فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑کلیدی ترین عامل برای تربیت فرزند 🎊
استاد پناهیان🌷
#تربیت_فرزند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
🔸#بازی_درمانی برای افزایش تمرکز کودکان
👇🌹
بازیها میتوانند به طور موثر برای ایجاد تمرکز در کودک عمل کنند.
🔸بازیهای فکری
اگر کودک دبستانی است و الفبا را میشناسد میتوانید از جدول کلمات متقاطع یا پازلهای پیچیده و همچنین بازیهای کارتی که باعث افزایش توجه به کلمات، اعداد و تصاویر میشود استفاده کنید.
🔸بازی تفاوتها
بازی تفاوتها برای کودکان جالب است. میتوانید متناسب با سن و توانایی کودک آنها را تنظیم کنید. بازیهایی مانند دو تصویر که در یک قسمت با هم فرق دارند و کودک باید آن را پیدا کند.
🔸بازی حافظه
اشیای خانه را انتخاب کنید مانند قاشق، کلید، یک فنجان . سعی کنید 20 مورد شود و آنها را روی یک سینی قرار دهید. کودک 30 ثانیه فرصت دارد آن را ببینید. سپس آنها را بپوشانید. یک بازی این است که از کودک بخواهید بگوید چه چیزهایی در سینی بوده و یک بازی دیگر این است که یک شی را از سینی کم کنید و از او بخواهید به آن مورد اشاره کند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت106 نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخن هایش را می
#جانم_میرود
#قسمت107
مطمئن باشید.
محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد.
ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟
دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند.
ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم!
با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد،
و به سمت ماشین آرش رفت.
مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد. کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد.
قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند.
بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد.
ـــ جانم مریم؟!
ـــ اومدم!
زود کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
ــ بسلامت مادر جان!
مهیا از پله ها پایین آمد.
به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد.
ــ سلام!
محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند.
ــ چه خبر مهیا خانوم؟!
ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده...
مریم دستی به روسریش کشید.
ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده...
مهیا با شوک گفت.
ــ ماموریت...
ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت!
مریم باتعلل پرسید:
ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟!
مهیا لبخند تلخی زد.
ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد.
مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛
یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد...
ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد.
وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها...
دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد.
کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت.
ــ بیا! بشین پیشم عزیزم...
مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست.
ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم!
مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت.
سوسن خانم تابی به گردنش داد.
ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟
مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد.
ــ شهاب ماموریته...
ــ واه... الان وقت ماموریته؟!!
مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد.
ــ کاره دیگه... پیش میاد.
سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد.
ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت!
مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت.
شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد.
ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو...
مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست.
مریم با اخم به سمتشان آمد.
ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟!
ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست.
مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند.
در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت.
مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...
قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.
مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت.
ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حالا؟
ــ می سوزه...
مریم لبخند تلخی زد.
ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره!
من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم.
پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده...
مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.
مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت*
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت108
ــ مامان!
ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!
ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.
دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت :
ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا...
به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت...
ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم.
مریم برگه ها را از دست مهیا کشید.
ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه...
ـ گندش نکن بابا...
مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست.
ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت...
مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را بخیه بزند.
ــ پس الان چیکار کنم؟؟
ــ برو خونه استراحت کن!
مهیا از جایش بلند شد.
ــ پس من میرم خونه.
ــ بسلامت. سلام برسون.
مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای مناز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود.
یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود.
مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد.
ــ نازی...
نازی لبخندی زد.
ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا...
ــ گفته بود که از اهواز رفتیم.
مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز...
مهیا با تعجب گفت:
ــ کرج؟؟
ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم.
مهیا با ناراحتی تایید کرد.
ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟!
ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست.
ـ نمیدونم چی بگم...؟!
ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی...
ــ منظورت چیه؟؟
ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی...
مهیا با صدای بلند گفت:
ــ چی؟؟
ــ چته داد نزن...
ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟!
ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام!
مهیا پوزخند زد.
ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!!
ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره.
نازنین سر پا ایستاد.
ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده.
مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد.
ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟
انگشت را به علامت تهدید تکان داد.
ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟!
کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد...
سلام نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گلاب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید.
آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت
. او آنقدر به شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک،
در دلش ایجاد کند. ولی چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود.
ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور...
با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد.
به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست.
ــ به به... چه بویی... چه غذایی...
مهلا خانم، کاسه ی سالاد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست.
ــ نوش جان مادر!
احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت.
ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟!
مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت:
ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه.
احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کرد.
ــ خیلی ممنون مامان!
ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!!
ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم.
ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#امام_رضا #مرثیه_امام_رضا
گرفته است دلم مثل آسمان امشب
دوباره حرف فراق است در میان امشب
به پای ثانیه ها چنگ می زنم اما
چرا نمی گذرد کندتر زمان امشب
فدای سینه زن خسته ای که بعد دو ماه
گرفته کنج حسینیه آشیان امشب
یکی برای خود آرام روضه می خواند
زبان گرفته یکی هم "حسین جان" امشب
مدینه، کرب و بلا، سامرا، نجف، مشهد
کجاست صاحب عزا صاحب الزمان امشب
بیا بخاطر این اشک، این لباس سیاه
دمی کنار عزادارها بمان امشب
نخواهم اجر، ولی از تو خواهشی دارم
بیا به مجلس ما روضه ای بخوان امشب
پس از دو ماه چه اجریست بهتر از اینکه
در آستان رضاییم میهمان امشب
چه سفره ای شود آن سفره ای که جمع شود
به دست بخشش آقای مهربان امشب
🔸شاعر:
#محمد_علی_بیابانی
شهادت #امام_رضا ( ع ) تسلیت باد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_502ازقرآن⚫️
#جز26⚫️
#سوره_احقاف⚫️
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_حسن_صادقی
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔷🔶🔹🔸 تنها امید دنیا
🔰 اینجا، همین لحظه، سلام میدهم از اوج تمام ناامیدی به تمام امیدم: سلام تنها امید دنیا.
#اللّهمعجّللولیکالفرج
🌴🌿🌹🌴🌿🌹🌴🌿🌹🌴🌿🌹
#یا_علےبن_موسےالرضا_ع
صدبار اگر #زائر درگاه تو باشیم
چون روز نخستین حرمٺ باز قشنگ اسٺ
ما مشترے ثابٺ درگاه رضاییم
از #ضامن_آهو بخرے ناز قشنگ اسٺ
#شهادت_امام_رضا(ع)🍂🖤
#تسلیت_باد 🥀
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
4_5974172120006003102.mp3
9.44M
#محمدحسینپویانفر
سلام ای کس بی کسیهام
پناهم توی بی پناهی
#یاعلی_ابن_موسی_الرضا
شهادت #امام_رضا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ختم_صلوات
گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است
دیدم شروع محشر کبرای دیگر است
گردون شده سیاه و فضا پر زدود و آه
تاریک تر ز عرصة تاریک محشر است
در روزهای حزن آلود پایان صفر ، در ایام شهادت ختم رسالت پیامبر اکرم ( ص ) امام حسن و امام رضا ( ع ) با هم مجدد هم نفس میشویم و با ذکر شریف صلوات دلهایمان را روانه مدینه النبی میکنیم و برای فرج مولایمان دعا میکنیم ....
ان شاءالله به برکت این صلواتها دلهایمان آرام گیرد و با چشمان گناهکارمان به زودی شاهد فرج مولایمان باشیم....
عزیزانی که تمایل به شرکت دارند تعداد صلواتها رو به آی دی
@yamahdi85
ارسال کنند.
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
#پیامبراکرم
#امام_رضا
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ختم_صلوات گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است دیدم شروع محشر کبرای دیگر است گردون شده سیاه و فضا
سلام خدمت همراهان خوب کانال
عزیزان #ختم_صلوات تا امروز غروب ادامه داره😊🌹
💕زندگی عاشقانه💕
#سبک_زندگی #قسمت105 در سبک زندگی درست؛ 7 اصول موضوع براش تعریف کردیم 👇🏻👇🏻👇🏻 1️⃣کسب دانش و کسب ا
#سبک_زندگی
#قسمت106
4️⃣تولید ارزش افزوده
حتی از نظر مالی مصرف گرا بودن خیلی زشته و اگر تولید ارزش افزوده کردی و تقوا رو رعایت کردی میشی رجبعلی خیاط!!!!
👈میگه نه من دانشجوی خوبی هستم. خب بگو به من
چقدر تولید میکنی؟چقدر کاسبی میکنی؟
نه کلا کاسبی نمی کنیم ولی بچه ی خوبی هستم😊
‼️اولا که شما از چشم پیغمبر افتادی در جا
🔺ثانیا رو هیچیت نمیشه حساب کرد
آدرس قرآنی بهتون بدم
💟 جهاد در قرآن اول به مال بعدا به جان
تو مساجد چرا این رو برنامه ریزی نمی کنند؟ ( جهاد به مال )
🔻میدونید امام حسین تو کربلا پول اورد با خودش زمین کربلا رو خرید؟
با اون اسلحه و آذوقه و مسافتی که اومدن..
بعدشم امام زین العابدین برای عزاداری اباعبدالله الحسین پول خرج کرد
این پولا همش برای باغ های امیرالمومنینه که25سال باغ داشت
‼️بعضی از حزب الهی ها مدیر بودن حالا رفتن کنار
چون پوزیشنشون بی پولیه
جزء محرومان بودن معناش اینه
تو عرضه نداشته باشی کار بکنی
یا عرضتو برای پول در اوردن خرج نکنی
این فرهنگ انقلابیه؟این چیه الان؟
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
#قسمت107
💠چهارمین ویژگی چی بود ؟
4️⃣ارزش افزوده «حتی عدم اکتفا به نیاز
به تو اخلاق قناعت یاد دادن اما این روایت رو برات نخوندن که
🔺 "خیری نیست در کسی که دوست نداره پولشو اضافه کنه "
امیرالمومنین علی علیه السلام باغ هایی که درست کرد چاه هایی که کند پولی که درمیاوردن به اندازه نیازی بود یا بیشتر از نیازش؟
بیشتر از نیازش
آفرین
🔴به اندازه نیازت پول در نیاریااا
5️⃣استقلال
سبک زندگیت باید یک جوری باشی که آدم مستقلی باشی
🔻استقلال روحی
تمسخر روت اثر نذاره...استقلال
🔻استقلال فکری؛ شجاعت داشته باشی جلو همه وایسی اگه همه باطل بودن...
👈🏻و آخرالزمان تو غربال خیلیا میفتن
🔺 و تمام فتنه های اخرالزمان برای غرباله
و هر موقع یار دین زیاد شده خدا غربال کرده
✅امام رضا علیه السلام می فرمایند ولائج در اخرالزمان از بین می روند هر کی باید خودش بفهمه
آقا پس علما نقششون چی میشه؟
نقش عالی ای دارن
اما تو خودت باید تشخیص بدی کدوم عالم رو تبعیت بکنی
🌀(ولیجه میدونید یعنی چی؟ولیجه یعنی ادم ذی نفوذی که معمولا حرفاشو قبول میکنی)
می ترسم ارزش افزوده ایجاد بکنی
❌بری کارمند بشی
برای صاحب کار ارزش افزوده ایجاد کنی صاحب کار حقوق بهت بده
خب آقا مگه نگفتی من عرضه داشته باشم ارزش افزوده داشته باشم؟ شغل داشته باشم؟
بله
👈👈ولی کافی نیست
ارزش افزوده باید ایجاد بکنی بعد «استقلال» هم باید داشته باشی عزیزدلم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀مجردها .....👇
📹 امام رضا (علیه السلام) به همین راحتی گره ازدواج رو باز میکنه...!
💫برای #ازدواج دامن امام رضا رو رهانکنید
#استاد_قرائتي
#ویژه_مجردها
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
AUD-20211007-WA0041.mp3
7.18M
🏴 #وداع_با_محرم_صفر
😭انگار دیگه تمومه میبارم اشک نم نم
😭صفر خدانگهدار خداحافظ محرم
🎤 #حسین_طاهری
⏯ #شور
👌بسیار دلنشین
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
💕زندگی عاشقانه💕
#ختم_صلوات گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است دیدم شروع محشر کبرای دیگر است گردون شده سیاه و فضا
پایان #ختم_صلوات
و باز هم با هم همنفس شدیم و ماه صفر را با
۴۰ هزار گل صلوات بدرقه کردیم ....
ارباب ببخش اگر برایت کم گذاشتیم ....
اگر برایت کم گریه کردیم ....
ارباب میشود باز هم روزیمان کنی تا در محرمت پیراهن سیاه بپوشیم و برایت اشک غربت بریزیم 😭
خداحافظ ماه محرم و صفر ....
خداحافظ ....تا سال بعد اگر عمری باشد و بتوانیم و توفیق پیدا کنیم تا برایت روضه بخوانیم و عقده های دلمان را بگشاییم....
کربلا روزی همه شما خوبان ...
عزاداریهاتون قبول
التماس دعا از همتون
یاعلی مدد
ماه #ربیع_الاول بهار زندگی است.
فرا رسیدن #ماه_ربیع_الاول را خدمت شما عزیزان تبریک عرض میکنیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══