💕زندگی عاشقانه💕
#سبک_زندگی #قسمت109 💠میدونید شرافت کسی که در کاسبی دزدی میکنه خیلی بیشتره از کارمندی که بخواد رشوه
#سبک_زندگی
#قسمت110
🔷پیامبر اکرم می فرمایند:
💫العبادة عشرة أجزاء،...
عبادت ده قسمته 9قسمتش در پول دراوردنه. پول حلال
آقا اون وقت پولدار میشیم خراب میشیم ها. نخیر ‼️😊
🔷رسول خدا می فرمایند
👈پولداری بهترین کمکه برای تقوای الهی
حالا مسئله بزرگ تر از ایناست اصلا مسئله به این نیست که شما بری آدم خوبی بشی با تقوا بشی پول دربیاری و اینا
اصلا فاجعه عمیق تر ازبحث سبک زندگیه
🔷امام صادق علیه السلام در کتاب کافی شریف می فرمایند
‼️بقا اسلام و مسلمین به این است که پول در دست کسانی باشد که حق را می شناسند
و یکی از عواملی که موجب فنا اسلام و مسلمین می شود این است که
پولدارها کسانی باشند که نفهمند کجا باید خرج بکنند. این روایت خیلی خطریه . ☺️☝️
کارمند شدن خوب نیست درسته؟
آقا اگر اجبار شد جهنم الضرر دیگه چاره ای نیست
ولی تا میتونی کارمند نشو
می پرسند کارمندان خوب هم داااریم
بله
توهین نمیکنیم به کارمندها اما ☺️بازم میگم کارمندی خوب نیست مگرررر اینکه آدم مجبور باشه
هیچ دولتی که کارمند زیاد داشته باشه نمیتونه جلو فسادشو بگیره.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#سبک_زندگی
#قسمت111
ویژگی ششم اصول موضوعه برای سبک زندگی
6️⃣آموختن زندگی جمعی, ظرفیت زندگی تشکیلاتی
پیدا کردن توانمندی برای تعاون بر" بر و تقوی"
که در قرآن کریم تعاون بر "بر" مقدم شد بر تعاون بر"تقوی"
✨تعاوَنوا عَلَى البِرِّ وَالتَّقوىٰ✨
حالا تقوا نداری ,کار خوب هم نمی خوای انجام بدی؟
👈🏻با هم تشریک مساعی بکنید
⭕️اگر کسی ظرفیت زندگی پیدا نکنه و فقط برای خودش بچه خوبی باشه خب اینم یه نوع سکولاریزم( برید درسهای قبل تعریف سکولار آمده )😊
دیدید تو مساجد چقدر رندانه باهم رفتار میکنند
سلام علیکم
تقبل الله
تقبل الله
خداحافظ شما....شرت کم
میره خونش
اینه مسجد ؟ کار دیگه ای نداره مسجد ؟؟؟ همین ؟ نماز و عزا و روضه ؟؟؟؟؟ مسجد شمام همینجوره ؟ کار دیگه ای داره برای من هم بگید
🔴میگم بابا عرضه هاتونو باهم به مشارکت بگذارید
🔺10نفر دورهمدیگه جمع بشن یه کارگاه تولیدی راه بندازن خودشونم باهمدیگه کار بکنن. همه صاحب کار نمیتونن بشن که !!
میگه ؛ عهه مگه ما میذاریم؟
عرضه من بیشتره
اون بغل دستیم عرضش کمتره من کار کنم اون پولو ببره؟؟؟
به به به به
🌀منتظرین حضرت رو نگاه
🔻مرحوم شاه آبادی استاد حضرت امام می فرمود دین فردی به ما یاد دادن
🔘کی گفته دین داری در حالت فردی ممکنه؟
❌ممکن نیست
چه برسه به اینکه مطلوب باشه
تا تو در عرصه زندگی جمعی و تشکیلاتی امتحاناتو پس ندی معلوم نیست چه خبره!!! شلوغش نکن
🙏
🔷از امام صادق علیه السلام پرسیدن
شنیدم اگر یه مومنی با یک مومنی تجارت کنه یچیز بهش بفروشه یه سودی بگیره👇🏻رباست ؛ بله؟
🔹فرمود:
نترس‼️این مال الان نیست مال زمان ظهوره. این یعنی چی ؟؟؟
یعنی باید «« یااااد » بگیریم زندگی جمعی رو تا ظهور اتفاق بیوفته !
🔻زندگی جمعی چقدر باید داشت؟
🔻رکن دین نیست؟
🔻مهم نیست؟
ما زندگی جمعی تو مدرسه یاد می گیریم؟؟!!
ششمین بند اصول موضوعه چی شد؟
6️⃣زندگی جمعی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
-🌿✨-
اللهمعجللولیڪالفرج
یعنۍگنـ🔥ـاھ نکنیم... !
-
#امام_زمان
#جمعه های غریبی
🌺در دست امام ما زمام عصر است
🌟از حضرت او به پا قوام عصر است
🌺تبریك به شیعیـان عـالـم گــوئید
🌟آغــاز امــامت امــام عصر است
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💫
#آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)💚
#مبارڪباد✨💫✨
YEKNET_IR_sorood_1_milad_imam_zaman_1400_01_08_amir_kermanshahi.mp3
8.24M
🌸 #آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
💐ای یارمه یارمه یارم
💐دلدارمه یارمه یارم
🎤 #امیر_کرمانشاهی
👏 #سرود
👌 #پیشنهاد_ویژه
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت121 شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمی خواست مهیا اینگونه باخبر شود. ــ چرا جوا
#جانم_میرود
#قسمت122
شهاب سریع به سمت پارک دوید.
تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت.
اما، اثری از مهیا نبود.
روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.
مریم کنار برادرش ایستاد.
ــ چی شد؟!
شهاب سرش را بالا آورد.
ــ نبود...
مریم، نگران به اطراف نگاه کرد.
ــ شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود!
شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود.
زیر لب نالید:
ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟!
ساعت، از یک گذشته بود؛ اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود.
همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند.
مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند.
احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت. دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود.
شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت.
ــ من میرم دنبالش بگردم!
احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود.
ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی!
ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش...
اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم!
محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند.
شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت.
زیر لب زمزمه کرد.
ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟!
احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت.
دوست داشت، او الان کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند.
می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد.
دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر مباند.
که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد.
محمد آقا به طرفش آمد.
ــ کجا شهاب؟؟
ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم.
محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود،
که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید.
ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو...
شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد.
سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد:
ــ الو...
ــ سلام!
ــ سلام! بفرمایید
ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند.
شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد.
نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد.
ــ الو... آقا...
ــ کدوم بیمارستان؟!
بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند.
مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین(ع)را صدا می کرد.
شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند
محسن به طرف شهاب، رفت.
ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم.
شهاب دست محسن را کنار زد.
ــ کدوم بیمارستان؟!
شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید...
شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک کرد.
با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت.
ــ سلام!
ــ بفرمایید؟!
ــ یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید...
ــ اسمشون؟!
ــ مهیا... مهیا رضایی!
پرستار، شروع به تایپ کردن کرد.
ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۲
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══