eitaa logo
زندگی نامه اهل بیت
1.4هزار دنبال‌کننده
747 عکس
238 ویدیو
61 فایل
✨بدون حمایت و مکتب رهبرمان سید علی خامنه ای نمی توانیم به ظهور برسیم السلام علیک یا اباصالح المهدی ✨ ارتباط ،انتقاد ،پیشنهاد(تبادل نداریم) نشر حداکثری مطالب @dehghan68
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه اهل بیت
🌺بســــم رب الشــہدا🌺 #رمان #قبلہ_ی_من #قسمت_پانزدهم دوران خوش پیش دانشگاهے و تفڪرات احمقانه ام
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 بے اراده لبخند مے زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سڪوت مے ڪنم و به فڪر مے روم. "ڪاش مے شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه اے؟!" مادرم چند بارے دستمال را خیس مے ڪند و روے پیشانے و پاهایم مے گذارد.خم مے شود، صورتم را مے بوسد و براے آماده ڪردن سوپ از اتاق بیرون مے رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگے بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانے! باحرص زیر لب زمزمه میڪنم: دیگه گندشو در میاره اه! همان لحظه صداے ویبره ے تلفن همراهم از داخل ڪیفم مے آید. با اڪراه از جا بلند مے شوم و دستم را سمت ڪیفم ڪه ڪنارتخت و روے زمین افتاده، دراز مے ڪنم. زیپش را باز میڪنم و تلفنم رابیرون مے آورم. شوڪه از دیدن نام میم پناهے دستمال را از روے پیشانے ام بر میدارم و به هوا پرت مے ڪنم. گلویم را گرچه مے سوزد، صاف مے ڪنم و جواب میدهم: سلام استاد! _ به به سلام محیا خانوم! چطورے؟ _ خوبم! " البته دروغ گفتم! یڪ دروغ شاخ دار! _ خوبه! خداروشڪر ڪه خوبے! همین مهمه! _ شما خوبید؟ _ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم! به سختی مے خندم. باورم نمے شود خودش با من تماس گرفته! سعے میڪنم باصداے آرام صحبت ڪنم تا از گرفتگے صدایم باخبر نشود. با حالتے نرم مے پرسد: _ از ڪلاس ها خسته شدے دیگه نمیاے؟! یا از استادش؟ _ این چه حرفیه! _ دو جلسه غیبت خوردے سر ڪلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی! _ راستش... _ راستش؟ _ دوروزه تب ڪردم! مڪث مے ڪند و اینبار جدے مے پرسد: _ دروغ گفتی؟؟؟ _ ببخشید! _ دخترخوبا دروغ نمیگن ڪه! رفتی دڪتر؟! _ نه! _ برو دڪتر! باشه؟ دردلم قند آب مے شود. _ چشم! _ دوس دارم سر ڪلاس چهارشنبه ببینمت! تمام بدنم گر مے گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خداے من یڪبار دیگر مے شود تڪرار ڪند؟؟؟؟!! دهانم را از جواب مشابه پر میڪنم ڪه مادرم به اتاقم مے آید و مے گوید: ناهارحاضره! بیارم؟ با اشاره ے ابرو جواب مے دهم: نه! محمدمهدے تڪرار مے ڪند: میبینمت درسته؟ _ بله حتما! از طرفے مادرم مے پرسد: با کے حرف مے زنے!؟ چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلے عادے یڪ دفعه میگویم: امم...راستے استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم ڪجاها رو درس دادید! زیر چشمے مادرم را زیر نگاهم مے گیرم. جمله ام جواب سوالش را مے دهد. لبخند گرمے میزند و از اتاق بیرون مے رود. محمدمهدے_ خیلے خوبه ڪه اینقد پیگیرے! ولے الان باید حواست به خودت باشه! _ اونو ڪه گفتم چشم! _ بی بلا دختر! _ لطف ڪردید زنگ زدید،خیلے خوشحال شدم! _ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم! جملاتش پے در پے مثل سطلهاے آب سرد روے سرم خالے مے شد. لب مے گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید! _ مزاحم استراحتت نمے شم! برو بخواب. عصرے دڪتر یادت نره. چهارشنبه... جمله اش را ڪامل میڪنم: مے بینمتون! _ آفرین! فعلا خداحافظ! _ خدافظ! تلفن را قطع میڪنم و براے پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میڪنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالے برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمے فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر ڪردم! شاید باورش سخت باشد. من همانے هستم ڪه از مهمانے رستمے بیرون زدم تا به یڪ مرد غریبه نزدیڪ نشوم... اما توجهے نڪردم ڪه همیشه میگویند: "یڪبار جستے ملخک!..." ... نویسنده این متن👆: @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 ✨السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه✨ 🌺روز سی و هشتم چـــله نمازشب🌺 ❣شروع چله:99/3/4 ❣پایان چله :99/04/12 🍀به نیت از : ✨سلامـــتی و تعجیـــل‌در ظهـــور امام زمـــان عج الله تعالی فرجه الشریف ✨حاجت روایــی شما همراهــان عزیز و بزرگــوار 🌺به نیــابت از : شهید عقیل خلیلی زاده شهیدایمان خزاعی نژاد التـــماس دعا🙏🏻 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸 .بسم الله الرحمن الرحیم سالها از این ماجرای تلخ میگذره.... الان هم که دارم. براتون میگم رنج و دردش تا دم استخوانم سوز می زنه.... جهادگر بودیم.... همه جا می رفتیم... مناطق محروم... بچه‌ها تمام توانشون را می‌گذاشتن تا خروجی کار همه راضی باشن... خانم های گروه با آقایون اصلا ارتباطی نداشتن... الحمدلله همه برای جهاد فی سبیل الله می آمدند.... تو یکی از همین ماموریت ها من بعنوان مسؤل گروه وظیفه داشتم بچه ها را رفت و برگشت مدیریت کنم... اونجا بود که یکی از بچه ها بدونه هیچ ارتباط قبلی دلبسته من شده بود... بی آنکه خودم بدونم... گذشت. تا روزی که متوجه علاقه اش شدم... جوان خوبی بود.... وقتی متوجه علاقه اش شدم سخت بود برام.. چون از دو خانواده و دو فرهنگ متفاوت بودیم... که همین تفاوت ها باعث می شد ما دوتا نتونیم به زندگی مشترک برسیم... مثل همچنین شب های بود که اومد خواستگاری دهه کرامت بود... شب سختی بود... برای من پر از استرس و نگرانی و ترس... راستش تمام وجودم می گفت این. مرد همون کسی هست که می خواستی از نظر اعتقادی معنوی بهم نزدیک بودیم... برای همین جوابم مثبت بود بر خلاف نظر خانواده ام.... با تمام مخالفت ها ما دوتا روانه ی محضر شدیم. برای عقد.... ولی اتفاقی افتاد که عقد به آینده افتاد.... اون اتفاق شروع جدایی ما دوتا بود... جدایی که از منه پُر شور و انرژی یک دختر گوشه گیر عصبی... ساخت... مدام تو اتاقم بودم یا در حال گریه. یا بغض یا. خیره به یه نقطه... از جمع گریزان... یه بغض بزرگ راه قلبمو بسته بود... مدام بهش فکر می کردم الان کجاست اینکه نکنه رفته سراغ کسی دیگه... مثل آتیش تمام جسم و روحمو خاکستر می کرد و فقط دلم یک جا آروم می گرفت اونم کنار مزار شهدای گمنام... زانو می زدم کنار شهدا و به افق خیره می شدم.... باورم نمی شد. از دستش دادم... مدام می گفتم تو بعدش زنده نمی مونی... روزها پشت هم می گذاشت و من شده بودم یه آدم منزوی گریان که کارم جز اشک و آه... چیزی نبود.... یه روز با چشمای پر اشکم رفتم گلزار شهدا... خودم رسوندم کنار یادبودی که برای یه شهید جاویدالاثر ساخته بودن... نشستم دستامو گذاشتم روی سنگ یاد بود گفتم می دونم قبرت خالیه چیزی توش نیست... 😭😭... می دونم.... ازت میخوام منو متحولم کنی... میخوام فاطمه دو سال پیش باشم میخوام همه چی رو فراموش کنم.... اومدم کمکم کنی... 😭😭😭😭😭 خیلی باهاش حرف زدم خیلی گریه کردم با صدای بلند گفتم کمک کن برگردم به روزهای گذشته ام 😭😭😭😭 همون شب خواب دیدم تمام شهدا از قبرهاشون بیرون اومدن به لباس های رزم تنشون... محشری بود.... دیدم اون قبر خالی یاد بود. یه پاسدار بلندقد با لباس خیلی تمیز پاسداری پوتین واکس زده زیبا و نورانی. کنار یادبود نشسته بهم خیره شده. فقط لبخند می زنه... از خواب بیدار شدم... خدا می دونه همون صبح ازا اتاقم. بیرون اومدم، مثل سابق شدم تمام اون درد و رنج جدایی از کسی که تمام وجودم شده بود و فراقش داشت دیوانه ام می کرد را کامل فراموش کردم... برگشتم به زندگی عادی.... اون شهید فقط با یک لبخند، فقط یک لبخند آرامش رو به زندگیم برگردوند... آرامشی که سالها با مشاوره و قرص و دارو نمی شد برش گردوند... با یک لبخند، از جنس بهشت فاطمه رو سیراب از روحیه کرد و سلام بر شهدا سلام بر اون مزار خالی سلام بر اون یادبود شهید جاویدالاثر شهدا واقعا کنارمونن، همه چی رو می بینن. فقط کافیه دل داده اشون بشیم... یخورده توجه کنیم... چراغ راه هستن... روشنِ روشن... مثل ماه 🌙 که هرجای آسمونو نگاه کنی می بینیتیشون...... 🌹منتظردلنوشتہ هاے خوبتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
narimani yade shohada_2.mp3
2.95M
🎵 💔هرچے مے گیره دلم روزو شبا 💫آرومم میکنہ باز یاد شما 💖 می بوسم قبرتونو آے شهدا 🎤🎤 . @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌻🌱 🌱 🌙 دشمنان نمےدانند و نمیفهمند❗️ کہ ما براے شهادت مسابقہ میدهیم و نداریم و اعتقاد ما این است کہ از سوے خدا آمده ایم ‌و بہ سوے او میرویم💐 | | @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
زندگی نامه اهل بیت
🌺بسم رب الشهدا🌺 #رمان #قبله_ی_من ❤️ 💠 #قسمت_شانزدهم بے اراده لبخند مے زنم. چقدر برایم درس
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 . دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم ❀✿ قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم. پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی. _بعلھ. درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ. _ نه خودم میام! _ تعارف نڪن. سوارشودیگھ. ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند. فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟! _ مال شماست. لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟! _ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون! دست دراز میڪند و گل را برمیدارد. _ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم. نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟! _ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری _ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟ لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟! ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟! _ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟ میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ. باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم. برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است. لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے محمد!! میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است. ❀✿ دل در دلم نیست. بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم. چرا زنگ نمے خورد؟ هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.همان لحظھ زنگ مے خورد. ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم. حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنے قرار است ڪجا برویم؟! راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم. یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ! برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم. بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم. سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم. حتما الان مے آید. یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد. نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد. دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم. بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم. دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟! ... نویسنده این متن👆 .@ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در وصف شما هرچه بخواهیم بدانیم باید که فقط سوره والشمس بخوانیم... آرامش این لحظہ ما لطف شماهاسٺ رفتید که ما راحت و آسوده بمانیم 💞جشن سالروز تولد شہیـد نوید صفرے💞 🌺منتظرهمراهیےو حضور گرمتون هستیم.🙏. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 ✨السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه✨ 🌺روز سی و نهم چـــله نمازشب🌺 ❣شروع چله:99/3/4 ❣پایان چله :99/04/12 🍀به نیت از : ✨سلامـــتی و تعجیـــل‌در ظهـــور امام زمـــان عج الله تعالی فرجه الشریف ✨حاجت روایــی شما همراهــان عزیز و بزرگــوار 🌺به نیــابت از : شهید رسول پور مراد شهیدعلی اقاعبداللهی التـــماس دعا🙏🏻 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆ه
بہ فرمانده اش گفت: 🌊 اگر رمز را اعلام ڪردی و تو آب نپریدم، من رو هول بده تو آب! 🤚✋ فرمانده گفت اگہ مطمئن نیستے میتونے برگردے. 😉 غواص جواب داد نہ، پاے حرف ایستادم. 👣 فقط مے ترسم دلم ❣گیر خواهر ڪوچولوم باشه. 👧 آخه تو یه حادثہ اقوامم رو از دست دادم 😭 و الآن هم خواهرم رو سپردم به همسایہ ها تا تو شرکت کنم. 😔 ، اروند رود وحشے، فرمانده تا داد زد یا (س) 🗣 غواص اولین نفرے بود کہ تو آب پرید! 🏊‍♀ اولین نفرے بود که بہ رسید! 🥀💘💔 💢من و شما چقدر پاے اماممون ايستاديم؟ 🤔😢 👣 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
13.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩🎥ماجراے شنيدنے شفاے نوزاد در حرم مطہر حضرت امام الرئوف (ع) در دوران قرنطینہ #اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﻣﺪﺩے ﺩﻟﺖ اﮔﺮ ﺷڪﺴﺖ ﺑﺮاے ﻓﺮﺝ ﻣﻮﻻ ﺩﻋﺎڪﻦ 🙏 . #چہـارشنبہ_هاے_امام_رضایے . @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در وصف شما هرچه بخواهیم بدانیم باید که فقط سوره والشمس بخوانیم... آرامش این لحظہ ما لطف شماهاسٺ رفتید که ما راحت و آسوده بمانیم 💞جشن سالروز تولد شہیـد نوید صفرے💞 🌺منتظرهمراهیےو حضور گرمتون هستیم.🙏. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆