زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پنجاهُسوم حسین آقا ، برا قسمت رمدسیور آدم نیاز دارن ،میری؟ _ کار خاصی
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_پنجاهُچهارم
یهو یکی از طلبه ها که کمک کادر درمان بود
با پیرهن و یقه ای پاره و لب هایی که کنارش
زخمی بود ، وارد شد ، حراست بیمارستان هم
کنارش بود.
مسوول بچه های جهادی رفت نزدیک و گفت
چیشده ؟!!!
اون طلبه جواب داد :
یهو چند نفر اومدن تو یکی از اتاقا و داد و بیداد که چرا به ما رسیدگی نمیشه و .. منم رفتم ببینم چی شده ، اومدم درب اتاق رو بستم تا غائله بیشتر نشه ، که یهو یکی از پرسنل حراست یقه منو میگیره و ...
ولی بخیر گذشت ..😪 فقط یکی دو تا مشت
بود و یقه ام پاره شد .
روز سوم بیمارستان هم تمام شد و دیگه باید
به امورات مادر رسیدگی میکردم.
بخاطر همین بهشون گفتم اگر نیرو به اندازه
کافی هست ، دیگه بنده نیام بیمارستان و تو
قسمت دوخت و دوز ماسک های بیمارستان
کمکشون باشم .
اون بندگان خدا هم تشکر کردن و گفتن ممنون
به تعداد کافی هستیم اینجا 😊🤝
ما هم تقریبا وارد قرنطینه شدیم و تا دو هفته
باید مواظب خودم میبودم.
همشیره هام رو نمیشد بغل کنم ، زیاد نزدیک
مامانم و بابام نمیرفتم و ..
تا ذره ذره بعد از دو هفته که حالم بهتر شد به
جامعه وارد شدم.
با کلی تجربه و صحنه هایی که تا آخرِ عمرم یادم
نمیره. صحنه هایی که شاید همه نتونن اونا رو
از نزدیک ببینن.
خدمت به بیماران ، نعمتی بود که خیلی خیلی
زود از من گرفته شد ..
ذره ذره بزرگ شدم و باید برای دبیرستان دوره
متوسطه دوم ثبت نام میکردم .
یعنی همون کلاس دهم ، یازدهم و دوازدهم
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب