رمان #جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت8 مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد دختره خندید ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
#جانم_میرود
#قسمت9
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد
نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده
باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی
بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند
ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پر ستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت10
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_دهم
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطور اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت ،سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱۱۱
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بالاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی
خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#مادرها_بخوانند
«اگه بچه رو با پدرش تنها بذاری حتماً خرابکاری درست میکنن»
«پدرا حوصله بچهداری ندارن»
«وقتی دو ساعت بچه رو با پدرش تنها بذاری، بچهی کثیف تحویل میگیری»
همهی ما کلی جملههای اینجوری رو شنیدیم
خیلی وقتا بچهها مثل بمب ساعتی هستن که هر آن ممکنه منفجر بشن. اما خب همیشه هم قرار نیست مدام خنثیشون کنیم و یه جاهایی باید اجازه بدیم به شیوهی درست تخلیه بشن. پدرا هم نقششون زدن کلید بمب نیست. خیلیهاشون به شیطنتهای بچه امکان بروز و ظهور میدن و بهش کمک میکنن بچگی کنه.
اگه همیشه دلمون بخواد شیطنت بچه رو خنثی کنیم، تو قدم اول باعث میشیم جلوی خلاقیتش گرفته بشه،تو قدم دوم ناخواسته باعث لجبازی بیشتر میشیم.
مامانا بهواسطهی حضور بیشتری که کنار کوچولوهاشون دارن، نباید از شکل متفاوت حضورِ پدر، دلگیر بشن و با فکرایی مثل اینکه، «فقط منم که باید حواسم به همه چیز باشه؛ اونجوری که من میگم بلد نیست با بچه بازی کنه یا اونو بخوابونه» هم باعث آزار خودشون بشن و هم باعث کنارهگیری پدر.
اگه فقط تفاوت پدر و مادر در تعامل بچه رو بپذیریم، خودمون هم کمتر کلافه میشیم و از نقش مادری لذت میبریم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_12.mp3
11.13M
#ارتباط_موفق
#قسمت12
🌟 لازم نیست، ادعا کنی؛ به اینکه درونِ پاکی داری یا خیر!
ارتباط و اثرگذاریِ نفسِ تو، و نَفسِ دیگران، از طریق کلام نیست!
※ طهارت و انرژیِ درونِ پاک یا درونِ بیمار ما...
برای نفوس دیگران، به راحتی قابل لمس و دریافت است.
#استاد_شجاعی 🎤
#آیتالله_مهدوی_کنی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_447ازقرآن🌺
#جز23🌺
#سوره_صافات🌺
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهید_سیدعلی_بطحایی 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سلام_یا_صاحبالزمان
هر راه به جز راه تو کج خواهد شد
بی لطف تو آسمان فلج خواهدشد😞
ما منتظران اگر بخواهیم همه
امسال همان سال فرج خواهدشد✨
شاعر:سیدمجتبی شجاع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
#حدیث
امام جعفرصادق(ع):
هرکس یک مرتبه ازروی اخلاص و نیت قلبی،
بررسول خدا(ص)صلوات فرستدحق تعالی
صدحاجت او را روا سازد
سی دردنیا و هفتاد درآخرت
📚 منبع:بحارالانوارج ۹۴ص۷۰
🍁 اللَّـهُمَّ 🍁
🍂 صَلِّ 🍂
🍁 عَلَى 🍁
🍂 مُحَمَّد 🍂
🍁وعلی آلِ 🍁
🍂 مُحَمَّد🍂
🍁وَعَجِّلفَرَجَهُــم
#حدیث_عشق
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند 🧔🏻
اقایون سعی کنید از کلمه "سخت نگیر" استفاده نکنید.
با این جمله زن احساس میکند که
تمامی دغدغه های او را کوچک جلوه داده اید و نسبت به آنها بی تفاوت هستید .
و موضوعی که او فکر میکند بسیار مهم است و یک مشکل ترقی کرده است بسیار بی اهمیت و پیش پا افتاده بوده.
لذا زنان شما میخواهند صحبت کنند،
از شما انتظار حل مشکل را ندارندآنها را درک کنید و به آنها گوش دهید،
قبل از اینکه گوش دیگری برای شنیدن حرفهایشان پیدا کنند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند
#مهمترین_نیازعاطفی_زن❣
در صورتی نیاز عاطفی زن
یعنی حس_دوست_داشتن😍
به طور دائمی و مکرر
برآورده شود
او #احساس_خوشبختی می کند
و اثرش در زندگی دیده خواهد شد. 😊❣
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❇️آقا !
تکیه گاه مستحکم خانواده باش 🤵🏻♥️
#آقایان_بخوانند و ببینند👆👆
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
مردان🧔🏻 زمانیکه خانم ها سرشان راروی شانه یاگردن شان میگذارند احساس صمیمیت و نزدیکی و مالکیت میکنند
🌸واین تکنیکى بسیار ظریف براى به دست آوردن قلب ❤️ همسرتان میباشد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_13.mp3
11.02M
#ارتباط_موفق
#قسمت13
دوستانِ شما،
- حتی اگر به همراهتان نباشند،
- یا اگر کسی آنها را نشناسد؛
🤝 در قدرت جذب، و موفقیت ارتباط شما، بسیار مؤثرند!
انرژی دوستان شما، از طریق روح شما، توسط دیگران، قابل دریافت است!
در انتخاب دوستان پاک و مثبت ، بشدت وسواسگونه عمل کنید.
#استاد_شجاعی 🎤
#آیتالله_جوادی_آملی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
زائر شدن به قسمت و دعوت همیشه نیست
ای بی خبر بکوش،زیارت گرفتنیست....
#اللهم_ارزقنا_زیارة_الڪربلا💚
#7_روز تا ماه #محرم🥀
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان #جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت10 * به قلم فاطمه امیری زاده * #قسمت_دهم پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جوا
#جانم_میرود
#قسمت11
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای
نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمی و تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
بابا
ـــ اِ
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس
باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به
دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت12
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۱شب بود
از جایش بلند شد
ــــ ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را
کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند
ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای،
ولی دیر نیست ??
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اما
ده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد
موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت
در آیینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به
مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_448ازقرآن🌺
#جز23🌺
#سوره_صافات🌺
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهید_محمد_طونی 😍😍😍😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══