رهبر انقلاب: بنده مثل سال گذشته سفر نخواهم رفت
🔹سال گذشته در ایام عید مردم عزیز، به توصیهها کاملا عمل و بلای بزرگی را از سر کشور دور کردند. امسال خطر بیشتر و فراگیرتر است، امسال هم همگان توصیهها را رعایت کنند.
🔹بنده که قطعا سفر نخواهم رفت مثل سال گذشته و هر چه که ستاد ملی کرونا در این زمینه بگوید عمل خواهم کرد.
👌 ولایی های عزیز توصیه ولی و رهبرمون رو جدی میگیرند و عمل میکنند ان شاءالله
❌ نشر : واجب
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
رمان #ناحله نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼
#ناحله
#قسمت9
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد .
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .خبری نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
_
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایی میرین به سلامتی؟
#نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه308ازقرآن🌸
#جز_شانزدهم🌸
#سوره_مریم🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_سیدمصطفی_محمدی 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#داستان_کوتاه📚
مسجــدی کنار مشروب
فروشی قرار داشت وامام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر روز دعا میکرد:
خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود" روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت و میخانه ویران شد.
صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت:
تو دعا کردے میخانه من ویران شود
پس باید خسارتش را بدهی
امام جماعت گفت:مگر دیوانه شدی؟
مگر میشود با دعای من زلزله بیاید و میخانه
ات خراب شود؟پس هر دو به نزد قاضـی رفتند.
قاضی با شنیدن ماجرا گفت:
در عجبم که صاحب میخانه به خدای
تو ایمان دارد ولی تو که امام جماعت هستے به خدای خود ایمان نداری
ایمان_قلبی_داشته_باشیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔸سرِ دوراهي گناه و ثواب
به حُبّ #شهادت فكر كن؛
🔸به #نگاهامامزمانت فكر كن ...
ببين می توانی از گناه بگذری؟!
از گناه كه گذشتی ، از جانت هم می گذری ...
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#تلنگر
#اللّهمعجّللولیکالفرج 🌾🌹
🌾✨🌾✨✨🌾✨✨✨🌾✨✨✨✨
🌻در شروع هفته دهانمان را خوشبو
و زندگیمان پر برکت میکنیم
با ذکر شریف صلوات بر
حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🌻🍃
🌻🍃 اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌻🍃مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌻🍃وَعَجِّلفَرَجَهُــم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت58 استاد #پناهیان ✅🌺 استاد پناهیان؛ وقتی اذان میگویند اگه توهمون
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت59
استاد پناهیان؛
💠خدا همه رو دونه دونه داره جداگانه حساب میرسه
زیارت جامعه کبیره بخونید
خوشا به سعادت کسانی که یه ساعت می شینند سلام به آقاعلی بن موسی الرضا (ع) میدهند .
✅🌺
برای چی ؟ برای اینکه آقا دستشونو بگیره آبادشون کنه .
زیارت جامعه بخونید ، بگید آقا ،امام رضا دست مارو تو دست خدا بگزار .
تا نمازای مودبانه متفکرانه بخونم .
🔷✅
چه قدر خوبه آدم تو نماز همه ی افکارو بگزاره کنار.
💠🔶💠
""یا اباعبدلله""
بریم کربلا ،
اباعبدالله الحسین (ع) بناشد تو کربلا ، نماز بجا بیارن .
یکی از یاران حسین (ع) اومد جلو صدا زد آقا من فدای نماز شما .
☑️☑️☑️
یه یار داشت حسین (ع) که از حسین (ع) دفاع میکرد .
😔
همراه با اباعبدلله الحسین (ع) میرفت .
💠 سر نماز از حسین (ع) دفاع کرد .
تیرها میامد به بدنش اصابت میکرد .
تا اونجاییکه میتونست با سپر و شمشیر دفع میکرد .
⚫️ اما تیرها هی خورد به بدن این کسی که سپر نماز حسین (ع) شده .
لحظات جان دادنش فرا رسید .
💠🔷☑️⚫️
گفت آقا ازم راضی شدی ؟ فدات شدم ؟
.
🔶 میدونی حسین (ع) چی فرمودند!؟
🌺 فرمودند :انت امامی فی الجنه..... تو توی بهشت هم جلوی من خواهی رفت .
همه پشت سر حسین (ع) میرن ، یک نفره داره جلوی حسین (ع) میره بهشت .
کیه این؟
فدای نماز حسین شده .
یا ابا عبدالله ، فدای نماز خوندنت 🙏
✅🔶💠😭😔
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت60
چرا نماز خوب نمی خوانیم؟
🔷🔶🔶🔷
استاد پناهیان؛
یه آفتی هست تا میگیم نماز خوب ،
همه ذهنشون میره پیش نماز
عاشقانه ای که اولیای خدا میخونند .
😌💞
💠 فاطمه ی زهرا(س) هر وقت به نماز می ایستاد ،
تمام ارکان بدنش میلرزید
از شوق حق تعالی ...
✅🌸
از خوف حق تعالی
رنگ چهره اش متغیر میشد .
✅🌺✅
ما بنا نیست چنین نمازهایی رو بخونیم .
🔴⭕
شاید تا اخر عمرمون توفیق حاصل نشه بخونیم .
نماز خوب ما نماز دیگری هست ،
🔷🔶
ما نباید یه جوری به قله ی نماز نگاه کنیم که
ناامید بشیم از نماز خوندن .
⭕🔴
مثلا بعضی ها بهشون میگیم نماز بخون .
میگه نماز ؟
حضرت علی (ع) باید نماز بخونه .
❌🔴
خودشو راحت میکنه ،
شونه خالی میکنه ،
میگه اقا ما که نمیتونیم نماز بخونیم ،
نماز ما که نماز نیست .
💢❌⭕
مثل امیرالمؤمنین که نمیتونیم نماز بخونیم .
حالا یه تلک، تلکی میکنیم .
🔴🔴
این حرف رو شیطان رجیم بر زبان شما جاری میکنه .
شاگردی کردی ، نمره ی بیست گرفتی از شیطان .
واین حرف شیطانی وابلیسی رو بر زبان خودت جاری کردی .
🔷💢😒
💠 چرا ما بهره کافی از نماز نمیبریم ؟
چرا مثل خوبان نماز نمیخونیم ؟
⭕✅🌺🌺
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
Namaz04-18k.mp3
7.3M
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#صوتی
استاد #پناهیان
#جلسه4
✅ نماز، تنظیم کننده روح آدمی
✅ رعایت ادب، قدم اوّل نماز
✅ بی ادبی در میان مسیحیان اروپا
✅ گرفتن ادب از مسیحیان، ریشۀ جنایت های اسرائیل
✅ بی ادبی در میان مسیحیان
✅ آموزش بی ادبی در فیلم های غربی
✅ لزوم آموزش ادب به بچه ها
✅ بی ادبی، علت فروپاشی خانواده ها در غرب
✅ قانونی کردن بی ادبی به پدر و مادر در غرب
✅ ثمرات ادب
✅ وقتی که انسان کم می آورد
✅ کنترل کنندۀ هوای نفس
✅ لذت از زندگی
✅ ثمره ی ادب ورزی هنگام نماز
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ناحله #قسمت9 به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هی
#ناحله
#قسمت10
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن .
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده ؟
_نه فقط مامانم امشب بیمارستانه
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم .
کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم .
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
درو باز کردم و یه آقایی و دیدم .
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم .
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم .
میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .
همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم .
در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی.
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق .
سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو بستم ...
____
قلبم تند میزد .
چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش.
کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم .
با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ...
به همونقدر اکتفا کردم.
موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.
درشو باز کردمو بهشون خیره شدم .
دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم .
یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم .
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت .
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم
رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم .
همه ی موهامو ریختم تو شال .
بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم .
کیف پول، قرآن ،آینه و...
عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.
عطرم انداختم تو کوله ام
اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم .
رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم .
به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ
عزیزم ....
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد..
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ناحله
#قسمت11
پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم .
_همینو کم داشتیم
با بی میلی تلفن و جواب دادم
_الو سلام
+بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟
( تو اینه برا خودم چش غره رفتم )
_بله مرسی . شما خوبی؟
+مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه
+حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟
_دارم میرم جایی میترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکم تر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم .
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم . الان میام .
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده...
دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .
از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.
زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .
از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم .از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .
کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم.
درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم .
در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش ....
تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد
منم سعی کردم گرم جوابش و بدم
سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟
_خوبم توچطوری؟
_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی
در جوابش خندیدم
ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟
+هیئت
تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟
+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟
_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!
+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات
_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو
گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش
با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه
اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم
_مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیافتیا
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
ادامــه.دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه309ازقرآن🌸
#جز_شانزدهم🌸
#سوره_مریم🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_محمدحسن_طاهری 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد #شجاعی
💢دیدی؛ وقتی یه خطایی میکنی؛
بیشترازخودت،
پدر ومادرت،که ریشه توأند، شرمنده میشن❓
💢فکر کن!
توی همه عمُرت،چندبار #امامزمانت رو شرمنده کردی؟
وچندبار باعث عزّتش شدی⁉️
اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء
🌾🍀🌾🍀🌾🍀🌾🍀🌾🍀🌾🍀
دل گردش روزگار را می بیند
شب می گذرد نهار را می بیند
عَجّل لولیک الفرج می گویم
یک روز دو دیده یار را می بیند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام مولاے بے همتا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
دل گردش روزگار را می بیند
شب می گذرد نهار را می بیند
عَجّل لولیک الفرج می گویم
یک روز دو دیده یار را می بیند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام مولاے بے همتا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت118 ✅ آدمی که اهل مبارزه با هوای نفسش بشه، کم کم توانایی خودش رو برای لذ
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت118
"کاهش علاقه به همسر"
💢 خیلی اتفاق می افته که خانم ها یا آقایون با ناامیدی میگن من علاقم به همسرم کم شده!😪
🔺یا میگن من اصلا به همسرم علاقه ندارم!
صبر کن ببینم! این دیگه چه حرفیه؟😒
🔷 شما مگه نمیخوای علاقت به همسرت زیاد و دائمی باشه؟
خب باید یه فعالیتی داشته باشی تا علاقه پیدا کنی دیگه!😊
✅ باید "طبق برنامه های خدا"، علاقۀ شدیدی بین خودتون ایجاد کنید.
🚫 اگه منتظر نشستی که به طور خودکار علاقتون افزایش پیدا کنه خب معلومه که خیال خام هست.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══