پنجرههای رو به حیاط
دوران کودکیمان با در و پنجرههای چوبی گذشت.
در و پنجرههایی که کلی خاطرات برایمان گذاشتند .شادیهای کودکیمان انگار یک جورهایی با آنها رفیق بودند. وقتهایی که با دوستانمان قرارمیگذاشتیم، آنها با سنگریزهای که در گوشه و کنار کوچه پیدا میکردند به پنجره چوبی خانهمان پرتاب میکردند و به ما این پیام را میدادند که کسی هست که در پشت پنجره صدایمان میکند.
صدای سنگریزهای که به پنجره میخورد، انگار ندایی بود برای رفتن به بیرون و بازی و دیدار با دوستانمان.
همیشه نگاهمان به آن پنجره چوبی اتاق بود و گوشمان منتظر شنیدن صدای ریز برخورد سنگریزه به پنجره!
آنگاه، زیرچشمی نگاهی به اطراف و مادرم میانداختیم و با نگاه شیطنتآمیزی به مادر التماس میکردیم اجازه دهد بیرون برویم و بازی کنیم.
هنوز پنجرههای چوبی را دوست دارم. هر وقت از جایی رد شوم و در یا پنجرهای چوبی ببینم که هنوز سالم باقی مانده،
میایستم و به آن خیره میشوم و روزهای خوب کودکیام را مرور میکنم.
🍃 🌸 @Zendegijarist2
🌸🌸 ساعت عاشقی 🌸🌸
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
🍃 🌸 @Zendegijarist2
هیچ وقت متوجه لحظات واقعا مهم در زندگی نمیشوی،
تا وقتی که دیگر خیلی دیر شده است.
#آگاتا_کریستی
🍃🌸 @zendegijarist2
#خدایا
امروزمون را .....
پر از لبخند
پر از روزی
پر از عشق
پر از شادی
پر از آرامش
پر از برکت
پر از سلامتی،
و تندرستی مقدر بفرما
#آمین
ســــ🌸ـــلام
#روزتون_سراسرمهرومهربانی
🍃🌸 @zendegijarist2
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید !
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه... اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره ! گفتند : امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه! مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد...
اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد . گفتند : پس خوابه ! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن !!
یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد. 👌👌
🍃🌸 @zendegijarist2
صبحها برای هر فردی
می تواند رنگی داشته باشد
بستگی به دلت دارد
که چه طیفی و رنگی را بکاری
هر چه هست آرزو می کنم زیبا باشد
و پراز بهانه برای شادی
هزاران خوبی برای امروزتون و هزاران عشق نثار شما
الهی! دلت مثل روز روشن و مثل برکه آروم باشه
شادی قلبت مداوم نفست گرم روزگارت پر عشق
و لبریز از اتفاقات قشنگ باشه..
🍃🌸 @Zendegijarist2
#داستانک_طنز
جانی، داستان های حیرت آور زیادی در مورد تولد بیست و یک سالگی پدر و پدربزرگ و پدرِ پدربزرگش شنیده بود. همه آن ها در روز تولد بیست و یک سالگی شان قادر بودند بر روی آب دریاچه راه بروند. بنابراین وقتی روز تولد بیست و یک سالگی جانی رسید او و دوستش یک قایق برداشتند و به میانه رودخانه رفتند. جانی یک پای خود را بیرون قایق گذاشت و نزدیک بود به طور کامل زیر آب برود که دوستش با شجاعت او را نجات داد. جانی خشمگین و آشفته نزد مادربزرگش رفت و از او پرسید: امروز تولد بیست و یک سالگی من است پس چرا من مثل پدرم و پدربزرگم و پدرِ پدربزرگم نمی توانم روی آب دریاچه راه بروم؟ مادربزرگ عمیقا به چشمان نوه اش نگاه کرد و پاسخ داد چون پدرت و پدربزرگت و پدرِ پدربزرگت همگی متولد نیمه زمستان بودند وقتی که آب دریاچه یخ زده بود! اما تو متولد تابستان هستی!
📚ترجمه: فرنگیس یاقوتی
🍃🌸 @zendegijarist2