eitaa logo
‌زندگی من
147 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
آنگاه آخوند شدم .... در خانواده ای کوچک و نیمه مذهبی به دنیا آمدم😊 در ابتدای کودکی پدرمان صبح زود سر کار می‌رفت و ما هم به مهد کودک می‌رفتیم ... خانواده ام مرا از سه سال و سه ماهگی فرستادند پِی علم آموزی در مهد کودک ؛ این مهد کودک‌ ، مهد کودک عادی نبود ، بهش می‌گفتند جامعة القران ، بیشتر خانواده های مذهبی بچه هایشان را آنجا می فرستادند . پدرم به واسطه صاحب کارش مرا نیز آنجا ثبت نام کرد ، چون یکی از اقوام صاحب کار پدرم آنجا مدیر بود و به قول معروف پارتی خوبی بود. 👌 از زمانی که خاطراتم را به یاد می آورم، عشق و علاقه ای به شدت و به شدت زیاد به دین و خدا و پیغمبر و.... داشتم. تا جایی ک دوست داشتم روحانی شوم!🤓 خیلی امکانش کم بود که یک بچه ۴_۵ ساله بگوید میخواهم آخوند شوم ! اگر چه گاهی اوقات هم به فکرم میزد ک برم پلیس شم 🙄یا خلبان یا آتش نشان یا این شغل های با حال و کلیشه ای در فیلم ها. ولی خب ،علاقه ام به آخوندی به همه این شغل ها می چربید.😁 علاقه ام باعث شد ک در سن ۵ سالگی قسمت عمده ای از جزء سی را حفظ کنم ( اگر چ الان به سوره ی توحید و حمد و کوثر اکتفا دارم) روز و شب از پدرم که براش احترام زیادی قائلم، سوالاتی میپرسیدم که با کلافگی می‌فرمود : بسه دیگه! چقد سوال می‌کنی!؟🙁💔اما خب، بنده خدا به سوالاتم جواب میداد ممکن بود در طول روز حد اقل ۳۰ سوال از ایشان میپرسیدم ، سوال های از قبیل: با نردبام میشه به ماه رسید ؟🤔 با فشفشه میتونم برم فضا ؟ 🤔 چجوری میشه آدم معروف شد ؟🤔 قبر حضرت زهرا کجاست ؟🤔 و.... قس علی هذا ....😑 پدر ما هم به تک تک این سوالات جواب میداد . همین سوالات من و جواب های ایشان باعث شده بود که قبل از اینکه آخوند بشوم ، بعضی از طلبه ها از بنده مشورت می‌گرفتند و خیلی فواید دیگر ک مجال توضیح نیست. مهد کودک ما گذشت و به پیش دبستانی رفتیم . از قضای روزگار ، پیش دبستانی ما هم مذهبی بود و در کنار دروس پایه، معارف دینی روهم به ما آموزش میدادند . آن زمان که پیش دبستانی می رفتم ، عمه هایم معلمم نیز بودند 😁 و تا مسئله کوچکی پیش می آمد بچه ها میگفتند فلانی پارتی دارد و ...😑 به همین خاطر به دستور عمه های بزرگوار، ایشان را دیگر در پیش دبستانی عمه خطاب نکردیم که مسئله ای پیش نیاید.😕 در یکی از روزها قرار شد در مدرسه جشن نماز برگذار کنند که عمه به من گفت تصمیم گرفته شده که تو به عنوان امام جماعت در نماز ظهر اقامه نماز کنی.😃 آنجا بود ک لذت امام جماعت بودن و عبا پوشیدن را چشیدم و بسیار مشتاق تر از قبل برای رسیدن به خواسته قلبیم که همان آخوندی بود تلاش کردم ... . این داستان ان شاءلله ادامه دارد ... ✍
آنگاه آخوند شدم .... در پیش دبستانی هم دائم فکر و ذکرم مذهب و دین بود وجواب گرفتن واسه سوالام. در هر مراسم مذهبی که توی پیش دبستانی برگزار میشد یک مسئولیتی بهم محول میشد مثل مداحی رو که از همون دوران پیش دبستانی استارتشو زدم😁 پیش دبستانی رو با موفقیت طی کردم تقریبا شش سال و خورده ای بودم که وارد دبستان شدم. روز اول که وارد مدرسه شدم دیدم تعداد قابل توجهی از کلاس اولی ها گریه و زاری شون به راه بود ولی من برای اومدن به دبستان شوق داشتم و خنده از رو لبم کنار نمی رفت 😁 از طرفی هم تجربه دوری از والدین را داشتم ...سه سال قبل 👈( قریب به چهار سالم بود که فاصله خانه خودمان تا خانه عمه مان که قریب به ۵ کیلو متر میشد را تنهایی رفتم... در حال فرار از منزل و رفتن به خونه عمه ام بودم ک در نیم کیلومتری خانه مان یه موتوری کنارم توقف کردو بهم گفت : تو اینجا وسط خیابون چیکار می‌کنی ؟ من دیدمت ک از خونتون اومدی بیرون !! گم شدی ؟ من هم وحشت زده و هراسان گفتم نه😢!!!! اون خونه خاله ام بود میخام برم خونه خودمون😢 گفت بیا میرسونیمت ... علی رغم مخالفتم منو سوار موتور کردند😕 ... تو راه آدرس خونه عمه رو بهشون دادم ولی انگاربه حرفم توجهی نداشتند و به پلیس زنگ زدن😑منم تصمیم گرفتم از موتور سواری لذت ببرم😐😁 صدای آقاهه رو میشنیدم که داشت به پلیس می گفت: یه بچه پیدا کردیم تو خیابون بیاید ببریدش تا اینو شنیدم باز شروع کردم به زار زدن😭 که من از پلیس میترسم منو نبرید پیش پلیس. بعد از دقایقی آقای پلیس آمد و از کنارمون گذشت اما مارو ندید 😃 منم کلی ذوق زده شدم که منو به پلیس تحویل ندادن😑 به ناچار موتوری ها مرا بردند خانه عمه مان و عمه مان ما را تحویل گرفت و رفتیم خانه شان ، ظهر هم پدر گرامی آمد و ما را برد خانه🙁 ترسیده بودم، نکنه پدر دعوام کنه؟ اما منو دید چیزی بهم نگفت😃👏) این موضوع باعث شده بود از تنهایی و دوری از خانواده نترسم گرچه اون لحظه کلی ترسیده بودم😑. لذا روز اول مدرسه شاداب و خندان دنبال همکلاسی می‌گشتم.👀 یکی یکی همکلاسی هایمان خودشان را معرفی کردند : علیرضا شهروز زاده ، مهدی خرمی ، دانیال غلامی ، حسین سعیدی ! تا اسم سعیدی رو شنیدم حس کردم چقد آشناس نگاش کردم دیدم عه این که همکلاسی مهد کودکمه😃 { رفاقت ما بیش از ۱۳ سال است که هنوز هم ادامه داره} مدرسه فضای باحالی بود اما اکثر بچه ها خجالتی بودن بر خلاف من که بچه پر رویی بودم 😕. و همین پر رو بودن عامل موفقیت من در تمام ادوار تحصیلی و غیر تحصیلی شد 😂 به این دلیل که خجالت نمیکشیدم از اینکه حرف حقی را بزنم یا اگر سوالی داشتم و مطلبی رو نمیفهمیدم میپرسیدم ، یا اگر به نا حق تنبیه میشدم بدون ترس و واهمه و خجالت میگفتم ک کارتان اشتباه بود و مقصر من نبودم😕اگر چه سر همین پررویی زیاد باهام برخورد کردند ولی برام مهم نبود چون میدونستم حرفم حق بوده و من چیزی جز حقیقت نگفتم. کلاس اول کلی آتیش سوزوندم و شر به پا کردم 🙊 همه از دستم شاکی شده بودن و صدای معلم ها در اومده بود🙁مثلا یه روز زنگ کلاس خورده بود و با رفیقم داشتیم از خلوتی حیات صفا میکردیم ک ناظم آمد بالا سرمان 😱با عصبانیت گفت: اینجا چیکار می‌کنی ؟! مگه نشنیدی زنگ کلاس رو زدن!!!؟؟😠 منم گفتم ک میخواستم بیشتر بمونم ( با چهره ای خالی از مظلومیت و بسیار تخس) ناظم هم بی انصافی نکرد و گفت دستت را بیار جلو😬 ما هم اطاعت کردیم و دستمون رو بردیم جلو و اینجا بود که مزه چوب معلم رو چشیدم😁... وقتی رفتم سر کلاس با پرویی تمام طلبکار معلم شدم که چرا به مدیر گفتی ما نیومدیم ک ما رو بزنه ؟؟؟؟😭 معلمون هم با چهره ای متعجب به من نگاه میکرد و ترجیح داد سکوت کنه وبه ادامه درس بپردازه😐 .. ولی با همه اینها بچه مظلومی بودم🙄گاهی هم شری میکردم که کاملا عادی بود برای یه بچه دبستانی😁 این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍