eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.4هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت5 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح
💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! ✍️نویسنده: 💞 @zendegiasheghane_ma
✍️ 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» ✍️نویسنده: 💞 @zendegiasheghane_ma
❤ ❤️مردی شبیه آسمان از ایل خورشید با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد 💖 پای تمام چشمه ها نرگس بکارید نور دل چشم انتظاران خواهد آمد 💜 یاس سپید من به صبح عشق سوگند روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد 💙الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃 شبتون پر نور 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلے الله علیڪ یا ابا عبدالله (ع) مثل یڪ دیوانہ و چشم انتظار فصل مےشمارم روز و شب را تا ، یا حسین 💞 @zendegiasheghane_ma
*🌼اول هفته تون عالی 💕یه سـلام گرم ✨یه آرزوی زیبا 🌼یه دعـای قشنگ 💕 بـرای 💫تک تک شما مهربانان 🌼الهی 💕روزگارتون بر وفق مراد ✨غم هاتون کم 🌼و زندگیتون 💕پراز عشق و محبت باشه 💫در پناه خـداوند باشیـد* 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤ ❤🍃❤ 🍃💞           ❤ رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم: کسی که زنی دارد که آن زن به او آزار می رساند خداوند نماز و کارهای نیک زن را نمی پذیرد تا اینکه به مرد کمک و او را راضی کند، اگر چه این زن تمام عمر را روزه بگیرد و نماز بخواند و بندگان را آزاد کند و داراییش را در راه خدا انفاق کند و این زن نخستین کسی است که وارد آتش جهنم می شود. سپس حضرت فرمودند مرد نیز اگر با زن چنین کند چنین عذابی دارد. وسایل الشیعه جلد ۱۴ صفحه ۱۱۶ 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤ ❤🍃❤ 🍃💞           ❤ ❌ کاری که از عهده شما خارج است را انجام ندهید و به جسمتان ضرر نرسانید. با این کار از وظایف اصلی تان هم جا میمانید. 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز تکریم گرامی باد🌹🌹
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤ ❤🍃❤ 🍃💞           ❤ 💥 بعضی ها همیشه از بقیه طلب کار هستند و اگر چیزی از کسی دریافت کنند خیلی خوشحال نمی شوند چون همیشه منتظر بهتر از آن هستند و از دیگران دارند. 💥کسانی که از دیگران هستند و خودشان را محق می دانند نمی توانند سپاسگزاری کنند. ⭐️ توقع نداشتن نور دارد و این نور به خانه منتقل می شود و مرد شما این را می فهمد. 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤ ❤🍃❤ 🍃💞           ❤ هرچه به همسرم محبت می‌کنم اثری ندارد! ➖ اگر یک فرانسوی قشنگترین حرف‌ها را به زبان فرانسه به یک فارسی زبان بگوید، هیچ اثری نخواهد کرد... ➖ همین گونه است اگر یک زن قشنگترین حرفها را به زبان زنان به همسرش بگوید و یا مرد با توجه به نیاز خودش با همسرش سخن محبت‌آمیز بگوید، مطمئنا تاثیر نخواهد داشت. ➖ به همین جهت، از کسی که می‌گوید من به همسرم محبت کردم، ولی محبتم بی اثر بود، باید این سوال را پرسید که: «آیا شما بر اساس شخصیت خودت محبت کردی یا بر اساس شخصیت همسرت؟!» 💞 @zendegiasheghane_ma
🎧 🎀 چگونه روابط مستحکم و پایداری در خانواده داشته باشیم؟! 🎤 دکتر 💞 @zendegiasheghane_ma
چگونه_روابط_مستحکم_و_پایداری_در.mp3
9.09M
🎧 🎀 چگونه روابط مستحکم و پایداری در خانواده داشته باشیم؟! 🎤 دکتر 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹 🌹 🌹 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده : فاطمه ولی نژاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت7 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد!
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. ✍️نویسنده: 💞 @zendegiasheghane_ma
انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» ✍️نویسنده: 💞 @zendegiasheghane_ma
🔴 در این وانفسای زندگی هر از چند گاهی با واژه های جدید و عجیبی مواجه می‌شویم: دنیای پسا کرونا، زندگی در پسا تحریم یا شروع دوباره در پسا برجام؛ 🔶 این روزها، هر روز از پسای جدیدی می‌شنویم و منتظر آمدنش هستیم. 🔶 اما در کنار تمام این پساهای بی اثرِ مادی، کسی به ما از «پسا غیبت» و خوبی های آن نگفت. 🥀 اینجا هیچ کس انتظار «پسا‌ غیبت» را نمی‌کشد؛ شاید چون نفهمیدیم که کرونا و تحریم و برجام و هزار گرفتاری دیگر، محصول و نوبرانه روزهای غیبت امام زمان است. 🥀 نفهمیدیم که پایان غیبت، پایان تمام سختی هاست. نفهمیدیم در روزگار «پسا غیبت» و ظهور، هیچ ، تحریم و برجامی وجود ندارد که غصه چگونه رفع کردنش را بخوریم. که ظهور، روزگاری بدون جنگ و خونریزی، فقر و فلاکت و تبعیض و بی عدالتی است. روزگار برگشتن پدر به جمع خانواده است. 🌾 خدایا! از روزهای تلخ و سختِ یتیمی خسته شده ایم، به دادمان برس! 🌹🌹 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شبتون بخیر 💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من،بیقـرار،روضہ،و بـےتابِ 💔 تو،حضرت حسینی و ،ڪربلا❥ ات🌙 قشنگـےِ دنیایِ زشت مـا جانم،فداے قبلہ ے✨ جـذابِ 💔 💞 @zendegiasheghane_ma