رمان #جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت5 * به قلم فاطمه امیری زاده * دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه
#جانم_میرود
#قسمت6
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادِر سرت ڪن
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین)ع(
من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته
های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بلاست
یا توے هیئتت
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت7
مداح فریاد زد
ــــ همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته
بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می
گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
ــــ بابام داره میمیره
همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم
باعث آشوب تر شدن احو الش شد
ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا
مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست
داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه
چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در
جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را
یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر
محجبه وارد شد
اِاِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد*
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت8
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و
کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا رسرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید
پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونمتون مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_446ازقرآن🌺
#جز23🌺
#سوره_صافات🌺
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهید_رضا_فریدونی 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#مولایغریبم
🍂كجاست منتظر تو، چه انتظار عجيبی
ميان منتظرانت، عزيز من چه غريبی
🍂عجيب تر كه چه آسان نبودنت شده عادت
چه كودكانه سپرديم دل به بازیِ قسمت
🍂چه بی خيال نشستيم، نه كوششی، نه وفايی
فقط نشستيم و گفتيم خدا كند كه بيايی
#اللّهمعجّللولیکالفرج 🍀🌹🍀
🍀🌻🍀🌸🍀🌻🍀🌸🍀🌻🍀🌸
#یامهدی
چه شودکه نازنینا ،
رُخ خودبه ما نمائی
به تبسّمی ،نگاهی ،
گرهی ز دل گشائی
به کدام واژه جویم
صفت لطیف عشقت
که تو پاک ترازآنی
که درون واژه آئی
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
#صبحتون_مهدوے
#تربیت_فرزند
#پرسش_پاسخ
#مشاوره خانم #شاکری
#نمیتونم_با_بچه_هام_بازی_کنم
در مورد بازی با بچه ها ، من با بچه هام حرف میزنم ، بوسشون میکنم ، بغل میکنم ، تو حرفام نوازششون میدم ( مثلا مدام بلند میگم خدایا ممنونم دو تا فرشته نازنین بهم دادی ) خدایا هدیه هاتو خیلی دوست دارم بعد اسم پسرهام رو میبرم
اما قلبا غمگینم اصلا توان بازی با بچه ها رو ندارم
سعی میکنم اما فشار عصبی زیادی بهم وارد میشه اصلا نمی تونم باهاشون بازی کنم
خیلی عذاب وجدان دارم باهاشون بازی نمیکنم
اگر باهاشون بازی نکنم ولی شرایط رو فراهم کنم بازی کنن و سخت گیر نباشم تو مرتب بودن خونه و ... برای بچه هام کم گذاشتم ....؟
کتاب می خونم براشون
قصه میگم ...
ولی بازی نمی تونم
🎯🏄♂🎯
🍀سلام عزیزم،،
کیفیت رفتار مادرانه،،
به بازی کردن و آموزش های رنگارنگ با کودک نیست. ❌
❤️دل دادن به کودک و رفع نیازهای او،،
و ابراز محبت کلامی و قلبی،،
باعث افزایش عزت نفس و آرامش کودک خواهد شد.
♻️کودکان احساسات بسیار قدرتمندی دارند،،
به خاطر همین خیلی سریع احساسات مثبت و منفی بزرگترها_ مخصوصا مادر_ رو درک میکنند و واکنش نشون میدن..
فیلم بازی کردن و ماسک زدن مادر هم فایده نداره،،
👈مراقب مهمترین سرمایه مادرانه،،
یعنی عواطف تون باشید.
🎯🏄♂🎯
آخه مدام پسرم بهم میگه بیا با من بازی کن
میگم چه بازی ای مامان
میگه ماشین بازی و...
یه ماشین باید مثل خودش بردارم دور خونه رو بچرخم که از توان روحی و جسمی من خارجه
و چیز دیگه ای راضیش نمیکنه
وتمام مدت به دنبال منه که باهاش بازی کنم ...
🎯🏄♂🎯
🍀منتظر نباشید تا پسرتون شما رو به کار بگیره،،
شما برید سراغ او 😁
در محیط امن خانواده در کارهای خونه ازش کمک بگیرید:
_روشن کردن ماشین لباس شویی،،
_روشن کردن جارو برقی،،
_شما دستمال بکشید او شیشه پاک کن بزنه،،
_آب دادن گلها
_پوست کندن سیر و پیاز
_کف مالی کردن ظروف پلاستیکی و فلزی کوچولو د وقت ظرف شستن
_پاک کردن نخود و لوبیا
_خورد کردن کاهو با کارد پنیر خوری
_پاک کردن سبزی خوردن
_درست کردن غذا مخصوصا شکستن تخم مرغ و قاطی کردن ها
و.....
این ها بازی های بسیار جذاب و سرگرم کننده برای کودک هست که اتفاقا آموزش و کارهای خونه رو باهاش یاد میگیره..
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#نوجوان
✔️ مشکلات در خانواده های مذهبی و غیر مذهبی وجود دارد
سن نوجوانی 👈 ۱۳-۱۴ الی ۱۹-۲۰
نوجوانی از ۱۴سالگی شروع میشود و گاهاً بعضی بچه ها زودتر تجربه می کنند و دچار تغییرات هورمونی ، فیزیکی میشوند و در مغزشان بخش پیش پیشانی (تصمیم گیری) در حال تشکیل است
🔹قاعدتاً در این رده سنی با احساس خود تصمیم میگیرند و سن حساسی است ، فرزند نیاز دارد به خانواده برای تصمیم گیری🙇♀🙇♂
اصل رابطه والدین با فرزند ، خودش را اینجا نشان می دهد که چقدر به ما اطمینان دارند و میتونند به ما تکیه کنند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 فرزندانی که در سن نوجوانی هستند از * اطاعت* فاصله میگیرند و خود *صاحب نظر* میشوند
معمولا خانواده ها کم کاری می کنند و نظر فرزند را ندیده میگیرند 😏
اگر من به فرزندم اجازه اظهارنظر ندهم و طاقت نظر مخالفم رو نداشته باشم قطعا مقابل من می ایستد و ما به زور و اجبار متوسل میشویم😱
🔸بحث خانواده محبوب این بود که *محبت* در خانه موج بخورد
تو این سن باید با بچه ها نرم تر و روان تر برخورد کرد ، پر حرفی و علاقه به گفتگو ،اقتضای این سن است👌
✅ تلاش کنیم کمتر از بالا به بچه ها نگاه کنیم ، آسیب ها و شرایط را درک کنیم
#تربیت_فرزند
#نوجوان
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💢سن نوجوانی *بُرش* مهمی از زندگی هر فرد است
این سن به ظاهر کوتاه ،پرخطر و تعیین کننده است👌
✅ خواسته ما از نوجوان این است که دوران نوجوانی را بشناسد و به اطلاعات سطحی بسنده نکند ،زوایا را خوب بشناسد و شناخت عمیقی پیدا کند تا به سلامت از این دوره عبور کند🤲
💢همانطور که گفته شد دوره تصمیم گیری است ،نوجوان باید کمک بگیرد و اعتماد
کند ، در تصمیم گیری ها مشارکت داشته باشید تا رشد کند
در این دوره نوجوان با مغز عاطفی خود تصمیم میگیرد😌
#تربیت_فرزند
#نوجوان
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔰 در سنین نوجوانی از لحاظ جسمی ، *هورمون* ها دچار تغییرات می شوند
وقتی ترشح هورمونها کمتر و بیشتر میشود ، در هر دو صورت آسیب زا می باشد
🔺فرزند یا ساکت و منزوی میشود یا پرخاشگر (البته این ترشح ها و عدم بالانس بودن ، کوتاه مدت است)
قابل توجه نوجوان عزیز 👈اگر اغراقی صورت بگیره و این دوره طولانی بشه، از سمتِ شما بوده 😉 و این شما هستید که دارید مدت دارش میکنید
✅ والدین و نوجوان باید درک متقابل داشته باشند ، ممکنه در یه لحظه عصبانی بشه ، در بکوبه و....اما بعد چند دقیقه بخودش میاد که چرا اینکار رو انجام دادم🤔میتونه عذر خواهی کنه و به شرایط عادی برگرده اما بعضی اوقات
خودش به تاخیر مینداره
🔹البته شکایتی که بچه ها دارند این هست که ، ما برگشتیم و عذرخواهی کردیم اما والدین قبول نمی کنند🤨
در این دوران نوجوان حساسیت بیشتری داره به عملکرد ، رفتار و گفتار ما در مقابل دیگران - حتی که از نگاه ما چیز مهمی نیست اما نوجوان حساس شده
که چرا پیش فلانی همچین حرفی در مورد من زدی و....
حساسیت های غلو آمیز ، جزء این دوران است
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#موقع_عصبانیت_چیکار_کنم_که_خشم_ام_از_بین_بره
وقتی از دست کودک عصبانی میشیم چکارکنیم که کتکش نزنیم یا حرفهای بد بهش نزنیم،حرفهایی که بارمنفی دارند.
💦🔥💦
سلام
خودسازی ،، با تمرین و مراقبه..
1⃣ یه قلم و کاغذ بردارید و یک روز از صبح تا شب تعداد عصبانیت ها تون رو بنویسید
( اندازه گیری خشم )
2⃣هر روز سعی کنید دو تا از عصبانیت هاتون رو کنترل کنید.
و در برگه" ارزیابی خود" تیک بزنید. ( خودآگاهی )
3⃣تلاش کنید تا یک هفته تعداد عصبانیت تون رو به حداقل برسونید.
4⃣ برای عصبانیت هایی که نمیتونید کنترل کنید جبرانی و جریمه قرار بدین( شرطی شدن )
5⃣ برای کسب آرامش و کاهش خشم تون از تقویت کننده ها استفاده کنید( چیزهایی که دوست دارید، صحبت با مادر، همسر، دوست خوب، جایزه به خودتون، احساس رضایت از خودتون، افزایش ارتباط معنوی، خواندن کتاب، زیارت و... )
✅این مراقبه رو تا 40 روز رعایت کنید ان شا الله
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#لجبازی
⭕#سرپیچی یا #لجبازی؟!
از يكسالگي كودكان شروع به سرپيچي از دستورات شما ميكنند. آنها به چشمان شما خيره ميشوند و آنچه كه نميخواهيد را انجام ميدهند. مثلا به تلويزيون ميزنند.
از هجده ماهگي بيشترين كلمه اي كه فرزندتان استفاده ميكند "نه" خواهد بود.
اين رفتار مسير رشد يك كودك است.
اگر در مسير رشد فرزندتان دخالت نكنيد، داد نزنيد، عصباني نشويد، تنبيه نكنيد، فرزندتان از اين مراحل خواهد گذشت و اعتماد بنفس او ساخته خواهد شد.
اما اگر سعي كنيد اين نهال تازه جوانه زده را تاديب كنيد، اضطراب يا خشم جايگزين اعتماد بنفس خواهد شد.
فرزندتان به شما مي چسبد يا با شما وارد لجبازي خوهد شد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت8 مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد دختره خندید ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
#جانم_میرود
#قسمت9
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد
نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده
باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی
بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند
ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پر ستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت10
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_دهم
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطور اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت ،سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱۱۱
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بالاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی
خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══