💕زندگی عاشقانه💕
#ختم_صلوات گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است دیدم شروع محشر کبرای دیگر است گردون شده سیاه و فضا
سلام خدمت همراهان خوب کانال
عزیزان #ختم_صلوات تا امروز غروب ادامه داره😊🌹
💕زندگی عاشقانه💕
#سبک_زندگی #قسمت105 در سبک زندگی درست؛ 7 اصول موضوع براش تعریف کردیم 👇🏻👇🏻👇🏻 1️⃣کسب دانش و کسب ا
#سبک_زندگی
#قسمت106
4️⃣تولید ارزش افزوده
حتی از نظر مالی مصرف گرا بودن خیلی زشته و اگر تولید ارزش افزوده کردی و تقوا رو رعایت کردی میشی رجبعلی خیاط!!!!
👈میگه نه من دانشجوی خوبی هستم. خب بگو به من
چقدر تولید میکنی؟چقدر کاسبی میکنی؟
نه کلا کاسبی نمی کنیم ولی بچه ی خوبی هستم😊
‼️اولا که شما از چشم پیغمبر افتادی در جا
🔺ثانیا رو هیچیت نمیشه حساب کرد
آدرس قرآنی بهتون بدم
💟 جهاد در قرآن اول به مال بعدا به جان
تو مساجد چرا این رو برنامه ریزی نمی کنند؟ ( جهاد به مال )
🔻میدونید امام حسین تو کربلا پول اورد با خودش زمین کربلا رو خرید؟
با اون اسلحه و آذوقه و مسافتی که اومدن..
بعدشم امام زین العابدین برای عزاداری اباعبدالله الحسین پول خرج کرد
این پولا همش برای باغ های امیرالمومنینه که25سال باغ داشت
‼️بعضی از حزب الهی ها مدیر بودن حالا رفتن کنار
چون پوزیشنشون بی پولیه
جزء محرومان بودن معناش اینه
تو عرضه نداشته باشی کار بکنی
یا عرضتو برای پول در اوردن خرج نکنی
این فرهنگ انقلابیه؟این چیه الان؟
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
#قسمت107
💠چهارمین ویژگی چی بود ؟
4️⃣ارزش افزوده «حتی عدم اکتفا به نیاز
به تو اخلاق قناعت یاد دادن اما این روایت رو برات نخوندن که
🔺 "خیری نیست در کسی که دوست نداره پولشو اضافه کنه "
امیرالمومنین علی علیه السلام باغ هایی که درست کرد چاه هایی که کند پولی که درمیاوردن به اندازه نیازی بود یا بیشتر از نیازش؟
بیشتر از نیازش
آفرین
🔴به اندازه نیازت پول در نیاریااا
5️⃣استقلال
سبک زندگیت باید یک جوری باشی که آدم مستقلی باشی
🔻استقلال روحی
تمسخر روت اثر نذاره...استقلال
🔻استقلال فکری؛ شجاعت داشته باشی جلو همه وایسی اگه همه باطل بودن...
👈🏻و آخرالزمان تو غربال خیلیا میفتن
🔺 و تمام فتنه های اخرالزمان برای غرباله
و هر موقع یار دین زیاد شده خدا غربال کرده
✅امام رضا علیه السلام می فرمایند ولائج در اخرالزمان از بین می روند هر کی باید خودش بفهمه
آقا پس علما نقششون چی میشه؟
نقش عالی ای دارن
اما تو خودت باید تشخیص بدی کدوم عالم رو تبعیت بکنی
🌀(ولیجه میدونید یعنی چی؟ولیجه یعنی ادم ذی نفوذی که معمولا حرفاشو قبول میکنی)
می ترسم ارزش افزوده ایجاد بکنی
❌بری کارمند بشی
برای صاحب کار ارزش افزوده ایجاد کنی صاحب کار حقوق بهت بده
خب آقا مگه نگفتی من عرضه داشته باشم ارزش افزوده داشته باشم؟ شغل داشته باشم؟
بله
👈👈ولی کافی نیست
ارزش افزوده باید ایجاد بکنی بعد «استقلال» هم باید داشته باشی عزیزدلم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀مجردها .....👇
📹 امام رضا (علیه السلام) به همین راحتی گره ازدواج رو باز میکنه...!
💫برای #ازدواج دامن امام رضا رو رهانکنید
#استاد_قرائتي
#ویژه_مجردها
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
AUD-20211007-WA0041.mp3
7.18M
🏴 #وداع_با_محرم_صفر
😭انگار دیگه تمومه میبارم اشک نم نم
😭صفر خدانگهدار خداحافظ محرم
🎤 #حسین_طاهری
⏯ #شور
👌بسیار دلنشین
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
💕زندگی عاشقانه💕
#ختم_صلوات گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است دیدم شروع محشر کبرای دیگر است گردون شده سیاه و فضا
پایان #ختم_صلوات
و باز هم با هم همنفس شدیم و ماه صفر را با
۴۰ هزار گل صلوات بدرقه کردیم ....
ارباب ببخش اگر برایت کم گذاشتیم ....
اگر برایت کم گریه کردیم ....
ارباب میشود باز هم روزیمان کنی تا در محرمت پیراهن سیاه بپوشیم و برایت اشک غربت بریزیم 😭
خداحافظ ماه محرم و صفر ....
خداحافظ ....تا سال بعد اگر عمری باشد و بتوانیم و توفیق پیدا کنیم تا برایت روضه بخوانیم و عقده های دلمان را بگشاییم....
کربلا روزی همه شما خوبان ...
عزاداریهاتون قبول
التماس دعا از همتون
یاعلی مدد
ماه #ربیع_الاول بهار زندگی است.
فرا رسیدن #ماه_ربیع_الاول را خدمت شما عزیزان تبریک عرض میکنیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت108 ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به
#جانم_میرود
#قسمت109
مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد.
ــ بفرما تو...
ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟!
ــ نه هنوز کار دارم.
ــ باشه باباجان. شبت خوش!
ــ شبت خوش بابا!
مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید. نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد...
ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟
با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد.
ــ نکنه شهاب برگشته؟!
سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد.
ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده.
مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود.
پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد.
شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکرکرده و دلش برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت.
ــ شهاب...
شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ این چه وضعیه برو تو
مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت نشست.
ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت!
باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد.
پیام از طرف شهاب بود.
ــ بیا پایین!
مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد.
ــ س...سلام!
شهاب اخمی کرد.
ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟!
ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود.
شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیه شده است.
ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی!
مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد.
ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟!
ــ مگه من اذیتت کردم؟!
ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟!
ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی!
ــ خیلی بدی شهاب!
هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد.
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب...
ــ نه به اندازه ی من!
مهیا لبخندی زد.
شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت:
ــ دستت چشه؟!
مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت.
ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام.
ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟!
ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!!
ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!!
مهیا لبخندی زد.
ــ خب تنهام نزار...^_^
شهاب بینی اش را آرام کشید.
ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟!
ــ فعال نه!
شهاب خندید و سر پا ایستاد.
ــ من دیگه برم.
ــ یکم دیگه بمون شهاب!
ــ نه خانمی منیشه. الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم.
--شبت خوش!
بیرون رفت و در را بست.
مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد.
ــ پرده اتاقتو بکش.
مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود.
پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید...
که پیام دیگری برایش آمد.
ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم.
مهیا، لبخند عمیقی زد.
آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند...
موبایلش زنگ خورد.
ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن...
ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب...
مهیا خندید.
ــ نه... به خدا اومدم دیگه.
کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد.
ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره...
ــ خداحافظ بابا!
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت110
ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون.
ــ سلامت باشید.
امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به ساعتش نگاه می کرد.
به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد.
ــ سلام!
ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید...
مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت.
ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد.
شهاب دنده را عوض کرد.
ــ نمیدونم شام دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟
مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت.
ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟!
ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو میگفنت...
مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی شهاب!
شهاب بلند خندید.
ــ خب عزیز دلم! مثلا غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم!
مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت.
ــ اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم.
ــ خب راستش هست.
مهیا با صدای بلندی گفت:
ــ شهاب!!
ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟!
ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها!
شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت.
ــ حرص می خوری با مزه میشی!
مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد.
شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت.
ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم.
هردو از ماشین پیاده شدند. شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و
وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند.
بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سر به سر گذاشتن مهیا...
شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند.
مکان بعدی، به انتخاب مهیا، مسجد علی ابن مهزیار بود.
مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند.
بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند. کنار مزار شهید علی ظهیری، نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت.
مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذار. آرام گفت:
.ــ شهاب! من یکم میرم اونور...
ــ باشه عزیزم.
شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد.
مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی را درآورد. به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد.
چشمانش را بست و به گذشته برگشت...
ــ به چی فکر میکنی؟!
مهیا لبخندی به شهاب زد.
ــ قبول باشه!
شهاب کنار مهیا نشست.
ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟!
مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد.
ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با،چه آرامشی
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه503ازقرآن🍀
#جز26🍀
#سوره_احقاف🍀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_سیدجعفر_موسوی😍
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
💚مهـــــدی جـــــان !
✨آنقدر به ما نزدیکے ڪه
بوی گناهمان آزرده ات می کند
و ما هم
آنقدر از تو دوریم ڪه
عطر مهربانی ات را حس نمےکنیم✨
✋برایمـــــان دعـا کن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══