زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پنجاهُدوم + انگار یه بسته میخوان جا به جا کنن ، حسین آقا میای کمک ؟
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_پنجاهُسوم
حسین آقا ، برا قسمت رمدسیور آدم نیاز
دارن ،میری؟
_ کار خاصی داره ؟
+نه زیاد خاص نیست ، تحویل دارو هاست.
_ باشه ، در خدمتیم.
+ تا شما بری طبقه اول ، منم تماس میگیرم
اسمتونو میدم.
رفتیم کنار بیمارستان و بخش تحویل دارو های
رمدسیور.
رمدسیور ، سِرمی بود که برای مبتلایان ابتدایی
به کرونا میدادن تا یکم احوالاتشون بهتر بشه.
ولی سهمیه بندی بود و باید با نسخه خوانی و
وارد کردن کد ، تحویل میگرفتن .
وارد سالن شدم و چون گان بنفش داشتم ، راه
رو برام باز کردن.
داخل یه اتاق پنج متری شدم که پر بود از :
شیلنگ سرم
میخِ سرم
اون مایع سرم
و آمپول رمدسیور
تو یه پلاستیک باید این چند قلم رو میذاشتیم
و تحویل میدادیم.
یه صف طولانی ایستاده بودن، هر چند دقیقه
یبار کسی داد میزد که ، پس چرا نمیدید ؟!!
ولی ما هر چند دقیقه یبار آمپول تموم میکردیم ..
شرایط اذیت کننده بود ، دلم میخواست یقه ی
اون مرد رو بگیرم و بگم :
آخه مردک !
این همه آدم تو صف ان!
تحمل کن! سرم نیست ! بفهم !
ولی خب ، کظم غیض میکردم و سکوت پیشه
میساختم.
تو اتاق تنها بودم و یهو یه خانم پرستار سرشو از
پنجره بیرون داد و گفت :
+ کسی اینجا نیست برا سرم زدن ؟ ، شما بلد
نیستید ؟
منم که وقتی با دختر جماعت حرف میزنم انگار
تازه به دنیا اومدم و اسم و فامیل خودمم یادم
نمیاد ، با لکنت زبون و دو سه تا کلمه ی مبهم
جواب اون بنده خدا رو دادم که نه همشیره
سر در نمیارم از سوراخ کردن مردم :/
روز آخرم بود ، اما دعوا های آخر ، نه ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پنجاهُسوم حسین آقا ، برا قسمت رمدسیور آدم نیاز دارن ،میری؟ _ کار خاصی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_پنجاهُچهارم
یهو یکی از طلبه ها که کمک کادر درمان بود
با پیرهن و یقه ای پاره و لب هایی که کنارش
زخمی بود ، وارد شد ، حراست بیمارستان هم
کنارش بود.
مسوول بچه های جهادی رفت نزدیک و گفت
چیشده ؟!!!
اون طلبه جواب داد :
یهو چند نفر اومدن تو یکی از اتاقا و داد و بیداد که چرا به ما رسیدگی نمیشه و .. منم رفتم ببینم چی شده ، اومدم درب اتاق رو بستم تا غائله بیشتر نشه ، که یهو یکی از پرسنل حراست یقه منو میگیره و ...
ولی بخیر گذشت ..😪 فقط یکی دو تا مشت
بود و یقه ام پاره شد .
روز سوم بیمارستان هم تمام شد و دیگه باید
به امورات مادر رسیدگی میکردم.
بخاطر همین بهشون گفتم اگر نیرو به اندازه
کافی هست ، دیگه بنده نیام بیمارستان و تو
قسمت دوخت و دوز ماسک های بیمارستان
کمکشون باشم .
اون بندگان خدا هم تشکر کردن و گفتن ممنون
به تعداد کافی هستیم اینجا 😊🤝
ما هم تقریبا وارد قرنطینه شدیم و تا دو هفته
باید مواظب خودم میبودم.
همشیره هام رو نمیشد بغل کنم ، زیاد نزدیک
مامانم و بابام نمیرفتم و ..
تا ذره ذره بعد از دو هفته که حالم بهتر شد به
جامعه وارد شدم.
با کلی تجربه و صحنه هایی که تا آخرِ عمرم یادم
نمیره. صحنه هایی که شاید همه نتونن اونا رو
از نزدیک ببینن.
خدمت به بیماران ، نعمتی بود که خیلی خیلی
زود از من گرفته شد ..
ذره ذره بزرگ شدم و باید برای دبیرستان دوره
متوسطه دوم ثبت نام میکردم .
یعنی همون کلاس دهم ، یازدهم و دوازدهم
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب