eitaa logo
‌زندگی من
151 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پنجاهُ‌یکم مامانی مان درب خانه را باز کرد و بلافاصله گفتم ، سلام علیکم
آنگاه آخوند شدم .... + انگار یه بسته میخوان جا به جا کنن ، حسین آقا میای کمک ؟ - کدوم بخش ؟ + بخش اصلی ، نافِش . - ای جان .. بسم الله گانِ پزشکی رو پوشیدیم و آماده ی رفتن شدیم. اولین بار بود که توفیقم شده بود به بخش اصلی کرونا برم. اونجایی که ، محل عروج خیلی ها به سمت خدا بود .. _ آقای فلانی! بسته ها کجاست ؟ + صب کن . + خانم دکتر میگه انگاری زنده شده ، به جاش ببین اینجا کاری ندارن ؟ _ بستههه ؟ زنده ؟!! 😳 + آره دیگه ، وقتی کسی از دنیا می‌ره ، نمیگن فلانی مُرده ، میگن بسته داریم ، بیاید جا به جاش کنید ، که آمار دروغی ، بیرون بیمارستان نره . _ پ حیف شد .. دلم میخواست سردخونه رو ببینم . یه خانم پرستار با حالت ژولیده از یه اتاق اومد بیرون و به رفیقش می‌گفت : بابا این پیرِ مرده دستامو چنگ زده ! هر چی میگم نمیشه مرخص بشی نمی‌فهمه ! سطح هوشیاری اونایی که تو بخشِ آخر کرونا بودن خیلی پایین بود ، هیچی رو متوجه نمیشدن. نزدیک یکیشون شدم ، که قشنگ معلوم بود امروز یا فردا رفتنیه .. تو دهنش شیلنگِ Intubation گذاشته بودن خدا رحمت کنه بابا بزرگمو .. اون هم بهش گفته بودن کرونا داره ، اگرچه میدونستیم که دروغه .. ولی یهو بردنش تو بخش کرونایی ها و بعد یه هفته جنازشو بهمون دادن. بابا بزرگم یه ماه ، فقط سرما خوردگی داشت ، مریض بود ، ولی زنده بود ! بگذریم .. نقل حکایت فقط موجب درد است .. صندلی اون بیچاره رو گذاشتم زیر تخت و دعا کردم حالش خوب بشه . کاری دیگه نبود و باید از بخش خارج میشدیم فقط میتونم بگم ، فضای اونجا ، پر از درد و افسردگی و مرگ بود‌ ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پنجاهُ‌دوم + انگار یه بسته میخوان جا به جا کنن ، حسین آقا میای کمک ؟
آنگاه آخوند شدم .... حسین آقا ، برا قسمت رمدسیور آدم نیاز دارن ،میری؟ _ کار خاصی داره ؟ +نه زیاد خاص نیست ، تحویل دارو هاست. _ باشه ، در خدمتیم. + تا شما بری طبقه اول ، منم تماس میگیرم اسمتونو میدم. رفتیم کنار بیمارستان و بخش تحویل دارو های رمدسیور. رمدسیور ، سِرمی بود که برای مبتلایان ابتدایی به کرونا میدادن تا یکم احوالاتشون بهتر بشه. ولی سهمیه بندی بود و باید با نسخه خوانی و وارد کردن کد ، تحویل می‌گرفتن . وارد سالن شدم و چون گان بنفش داشتم ، راه رو برام باز کردن. داخل یه اتاق پنج متری شدم که پر بود از : شیلنگ سرم میخِ سرم اون مایع سرم و آمپول رمدسیور تو یه پلاستیک باید این چند قلم رو میذاشتیم و تحویل می‌دادیم. یه صف طولانی ایستاده بودن، هر چند دقیقه یبار کسی داد میزد که ، پس چرا نمی‌دید ؟!! ولی ما هر چند دقیقه یبار آمپول تموم میکردیم .. شرایط اذیت کننده بود ، دلم میخواست یقه ی اون مرد رو بگیرم و بگم : آخه مردک ! این همه آدم تو صف ان! تحمل کن! سرم نیست ! بفهم ! ولی خب ، کظم غیض میکردم و سکوت پیشه میساختم. تو اتاق تنها بودم و یهو یه خانم پرستار سرشو از پنجره بیرون داد و گفت : + کسی اینجا نیست برا سرم زدن ؟ ، شما بلد نیستید ؟ منم که وقتی با دختر جماعت حرف میزنم انگار تازه به دنیا اومدم و اسم و فامیل خودمم یادم نمیاد ، با لکنت زبون و دو سه تا کلمه ی مبهم جواب اون بنده خدا رو دادم که نه همشیره سر در نمیارم از سوراخ کردن مردم :/ روز آخرم بود ، اما دعوا های آخر ، نه ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پنجاهُ‌سوم حسین آقا ، برا قسمت رمدسیور آدم نیاز دارن ،میری؟ _ کار خاصی
آنگاه آخوند شدم .... یهو یکی از طلبه ها که کمک کادر درمان بود با پیرهن و یقه ای پاره و لب هایی که کنارش زخمی بود ، وارد شد ، حراست بیمارستان هم کنارش بود. مسوول بچه های جهادی رفت نزدیک و گفت چیشده ؟!!! اون طلبه جواب داد : یهو چند نفر اومدن تو یکی از اتاقا و داد و بیداد که چرا به ما رسیدگی نمیشه و .. منم رفتم ببینم چی شده ، اومدم درب اتاق رو بستم تا غائله بیشتر نشه ، که یهو یکی از پرسنل حراست یقه منو میگیره و ... ولی بخیر گذشت ..😪 فقط یکی دو تا مشت بود و یقه ام پاره شد . روز سوم بیمارستان هم تمام شد و دیگه باید به امورات مادر رسیدگی میکردم. بخاطر همین بهشون گفتم اگر نیرو به اندازه کافی هست ، دیگه بنده نیام بیمارستان و تو قسمت دوخت و دوز ماسک های بیمارستان کمکشون باشم . اون بندگان خدا هم تشکر کردن و گفتن ممنون به تعداد کافی هستیم اینجا 😊🤝 ما هم تقریبا وارد قرنطینه شدیم و تا دو هفته باید مواظب خودم میبودم. همشیره هام رو نمیشد بغل کنم ، زیاد نزدیک مامانم و بابام نمی‌رفتم و .. تا ذره ذره بعد از دو هفته که حالم بهتر شد به جامعه وارد شدم. با کلی تجربه و صحنه هایی که تا آخرِ عمرم یادم نمیره. صحنه هایی که شاید همه نتونن اونا رو از نزدیک ببینن. خدمت به بیماران ، نعمتی بود که خیلی خیلی زود از من گرفته شد .. ذره ذره بزرگ شدم و باید برای دبیرستان دوره متوسطه دوم ثبت نام میکردم . یعنی همون کلاس دهم ، یازدهم و دوازدهم این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍