیمانی
📍 آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است!
#تنها_میان_داعش
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تنها_میان_داعش
#قسمت1
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
در خانه های خویش ...
چه راحت نشسته ایم❗️
اما زدی ...
تـ❤️ـو خیمه به صحرا ؛
حلال کن...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌹🌹
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شب خوش
یاعلی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
الهی
اگر چه نادارم ولی داراتر از من کیست😔
مقدر فرما آنچه ذبح میشود
نفسانیت من باشد به پای ربانیت تو🙏
سلام روزتون پر از یاد خدا
💞 @zendegiasheghane_ma
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#آقایان_بخوانند
💠 آقایون سعی کنند در منزل، کارهای شخصیشان را خود انجام داده و حتیالامکان به همسر #دستور ندهند.
💠 با این کار اقتدار و #ابهت شما بیشتر شده و باعث محبوبیت بیشتر شما میگردد.
💠 اقتدار و #ابهت خود را در جای خود و بزنگاههای زندگی خرج کنید تا همسرتان بخاطر #محبت و علاقهای که کسب کردهاید همراهتان شود.
💠 و البته اگر شوهر و پدر خانه، به فرزند یا همسر خود دستور بدهد باید حتیالامکان اقتدار و ابهت او را با #اطاعت و همراهی، حفظ نمود.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#طنز
😛داستانِ مرخصیِ تازه عروس😝
همسر يکي از فرماندههانِ پاسگاه، که به تازگي ازدواج کرده و چندين ماه از زندگيشان، دور از شهر و بستگان، در منطقهی خدمتِ همسرش ميگذشت،
بدجوري دلتنگِ خانوادهی پدرياش شده بود..
او چندين بار از شوهرش درخواست ميکند که براي ديدنِ پدر و مادرش،
به شهرشان، به اتفاقِ هم، يا به تنهايي مسافرت کند، ولي شوهرش، هربار، به بهانهاي از زير بارِ موضوع شانه خالي ميکرد..
زن که در اين مدت، با چگونهگيِ برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش و مکاتبهی آنها برايِ گرفتنِ مرخصي و سایر امورِ اداری، کم و بيش آشنا شده بود، به فکر ميافتد که حالا که همسرش به خواستهی وي اهميت نميدهد، او هم بهصورتِ مکتوب و همانندِ سایرِ ماموران، براي رفتن و ديدار با خانوادهاش، درخواست مرخصي بکند.
پس دست به کار شده و در کاغذي، درخواستِ کتبيای، به اين شرح، خطاب به همسرش مينويسد:
از :سمیرا
به :جناب آقای حسن . . . فرماندهی محترم پاسگاه . . .
موضوع : درخواستِ مرخصی
احتراما به استحضار می رساند که
اينجانب سمیرا همسرِ حضرتعالي،
که مدت چندين ماه است، پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگانِ خود هستم، حال که شما بهدليلِ مشغلهی بيش از حد، فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد،
بدينوسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصيِ اينجانب، به مدتِ ۱۵ روز، براي مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام، موافقت فرمایيد....
با احترام، همسر دلبند شما سمیرا
و نامه را در پوشهی مکاتباتِ همسرش ميگذارد... چند وقت بعد، جوابِ نامه، به اين مضمون، به دستاش رسید:
سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من عطف به درخواستِ مرخصيِ سرکارِ عالي،جهت سفر، برايِ ديدار با اقوام، بدین وسیله اعلام میدارد، با درخواستِ شما،
به شرطِ تعیينِ جانشين، موافقت ميشود ....
فرماندهی پاسگاه . . . 😜
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دخالت_اطرافیان
دخالت اطرافیان در زندگی رو اینطوری مدیریت کنید
#کلیپ
دکتر #حبشی
💞 @zendegiasheghane_ma
عزیزان حتما در کانال دوم ما #عضو بشید و از پیامها و ایده های عاشقانه اش برای گرمتر شدن کانون زندگیتون بهره بگیرید😍👆👆
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#هردوبخوانیم
#تغییر
⭐️ یکی از راههای کلی و عمومی این است که سعی کنید عیوب خودتان را اصلاح کنید.
وقتی شما تغییر می کنید ناخودآگاه این فرمان را به همسرتان می دهید که او نیز تغییر کند.
ولی وقتی شما سر جای خودتان ایستاده اید، نباید از همسرتان انتظار تغییری را داشته باشید.
پس بهترین کاری که من می توانم برای همسرم انجام بدهم این است که سطح خودم را از نظر اخلاقی بالا بکشم.
💞 @zendegiasheghane_ma
#تنها_میان_داعش
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت1 #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی
#تنها_میان_داعش
#قسمت2
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه115ازقرآن🌹
#جز_شش🌹
#سوره_مائده 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_حاج_سعید_کمالی
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma