eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.8هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول با دو چشمِ پرآب علیـڪ یـا اربـابــــ دلِ من مانده از حرم محروم😔 السـلام علیـڪ اَلـسـَّـلٰامُ عـَلـَيْكَ يٰـا اَبٰـا عَــبْـدِ اللهِ وَعـَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِـنـٰائِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ و َبَقِىَ اللَّيْلُ و َالنَّهٰارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ آخــِر َ الْـعَـهْـدِ مـِنّـى لـِزِيـٰارَتـِكـُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَـلىٰ اَوْلادِ الْـحـُسَـيـْنِ وَعَلىٰ اَصْحٰاب الْحُسَيْن  اللهم ارزقنا زیارت الحسیــــن عليه السلام ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
سلام آقا این جمعه خدا را به اشک چشم های😔 مهربان تو در عزای بابایت حسین قسم می دهیم تا بیایی 😔 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ختم_صلوات در شب هشتم #محرم ؛ شب جمعه و شب زیارتی ارباب بر آنیم تا به مدد نفسهای گرم اعضای خانواده
سلام و عرض ادب از دیشب که با هم همنفس شدیم و ذکر لبهامون صلوات شد تا الان 🌹 41000🌹 گل صلوات فرستاده شده تا شام غریبان ارباب هم صدا با هم برای آرامش قلب مولایمان امام زمان در این مصیبت بزرگ ؛ صلواتهایمان را هدیه میکنیم ان شاءآلله روز ظهورش رو به زودی ببینیم دمتون گرم حاجاتتون روا ان شاءالله   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
کانال سوم ما مخصوص همه بانوان هنرمند و عاشق هنر اصلا از دست ندید😊👆👆😊
عزاداری هاتون مورد قبول حق اجرتون با سید الشهدا ان شاء الله همگی حاجت روا بشید عصر آدینه تون حسینی التماس دعا🙏 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌹 🌹 🌹 پایان سوره مبارکه مائده آغاز سوره مبارکه انعام ثواب تلاوت این صفحه هدیه به   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
علقمه موج شد، عكسِ قمرش ریخت به هم دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم تا كه از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشك كیـسویِ دختـركِ منتـظرش، ریخت به هم تیـر را با سـرِ زانـوش كشیـد از چشـمش حیف از آن چشم، كه مژگانِ ترش ریخت به هم خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش كرد او كه افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم قبـل از آنیـكه بـرادر بـرسـد بـالیـنش پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم كِتـف ها را كـه تكان داد، حسیـن افتـاد و دست بگذاشت به رویِ كمـرش، ریخت به هم خواست تـا خیمه رساند، بغـلش كـرد، ولی مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید نیزه از سینه كه ردّ شد، جگرش ریخت به هم بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم (حسن لطفی) یا ابالفضل العباس   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
نویسنده : فاطمه ولی نژاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت23 عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شه
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده:   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 ✍️ 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» ✍️نویسنده:   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══